my cute bunny[vkook]

By haruno-sakura1999

688K 85.3K 22.8K

داستان درباره ی دنیاییه ک توش هایبرید ها(دو رگه ی حیوان و انسان) توش ب عنوان ی نژاد دسته پایین زندگی میکنن که... More

begin
new home
part 3
part4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12: happy birthday
part 13
part 14
part 15
part16:information
part 18:I Love You
part19
part20:kyoto Trip
part21
part22
part23:Heat
حرف هام رو بخونید!
💙💙💙💙💙💙
part24
part25
last part
سخن نویسنده

part 17: kiss

24.6K 3K 1K
By haruno-sakura1999

در حالی که لوهان رو با تکیه به شونه های خودش به سمت اتاق دوست های بامزش میبرد پرسید:"هیونگ..پات خیلی درد میکنه؟؟"

با اینکه تقریبا یک هفته ای از اون روز میگذشت اما هنوزم لوهان بطور کامل درمان نشده بود

لبخندی به خرگوشک بامزه ای که بنظرش نمیتونستی دوسش نداشته باشی زد و گفت:"خیلی بهترم کوکی...دکتر جانگ گفتش که طبیعیه و چون مچ پام در رفته بود حتی بعد از جا انداختن یه مدتی ورم و درد خفیفی داره"

جونگ کوک سری تکون داد:"اها...متوجه شدم..."

با دیدن دم نارنجی ، پشمالو و متحرک لوهان طبق عادتی که چند روز بود براش ایجاد شده بود دستی بهش کشید و با لب های اویزون و لحن حسرت بارش گفت:"دمت خیلی نرم و قشنگه هیونگ...کاش دم منم بلند بود..."

لوهان تک خنده ی آرومی کرد و گفت:"زیادم چیز جالبی نیست...وقت هایی که حواسم نیست و بی هوا میفتم زمین یا به جایی گیر میکنه بدجوری درد داره"

جونگ کوک چشم های کیوتش رو درشت کرد و گفت:"اوه..واقعا؟؟فکر میکردم دردسر دم بلند کمتر باشه..اخه هیونگ..من حتی نمیتونم دمم رو از شلوار بیارم بیرون...حس خفگی بهم دست میده..مخصوصا وقت هایی که میشینم کلی بهش فشار میاد!"

لوهان موهاش رو با مهربونی نوازش کرد و گفت:"بعد از دیدن چیزی که میخوای بهم نشون بدی منو ببر تو اتاقت یه راه حلی برات دارم"

بالاخره اون راهرو ی طولانی رو پشت سر گذاشتن و در حالی که پشت در ایستاده بودن جونگ کوک لبخندی زد:" اوه..کنجکاوم بدونم چیه...خب هیونگ..به اتاق دوستام خوش اومدی"

در اتاق رو باز کرد و با احتیاط لوهان رو واردش کرد

چشم های لوهان در لحظه ی اول محو دکوراسیون اتاق شد

رنگ های آبی ملایم و سفیدی که استفاده شده بود آرامش خاصی بهش داد..فضایی شبیه به تخت برای نشستن و دراز کشیدن وجود داشت و روبه روش هم پنجره ی نورگیر زیبایی بود که به اتاق روشنایی میداد

(البته شما اتاق رو بزرگتر تصور کنید)

با صدای جونگ کوک به خودش اومد:"هیونگ پایین رو نگاه کن"

سرش رو پایین اورد و با دیدن خرگوش هایی که مشغول چرخیدن به اطراف بودن از چشم هاش قلب پرتاب شد و گفت:"وای خدای من"

خرگوش ها مثل جونگ کوک احساس راحتی نمیکردن و رایحه ی روباهی ای که داشت براشون زنگ خطری بود که اون یه موجود گوشت خواره.
جونگ کوک دست لوهان رو کشید و اون رو کنار خودش نشوند

یوکی رو برداشت و بعد از سه بار محکم بوسیدنش و نوازش گوش هاش اونو روی پاهای لوهان گذاشت:" نوازشش کن هیونگ "

لوهان به خرگوش سفیدی که گوش هاش به سمت پایین خم شده بود و کمی لرز داشت نگاهی کرد و گفت:" فکر نکنم ایده ی خوبی باشه..انگار از من خوششون نمیاد...احتمالا بخاطر رایحه ی روباهیم باشه"

