"خب...جئون جونگکوک الان در چه حالی؟...
جدا هیونگ دوست نداره تو بخاطرش اشکای باارزشتو هدر بدی، خب؟
جونگکوک...ما بعنوان دو تا دوست خاطرات زیادی با هم داریم...
اصلا میدونی چیه؟همیشه تو رو یجور متفاوتی دوست داشتم و دارم.
تو یه بچه ی کیوت با چشمای گردالی ای که دونسنگ مورد علاقه ی منه.
جونگکوکا...ازت میخوام بعد از رفتن من به شیطنتات ادامه بدی و مث همیشه مایه ی شادی و خنده ی بنگتن و آرمی ها باشی.
نگران نباش، همه ی کتکایی که ازت خوردم و همه ی اذیت هاتو بخشیدم بچه.
البته که همه ی اذیتای تو برام دوست داشتنی بود.
هربار که خندیدی حسم مثل برادر بزرگتری بود که برای اولین بار خنده ی کیوت داداش کوچولوشو میبینه.
همیشه بخند...خوشبخت شو...جوری باش که وقتی همسن من شدی هزار برابر اون موفقیت هایی که من بدست آوردم رو به دست بیاری.
میدونی که خیلی دوست دارم نه؟"
~~~~~~~~~~~~~
نفس لرزونی کشیدم و رو تخت نشستم.
پتو رو دور خودم پیچیدم و نگاهی به اتاق تاریکم که پر از سکوت بود انداختم.
اون چه خوابی بود که من دیدم؟..
توی خوابم، سوکجین مرده بود.
حتی فکر کردن بهش هم وحشتناکه.
دستمو دراز کردم و گوشیمو از رو عسلی کنار تختم برداشتم.
میخواستم بهش زنگ بزنم.
اون لعنتی دو ماهه به گوانچئون رفته و من شبا،موقعی که بدخواب میشم باید بجای آغوشش از صداش بهره مند بشم..
لبخند زدم و شمارشو گرفتم.
چرا باید به جای صدای جین صدای زنی که خاموش بودن گوشی هیونگمو اعلام میکرد تو گوشم میپیچید؟
اخمی کردم و دوباره شمارشو با دقت بیشتری گرفتم.
بازم صدای زن...
آهی کشیدم.
صدای باز شدن در اتاق باعث شد به سمتش برگردم و به نامجون هیونگ نگاه کنم.
-اوه هیونگ...چیزی شده؟تو اتاق من چیکار میکنی؟
اتاق تاریک بود و نمیتونستم درست و حسابی ببینمش.
صدای گرفتش رو شنیدم: صدای دادتو شنیدم..
خنده ای کردم:آره...یه خواب بد دیدم...آه..کابوس...فکر کن...خواب دیدم جین هیونگم مرده!
-جونگکوک...
+جانم هیونگ؟راستی هیونگ!تو از سوکجینی خبر نداری؟الان بهش زنگ زدم که برام لالایی بگه اما...خاموش بود!
برق اتاق روشن شد...
چشمامو چند بار باز و بسته کردم و تازه نگام افتاد به نامجونی که به معنای واقعی کلمه داغون بود.
کبودی زیر چشماش و همچنین چشمای پف کردش که توش رگه های قرمز دیده میشد خبر از گریه ی زیاد و بیخوابی میداد.
-جونگکوک...آب میخوری برات بیارم عزیزم؟
سرمو به دو طرف تکون دادم:من سوکجین هیونگمو میخوام!
قدمی جلوتر اومد و با غم به چشمام خیره شد: جونگکوکی...سه روز از خاکسپاری جین گذشته...سوکجین هیونگ اینجا نیست...
اشکایی که به چشمام هجوم میاوردنو حس کردم.