جونگ کوک دست لوهان رو گرفت و همراه دست خودش روی یوکی کشید و گفت:"آره باید همینطور باشه اما اگه ببینن بهشون صدمه نمیزنی بهت اعتماد میکنن"

لوهان لبخندی به جسم نرم و پشمالوی زیر دستش زد و به شوخی گفت:" کوک...میتونم یکیشون رو بخورم؟"

چشم های جونگ کوک با ترس گشاد شد و گفت:"چی؟؟"

با خنده ی لوهان مشت آرومی نثارش کرد و گفت:" هیووونگ!!!"

***

در حالی که ظرف کیمچی رو به دست لوهان میداد لبخندی زد و گفت:" از اینم بخور هیونگ"

لوهان لبخندی زد و گفت:" توی این یک هفته انقدر چیزهای مختلف به خوردم دادی حس میکنم چند کیلو اضافه وزن پیدا کردم بچه...نقشه ات اینه منو چاق کنی؟"

جونگ کوک شونه ای بالا انداخت و بعد از جویدن غذای توی دهنش گفت:"چه عیبی داره..فکر میکنم یه روباه چاق چیز بامزه ای باشه..دمت هم تپل میشه؟؟"

لوهان خنده ای کرد و گفت:" نمیدونم تا حالا چاق نبودم..."

حرفشون با حرکت یورایی که سینی صبحانه به دست داشت  و از کنارشون رد میشد قطع شد
جونگ کوک با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت:" اوه..یه لحظه صبر کن یورا شی...اونو برای کی میبری؟"

یورا با لبخند به سمتش برگشت و گفت:"برای رییس کیم میبرم...هنوز از اتاقش بیرون نیومده...کمی نگرانش شدم...برم ببینم حالش چطوره و صبحانه اش رو بهش بدم"

نگرانی مثل ساقه های پیچک دور قلب جونگ کوک پیچید و یک ضرب از جاش بلند شد و به طرف یورا رفت:"و..واقعا؟؟سینی رو بده به من...خودم میبرم براش"

یورا سری تکون داد و گفت:" هر طور راحتی"

جونگ کوک سینی کمی سنگین رو از دستش گرفت و به طرف لوهان برگشت:" هیونگی...مشکلی نداری ادامه اش رو تنها بخوری؟؟"

لوهان لبخندی زد و گفت:" نه جونگ کوکی...زودتر به آقای کیم سر بزن"

جونگ کوک بعد از زدن لبخندی مضطربی پاهای سست شده اش رو حرکت داد و به سمت اتاق تهیونگ رفت

نمیدونست چطوری خودش رو به پشت در رسوند...سینی رو روی زمین گذاشت و بعد از باز کردن در تقریبا خودش رو داخل اتاق پرت کرد

با دیدن تهیونگی که خودش رو پتوپیچ کرده و روی تخت غرق خواب بود نفس حبس شده اش رو به آرومی بیرون داد و بعد از آوردن غذا توی اتاق در رو بست و کنار تهیونگ روی تخت نشست

به ساعت روی دیوار خیره شد...ساعت تقریبا نزدیک یازده بود و سابقه نداشت تهیونگ انقدر دیر بیدار شه

موهای ژولیده و کمی بلند تر شده اش رو نوازش کرد و بوسه ای روی سرش گذاشت:"منو کشتی از ترس..."

چند دقیقه ی بعد رو به نوازش موهای کمی مرطوب شده و نرم تهیونگ گذروند و بعد از کلنجار رفتن با خودش بالاخره سعی کرد بیدارش کنه
آروم صداش زد:"تهیونگ؟؟؟ بیدار شو عزیزم"

بعد از چند بار صدا زدنش تهیونگ اخمی کرد و روش رو برگردوند

جونگ کوک خنده ای به مرد کیوت شده اش کرد و سعی کرد راه دیگه ای رو برای بیدار کردنش امتحان کنه

روی صورتش خم شد و گوشش رو روی بینی اش کشید
تهیونگ با حس خارشی روی صورتش چینی به بینیش داد و بدون باز کردن چشم هاش به طرف دیگه ی تخت چرخید تا به خوابش ادامه بده اما با تکرار اون حس با حرص چشم هاش رو باز کرد و با دیدن لبخند شیطون و خرگوشی کوک با نگاه گیجش بهش خیره شد..الان اون بچه خرگوش اذیتش کرده بود؟؟

جونگ کوک تک خنده ی دیگه ای کرد و گفت:"چقدر میخوابی تهیونگ؟؟ تعجب کردم...مگه الان نباید شرکت باشی؟؟"

فشار بیشتری به چشم های پف کرده اش اورد تا خوابش از سرش بپره
دست جونگ کوک رو گرفت و کنار خودش روی تخت پرتش کرد

روش خیمه زد و با حرص ساختگی ای گفت:"امروز روز تعطیل ِ بچه!!میذاشتی یه دل سیر بخوابم دیگه!...خواب منو خراب میکنی خرگوش شیطانی؟؟؟"

قبل از اینکه جونگ کوک بتونه جوابی بده پهلو هاش مورد حملات انگشتی تهیونگ قرار گرفت و صدای بلند خنده هاش توی اتاق پیچید:"وای..ته..ت..تهیونگ..ببخشیییید...وای خدااا...یکی نجاتم بدههه..!!!من...نمیدونستم...وای تهیونگ...لطفا"

بالاخره بعد از چند دقیقه تهیونگ دست از دیدن خنده های مورد علاقش برداشت و به صورت سرخ شده ی جونگ کوک خیره شد..بوسه ای روی گونه اش کاشت و گفت:"چقدر خوابیدم که اینطوری بیدارم کردی؟"

جونگ کوک چونه اش رو به شونه ی تهیونگ مالید و اروم گفت:"یازده ظهر شده...دیشب هم دیر اومدی نتونستم ببینمت..."

تهیونگ ناخوداگاه به یاد حرف های دکتر جانگ افتاد و سعی کرد بیاد بیاره معنی کار کوک چی میتونه باشه

"فکر کنم..دکتر جانگ گفت وقتی جونگ کوک میترسه و ناراحته این کارو انجام میده..خدای من چیشده؟؟"

(سخن نویسنده:بچمون کمی خنگه..اشتباه به یاد اورد)

با دستپاچگی از جاش بلند شد و جونگ کوک رو هم با خودش بلند کرد..با دست هاش گونه هاش رو قاب گرفت و گفت:" کوک چیشده؟؟کسی اذیتت کرده؟؟"

جونگ کوک  با چشم های درشت شده از حرکت ناگهانی تهیونگ بهش خیره شد و با لکنت گفت:"ا..اوه...نه؟؟چ..چرا میپرسی؟؟"

با دیدن حالت کوک حدس تهیونگ به یقین تبدیل شد
محکم خرگوشش رو توی آغوشش گرفت و نوازشش کرد:"به تهیونگ نمیگی چیشده؟؟"

جونگ کوک نمیدونست واقعا چه خبر شده و تهیونگ چرا همچین فکری راجبش کرده از طرفی اغوش ارامبخش تهیونگ انقدر گیجش کرده بود که نمیدونست چی بگه..بالاخره زبونش رو حرکت داد و گفت:"ته...من واقعا ناراحت نیستم..راست میگم"

جونگ کوک رو از آغوشش بیرون اورد و با چشم های ریز شده صورتش رو بررسی کرد:"راست میگی بانی؟"

جونگ کوک لبخندی زد و گفت:"اوهوم...چرا همچین فکری کردی؟؟"

تهیونگ دستپاچه سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند و دستش رو پشت گردنش کشید:"ه..هیچ...یه لحظه اینطور فکر کردم..."

جونگ کوک کاملا قانع نشده بود اما دلش نمیخواست تهیونگ رو سوال پیچ کنه پس چیزی نگفت

دستش رو به سمت موهای به هم ریخته و پف کرده ی تهیونگ برد و سعی کرد مرتبشون کنه

تهیونگ با حس نوازش های جونگ کوک بی اختیار چشم هاش خمار شد...