سرمو به دو طرف تکون دادم و اینبار التماس کردم:نامجون هیونگ...تو رو خدا برو جینو صدا کن بیاد...من...من حالم خوب نیست...بهش بگو اذیتم نکنه...اصن...اصن بیاد با همدیگه مچ بندازیم...من قول میدم ببازم تا سوکجین هیونگ برنده بشه...اصن همه خوراکیامو میدم بهش...دیگه هم پولاشو ازش نمیگیرم...اصن...شیرموزامم مال اون...فقط بگو بیاد پیشم...بهم بگه اینا همش یه شوخیه بابابزرگیه!...به...به جین بگو بیاد...بگو ترکم نکنه...
نامجون سرشو پایین انداخت.
لرزش شونه هاشو دیدم.
خیسی اشکامو رو گونه هام حس کردم و بلند هق زدم..
من چکار کردم؟
من برای هیونگی که بزرگم کرد چه غلطی کردم؟
چند بار ازش تشکر کردم؟
چند بار باهاش مهربون بودم؟
چند بار بعد از دعوا این من بودم که پا پیش میزاشت برای آشتی؟
من با سوکجین چکار کردم؟
چرا گذاشتم انقد راحت بره؟
هیونگ ترکم نکن.... اشتباه کردم ولی ترکم نکن..
التماست میکنم..
ولی تو...ترکم کردی....
دیر شده..
تو آغوش گرم نامجون فرو رفتم.
من بغل جین هیونگمو میخوام.
من شونه های پهنشو میخوام.
من دستای جینو دور خودم میخوام.
رهام کن نامجونی..
تو...جین...نیستی..
دیگه هیچکس جین نیست.
جین منو ترک کرد.
چرا اونروز که گفت درد داره مسخرش کردم..؟
*فلش بک*چهار ماه قبل*
جونگکوک در اتاق جینو باز کرد و پرید تو:هیونگ هیونگ هیونگ هیونگ.
جین روی تخت دراز کشیده بود و چشماش نیمه باز بود که با اومدن جونگکوک با چشمای باز شده بهش نگاه کرد:جانم کوکی؟
جونگکوک لبخند گنده ی خرگوشی زد و چهارزانو رو زمین نشست:منو ببر خرید.
جین همونطور که دستش رو شکمش بود رو تخت نشست:جونگکوک بدنم خیلی درد میکنه....میتونی بذاری برای....برای یه وقت دیگه؟
جونگکوک اخم کرد:هیوووونگ!!!بخاطر اینکه باهام نیای دروغ نگو و لوس بازی هم درنیار.
-جونگکوکم...جدا حالم خوب نیست.
+خب بریم بیرون باد به کلت بخوره خوب میشی، میای؟
جین عاجزانه به جونگکوک خیره شد.
از شدت درد دوست داشت همون لحظه خودشو بکشه...
+تو یه هیونگ خیلی بدجنسی، میدونستی؟
جونگکوک گفت و بلند شد تا از اتاق بیرون بره اما صدای دردناک جین متوقفش کرد:صبر کن کوک...معذرت میخوام...باهات میام بریم خرید.
جونگکوک خنده ای کرد و سر تکون داد و تند تند از اتاق خارج شد.
جین سرشو محکم رو متکا کوبید و شکمشو فشار داد تا حداقل یکم از دردش کم بشه.
*پایان فلش بک*
وقتی کسیو دوست داری کنارش باش...
وقتی میگه درد دارم...باورش کن.
وقتی میگه دلم گرفته...باورش کن.
وقتی میگه میخوام تنها باشم... باورش کن.
شاید هزار بار خودشو برات لوس بکنه.
اما اگر برای بار هزار و یکم واقعا حالش بد بود چی؟
چرا تنهاش نمیزاری وقتی میگه میخوام تنها باشم؟
چرا مسخرش میکنی وقتی میگه حالم خوش نیست...درد دارم؟
چرا خیلیامون فکر میکنیم حتما باید باشیم؟
حتما باید باشیم تا حال طرفو خوب کنیم؟
یبار نباش، وقتی خودش میگه تنهام بزار خب نباش!پ.