تهیونگ دلش بیشتر میخواست..به سمت جونگ کوک خزید و خودشو توی بغلش انداخت...بدون توجه به گونه های سرخش خودش رو به سینه ی خرگوشش تکیه داد و در همون حال مجبورش کرد دراز بکشه
با صدای بم اش به آرومی درخواست کرد:"همونکارو دوباره انجام بده"

جونگ کوک لبخندی زد و دوباره دست هاش رو بین تار های نرم و خوشبوی موهاش فرو برد

تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت:"نمیشه تا شب همینجا بمونیم؟"

جونگ کوک لبخند خجلی زد و گفت:"رنگت پریده...باید غذا بخوری..."

تهیونگ بی اختیار گفت:"تنها چیزی که بهش نیاز دارم تویی بانی.."

دست های جونگ کوک چند ثانیه متوقف شدن اما بعد از نفس های عمیقی که کشید کنترل خودش رو به دست گرفت و در حالی که بشدت احساس خوشحالی میکرد با دست های لرزونش مشغول نوازش موهای مرد مورد علاقه اش شد و سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا توی بغلش نپره...بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای شکم تهیونگ دستش
از کار وایستاد و خنده ی آرومی کرد:"فکر نکنم بدنت با حرفی که زدی موافق باشه...باید یه چیزی بخوری تهیونگ!!"

تهیونگ هم خنده ی آرومی کرد و از جاش بلند شد...جونگ کوک سینی ای که روی میز کنار تخت گذاشته بود رو برداشت و گفت:" برات صبحانه آوردم"

تهیونگ لبخند تشکر آمیزی رد و مشغول خوردن غذاش شد.

جونگ کوک با عشق نگاهش میکرد اما زمانی که مقصد چشم های تهیونگ به مال خودش میرسید چشم هاش رو به سمت پنجره برمیگردوند و لبخند احمقانه اش رو از روی لبش پاک میکرد و تهیونگ برای گونه های صورتی شده اش میمرد

بعد از به سرعت سیر کردن خودش سینی رو پایین تخت گذاشت و گفت:"حال لوهان بهتره؟"

جونگ کوک با یاد اوری دیروزی که تهیونگ بعد از زمین خوردن لوهان اون رو براید استایل بغل کرد اخم کوچیکی کرد و با حسادت گفت:" آره..."

نمیتونست جلوی حسودی کردنش رو بگیره..تهیونگ رو متعلق به خودش میدونست...حتی با وجود تمام هشدار ها و تلنگر های ذهنیش...اون مرد رو تمام و کمال برای خودش میخواست و آره..خودخواهانه حتی نمیخواست یک میلیمتر از بدنش رو با کس دیگه ای شریک کنه..نه حتی نگاه های محبت امیز و خنده های مستطیلیش رو...!

نگاه اخمالودش رو به صورت تهیونگ داد و با دیدن تیکه ی کوچیک رامنی که کنار لب های تهیونگ جا خوش کرده بود بصورت خیلی ناگهانی فاصله ی صورتش با تهیونگ رو به چند سانتی متر رسوند و در حالی که سعی میکرد قرمزی صورتش رو کنترل کنه گاز ارومی از لب زیرین خودش گرفت و به آرومی انگشت شستش رو روی لب های تهیونگ کشید

بعد از سومین نوازش از طرف انگشتش متوجه نفس های یکی در میون تهیونگ شدو نگاه داغش رو به چشم هاش داد

دست هاش از حرکت ایستاد و هر دو بین جاذبه ای که مثل قطب های مخالف اهنربا به سمت هم میکشیدشون غرق شدند

تهیونگ واقعا نمیتونست خودش رو کنترل کنه...هاله ی سفیدی مغزش رو فرا گرفت و این دفعه اختیار کنترل بدنش رو به قلبی که بی وقفه در حال کوبیدن بود داد

با کوبیده شدن لب های تهیونگ روی لب های باکره  و بی گناهش چشم هاش بی اختیار گشاد شد و به چشم های بسته ی تهیونگ خیره شد و از طرفی...تهیونگ حس میکرد روی ابر هاست...بالاخره تونست طعم اون لب های سرخ رو بچشه...اون ها هم مثل صاحبشون شیرین و بی نظیر بودن...طعم ویتامینه ی لب آلبالویی جونگ کوک توی دهنش پیچید و بوسه رو براش لذت بخش تر کرد
جونگ کوک نمیدونست باید چیکار کنه...هنوز کمی توی شوک بود...

و از طرفی نمیدونست باید چیکار کنه چون..خدایا ...اون اولین بوسه اش بود و جونگ کوک داشت بین حس خجالت و لذت دست و پا میزد ..هم مغزو هم قلبش بطور کامل از کار افتاده بودند...مثل مجسمه ای ثابت نشسته بودو اجازه میداد لب های تهیونگ روی لب های بی حرکتش برقصه و دونه دونه روی اونها بوسه بزنه ..دمای بدنش بالاتر رفته بود و حس رخوت شیرینی کل وجودش رو فرا گرفته بود

تهیونگ نفس های بریده بریده میکشید و هیچ رقمه حاضر نیود از لب های البالویی جونگ کوک دست بکشه..یکی از دست هاش رو پشت کمرش حلقه کرده بود و دست دیگه اش گونه ی جونگ کوک رو با ملایمت نوازش میداد

بعد از چند دقیقه بی وقفه بوسیدنش نگاهش به دست های مشت شده ی جونگ کوک افتاد و این حقیقت توی سرش کوبیده شد که جونگ کوک هیچ حرکتی نمیکنه!

نتونست نیمه ی پر لیوان که مخالفت نکردن جونگ کوک بود رو ببینه و مغز منفی بافش روی همین نقطه متمرکز شد...

به سرعت عقب کشید و با خجالت به چشم های درشت شده، گونه های سرخ و لب های ورم کرده از بوسه هاش خیره شد

همه ی حس های خوبش تبدیل به ترس و شرمندگی شد

"چیکار کردی تهیونگ!!...چیکار کردی؟؟"

لعنتی به خودش فرستاد و در حالی که دستش رو با کلافگی بین موهاش میکشید گفت:"م...متاسفم جونگ کوک"

به سرعت نور از جاش بلند شد و جونگ کوکی که هنوز هم نمیتونست کلمه ای به زبون بیاره رو تنها گذاشت

***

لوهان با ناراحتی کنار دوست غمگینش نشست و گفت:"لطفا جونگ کوک..اینو بخور...سه روزه که لب به چیزی نزدی...میخوای کارت به بیمارستان بکشه؟؟

به صورت رنگ پریده و زیر چشم های سیاهش نگاهی انداخت و آهی کشید...نمیدونست سه روز پیش چه اتفاق لعنت شده ای افتاد که دیگه نه تهیونگ توی خونه پیداش میشد و نه جونگ کوک مثل قبل بود

خودش رو بین ملافه های تختش پیچیده و به پنجره زل زده بود

موهای همیشه مرتبش حالا توی هم گره خورده و آشفته بودن..لب های نرم و سرخش حالا بی رنگ و خشک بودند

گونه های اکثرا قرمزش دیگه رنگی نداشتن و بجاش چشم هاش تمام مدت اشکی و سرخ بودند...از اتاقش هم بیرون نمیومد

دقیقا سه روز بود که جونگ کوک نه درست میخوابید و نه چیزی میخورد و لوهان واقعا نمیدونست چیکار کنه...دلش میخواست این موضوع رو با تهیونگ در میون بزاره اما تقریبا دیر وقت به خونه میومد و در حالی که بوی مشمئز کننده ی الکل میداد بدون توجه به کسی خودش رو داخل اتاقش حبس میکرد و صبح قبل بیدار شدن بقیه از خونه میزد بیرون

کنار جونگ کوک نشست و از شدت درماندگی چند قطره اشک از چشم هاش پایین ریخت...واقعا دیدن این وضع جونگ کوک ناراحتش میکرد...تا حدود زیادی براش شبیه برادری کوچیکتری بود که نمیدونست الان کجاست و در چه حالیه و از طرفی با محبت هایی که افراد اون خونه بهش کرده بودن احترام و عشق زیادی براشون قائل بود

دست سرد جونگکوک رو گرفت و بعد از بوسه ی آرومی که روش زد گفت:"جونگ کوکی...لطفا نگاهم کن...حداقل بهم بگو چیشده...خواهش میکنم"

جونگ کوک به شخصی که توی این چند روز یک  لحظه هم تنهاش نذاشته بود خیره شد و لبخند تلخی زد:"من خیلی حال بهم زنم هیونگ نه؟"