باور کن طبیعت انسانه...
یه موقعی نیاز داره تنها باشه...پس برو.
همیشه که نباید فرشته ی نجات باشی.
چرا خیلیامون خودخواهیم؟
چرا برای خواسته های خودمون کسی که اونور داره رنج میکشه رو باور نمیکنیم؟
شاید واقعا درد داره.
شاید جدا حالش خوب نیست.
اگه بهت گفت برو و تنهام بزار حتما برو و تو حریمش وارد نشو.
اما اگه چیزی نگفت...فقط بمون...بمون و هرکاری کن که حالش خوب شه.
حتی فرشته ها هم زمانی که شخصی بهشون نیاز داشته باشه کمکش میکنن.
توی فرشته نما! هر وقت خودش خواست کنارش باش..
گاهی با ندونم کاریا خیلیا رو از دست میدیم..
ندونم کاری نکن.
کسی که میگه میخوام تنها باشمو تنها بزار.
~~~~~~~~~~~~~
حرفات یجورین که انگار کلی معنی
پشتشون پنهان شده...
منظورت واقعا چیه؟
وقتی که بفهممشون، این رد پاهای مرموز رودنبال می کنم...
من به تاریکی های درونم که پشت روشنایی قایم شدن مسلطم،چی؟
تویی که نمیتونم ببینمت فقط جواب منو میدونه!
قبل از اینکه علامتها و نشونه ها قطع بشه!
میخوام همه چیز رو بدونم...
هرچی زمان بیشتر میگذره...
همه چیز پیچیده تر میشه...
تو فضایی بین گذشته و آیندت، من زمان حالت هستم...
ترکم نکن!
من باور دارم و شروع به دویدن میکنم...
پایانی نیست تو ضربان قلب مَنی...
مهم نیست کدوم بارون به تو حمله میکنه
مهم نیست کدوم تاریکی محوت میکنه!
مطمئن باش من میام و نجاتت میدم!
تو تنها نیستی!
عقربه های ساعتی که بی حرکتن، با حرکت قدم به قدم ما شروع به حرکت میکنن...
صدام کن، ازم بگذر...
به گم کردنم ادامه بده، همه ی اینا کار سرنوشته...
شایدم ما داریم یه مسیر مشترک رو شروع میکنیم...
اگه تو ازم عقب بیوفتی مشکلی نیست
تو نمیخواد راجع به چیزی نگران باشی
نه، هیچ چیز..
اینبار دیگه نوبت منه...
من تو رو به مقصدت میرسونم!
اگه میتونستم زمان رو به عقب برگردونم ، همه چیزو از اول شروع میکردم!
تو فضایی بین تاریکی و روشنایی ، تو داری گریه میکنی...اینبار دیگه نوبت منه!
من تو رو به مقصدت میرسونم!
اگه میتونستم زمان رو به عقب برگردونم ، همه چیزو از اول شروع میکردم!
تو فضایی بین تاریکی و روشنایی ، تو داری گریه میکنی....
ترکم نکن!
من باور دارم و دستامو دراز میکنم به طرفت...
پایانی نیست تو امید مَنی!
مهم نیست کدوم بارون به تو حمله میکنه
مهم نیست کدوم تاریکی محوت میکنه!
چشماتو باز کن و حس کن تو تنها نیستی!
همه چیز، تو یه چشم به هم زدن، تو گذشته محو میشه!
من الان یه دلیل واسه زندگی کردن پیدا کردم حتی اگه یه لحظه باشه...
و همه ی اینا به خاطر اینه که تو رو دیدم!
ترکم نکن
من باور دارم و شروع به دویدن میکنم!
پایانی نیست تو ضربان قلب مَنی!
مهم نیست کدوم بارون به تو حمله میکنه
مهم نیست کدوم تاریکی محوت میکنه...
مطمئن باش من میام و نجاتت میدم!
......تو تنها نیستی......
~Don't leave me by BTS