لوهان با چشم های گشاد شده بهش نگاه کرد و بعد از در اغوش کشیدنش گفت:"اوه خدای من...نه...این چه حرفیه جونگ کوکی؟؟تو مهربون ترین و دوست داشتنی ترین آدمی هستی که توی زندگیم دیدم چطور میتونی اینو بگی؟"

جونگ کوک دوباره سد اشک هاش رو رها کرد و قفل زبونش رو شکست:"نه هیونگ من نفرت انگیزم...تهیونگ هم بالاخره به این نتیجه رسید...منو ول کرده...من...نمیدونم باید چطوری زندگی کنم"

لوهان با گیجی پلک زد و گفت:"جونگ کوک..لطفا بگو بین تو و تهیونگ چیشده؟؟چرا  باید ازت متنفر باشه؟؟متوجهی چی میگی؟"

جونگ کوک اشک های بیشتری رها کرد و با غم گفت:"ه..هیونگ..."

لوهان اشک هاش رو پاک کرد و گونه ی بی رنگش رو بوسید:"لطفا انقدر گریه نکن..ببین چه بلایی سر خودت آوردی؟"

جونگ کوک هق هقی کرد:"اما هیونگ...ببین تهیونگ...حتی یبارم نیومده منو ببینه...مطمئنم ازم متنفر شده...بالاخره ازم خسته شد..."

لوهان موهاش رو نوازش کرد و گفت:"جونگ کوکی این حرف رو نزن...من همیشه رفتار تهیونگ با تورو نگاه میکردم...و اون به هیچکس مثل تو نگاه نمیکنه...و با هیچکس مثل تو رفتار نمیکنه...چطور ممکنه دیگه دوست نداشته باشه؟"

جونگ کوک دستش رو با غم روی قلبش کشید و با خجالت گفت:"هیونگ...اون...اون...من..منو بوسید...و تا بخودم بیام ناپدید شد...من...من نمیدونستم چیکار کنم...حتما...حتما....بدش اومده که اینطوری ازم دوری میکنه..."

لوهان بر خلاف اشک های جونگ کوک لبخند کوچیکی زد...نگاه های تهیونگ به جونگ کوک اون رو یاد نگاه های عاشقانه ی پدر و مادرش مینداخت...حتی یه ادم کور هم متوجه میشد جنس احساسات این دو نفر به هم فرق داره و نمیتونه یه دوست داشتن ساده باشه...

نمیتونست دلیل این اتفاقات رو بفهمه اما مطمئن بود که تهیونگ عاشق جونگ کوکه و این بوسه ثابتش میکرد!

اما نمیتونست به جونگ کوک خرده بگیره..اون خیلی کوچولو و پاک بود..

بوسه ای روی شقیقه ی جونگ کوک نشوند و گفت:" دوسش داری کوک؟"

جونگ کوک با بیحالی سرش رو تکون داد و چنگی به معده ی دردناکش زد..توی چنین وضعیتی انکار کردن و خجالت کشیدن چه فایده ای داشت...

لوهان دستی به چونه ی خودش کشید و گفت:"جونگ کوک...تو هم بوسیدیش؟"

هاله ی سرخی صورت جونگ کوک رو گرفت و زمزمه کرد:"نه..من...خیلی شوکه شده بودم"

لوهان کمی فکر کرد و گفت:"شاید اون هم فکر کرده تو دوسش نداری؟!!"

جونگ کوک نگاه شوکه ای بهش انداخت و گفت:"اما...من..."

سرش روپایین انداخت و چیزی نگفت...حتی اگر این احتمال هم درست بود..ندیدن چند روزه ی تهیونگ داشت از پا درش میاورد

برعکس انسانها هایبرید ها فقط یکبار میتونستن عشق رو تجربه کنن...زمانی که عاشق میشدن تا اخر عمرشون عاشق همون فرد میموندن..و نمیتونستن مدت زمان زیادی ازش دور بمونن

سرش رو روی شونه ی لوهان گذاشت و دوباره اشک های بی پناهش روی گونه های سرد و یخ زده اش فرو ریختن

***

برگه های توی دستش رو با حرص گوشه ی اتاق پرت کرد و سر دردناکش رو روی میز کوبید..درد میگرنی که در حال از پا انداختش بود یک صدم درد قلبش هم نمیشد

داشت از دوری جونگ کوک جون میداد اما بازم نمیتونست کاری کنه

یعنی نمیدونست باید چطور باهاش روبرو بشه..اگه وقتی دیدش جونگ کوک بهش میگفت ازش متنفره چی؟؟الان خرگوشش فکر میکنه اونم مثل بقیه ی اشغال هاییه که دیده؟

کیم تهیونگی که از هیچ چیز ترس نداشت الان از برخورد جونگ کوک میترسید و از طرف دیگه دلتنگی در حال از پا در اوردنش بود..

ولی شاید اگه به اون لحظه برمیگشت بازم همونکار رو میکرد..دیوونگیه ولی طعم لب های اون دیوونه کننده بود...

روز اول که از خونه زد بیرون فکر کرد نکنه هوا و هوسش بهش غلبه کرده...به یه بار رفت اما حتی دیدن پسرا و دختر های نیمه لخت اونجا یک صدم درصد هم تحریکش نکرد پس فقط نوشید و نوشید تا زمانی که هیونسو از اونجا جمعش کرد..

و نوشیدن الکل مساوی بود با میگرن شدید بعد بیداری.

روز ها خودش رو توی شرکت حبس میکرد ..جین و جیمین هم نگرانش بودن اما بعد از گلدونی که تهیونگ به سمت یونگی پرت کرد سعی میکردن تا حد امکان نزدیکش نشن تا ترکش های خشمش بهشون برخورد نکنه

نفهمید در کی باز شد اما با صدای فریاد یونگی به خودش اومد:" چت شده تهیونگ؟؟؟این چه وضعیه داری چند روزه؟ مست میکنی بعدشم از سردرد میفتی یه گوشه..به قیافه ی خودت نگاه کردی؟؟"

شقیقه هاش رو فشار داد و ناله ی خفیفی از  درد کرد..غر غر های مداوم یونگی هم روی مخش بود....خودش به اندازه ی کافی درد داشت...

یونگی دوباره فریاد زد:"تهیونگ با توام !!"

تحمل تهیونگ تموم شد..به قرص هاش نیاز داشت..و بیشتر از اون به جونگ کوک نیاز داشت...تا کی باید ازش فرار میکرد؟؟

سرش رو از روی میز بلند کرد و گفت:" داد نزن یونگ...میرم خونه استراحت کنم"

کتش رو برداشت و بی توجه به یونگی ای که هنوزم مثل مادر های رو مخ غرغر میکرد به سمت ماشینش پرواز کرد...

***

لوهان توی اتاق جونگ کوک کنار پنجره نشسته بود و به آسمون نیمه ابری خیره شده بود...سرش رو به پنجره تکیه داد و آهی کشید..بالاخره تونسته بود کمی جونگ کوک رو بخوابونه..باید حتما با تهیونگ صحبت میکرد...نمیفهمید این دو نفر چرا همچین میکنن با خودشون...

با دیدن ماشین تهیونگ که وارد حیاط میشد چشم هاش درشت شد...توی این چند روز فقط نیمه شب به خونه برگشته بود

با تمام سرعتی که توی خودش میدید پایین رفت...حتی نمیتونست صبر کنه تهیونگ وارد خونه شه تا حرفش رو بزنه...

در خونه رو باز کرد و وارد حیاط شد...باد خنک به صورتش سیلی میزد اما اهمیتی نداد و به سمت ماشین تهیونگ دوید..حتی به درد خفیف مچ پاش هم اهمیتی نداد..تنها زمانی متوقف شد که به یک متری ماشین رسیده بود

خم شد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه...تهیونگ با دیدنش از ماشین پیاده شد و با صدای بیحال و خشدارش گفت:" این همه عجله برای چیه؟"

لوهان نفس عمیق دیگه ای کشید و بریده بریده گفت:"آقای...کیم...جونگ کوک..."

تهیونگ با نگرانی پلکی زد و بلند تر از حد عادی گفت:"جونگ کوک چی؟؟؟چیشده؟"

لوهان با غم گفت:"حالش خوب نیست اقای کیم...چند روزه نه چیزی خورده و نه خوابیده...معده اش درد میکنه و زیر چشم هاش گود افتاده...همش هم خودش رو توی اتاق حبس کرده"

تهیونگ چشم هاش گشاد شد...چه بلایی سر جونگ کوکیش آورده بود؟؟

از اون بدتر....چطور تونسته بود همینطوری رهاش کنه و بره...

دیگه بقیه ی حرف های لوهان رو نشنید و با اخرین سرعتی که داشت به سمت خرگوشش دویید
گاهی سکندری میخورد و چند قدم جلوتر پرتاب میشد اما تمام قدرتش رو توی پاهی جمع کرد و در حالی که خودش رو بشدت فحش میداد وارد عمارت شد...

برای اولین بار از خونه ی بزرگش و مسیری که الان به بزرگی یه جاده براش طی شده بود متنفر شد...پله ها رو دو تا یکی بالا میرفت و نفس نفس میزد...

بالاخره به اتاقش رسید و یک ضرب واردش شد...
با دیدن جونگ کوکی که با اون صورت روی تخت مچاله شده بود قلبش هزار تیکه شد...جوشش اشک رو توی چشم هاش حس میکرد

صورت شاداب و خندون خرگوشش حالا بیروح و رنگ پریده بود و تنها رنگی که توی صورتش دیده میشد سیاهی عمیق دور چشم هاش بود

با دیدن اخمی که خرگوشش کرد و با چشم های بسته به معده اش چنگ زد قلبش فشرده شد
با پاهای لرزونش به سمت تخت رفت...چه بلایی سر عزیزترین کسش آورده بود؟؟

کنارش نشست و با صدایی که بغض توش بیداد میکرد گفت:"جونگ کوکی؟؟خرگوشکم؟؟؟چشماتو باز کن...چه بلایی سرت اومده؟"

جونگ کوک با شنیدن صدای تهیونگ حس کرد توهم زده..ولی با گرمای آشنایی که روی صورتش حس کرد چشم های خسته اش رو باز کرد و به تهیونگی که با چشم های سرخ و موهای بهم ریخته نگاهش میکرد و لب های سرخش رو گاز میگرفت خیره شد
تهیونگ بوسه ای روی پیشونیش زد و تن بیحالش رو توی بغلش گرفت و محکم فشارش داد

هر دو از این نزدیکی آهی کشیدن و سعی کردن گرمای هم رو بهتر حس کنن

بخشی از وجود جونگ کوک درباره تنفر تهیونگ از خودش آروم شد و اشک هاش رو رها کرد

تهیونگ در حالی که دونه دونه مروارید هایی که خودش باعثشون بود و ازین بابت خودشو لعنت میکرد رو پاک کرد و گفت:"متاسفم عزیزم...متاسفم جونگ کوکی...لطفا گریه نکن...خواهش میکنم"

هرجایی از صورت جونگ کوک که لب هاش میرسید رو بوسید و نوازشش کرد

جونگ کوک بالاخره لب های خشکش رو از هم فاصله داد و زمزمه کرد:"ازم متنفر نیستی؟"

تهیونگ با ناباوری گفت:"چی میگی عزیزم؟؟همچین چیزی امکان نداره..."

جونگ کوک خجالت رو کنار گذاشت و با غم گفت:"پس چرا...پس چرا وقتی بوسیدیم...اونطوری در رفتی؟؟خوشت نیومد درسته؟؟"

چنان شوکی به تهیونگ وارد شد که مثل مجسمه خشک شد...انتظار داشت یه سیلی بخوره یا حداقل چند تا فحش ...اما بر خلاف تمام افکارش جونگ کوکی رو میدید که فکر میکرد از بوسیدنش بدش اومده؟؟از بوسه ای که برای تهیونگ بهترین لحظه ی زندگیش شده بود؟

بدون هیچ جوابی لب های درشتش رو دوباره روی لب های جونگ کوک کوبید..و این دفعه بدون هیچ کار اضافه ی دیگه ای عقب کشید و چند بار
دیگه اینکارش رو تکرار کرد...فقط با عاشقانه ترین حالت ممکن لب هاش رو میبوسید و عقب میکشید
اینبار بر خلاف دفعه ی قبل جونگ کوک چشم هاش رو بسته بود و سعی میکرد از ارامشی که با اینکار تهیونگ توی کل بدنش میپیچه استفاده کنه

بالاخره صدای تهیونگ رو شنید:"هنوزم فکر میکنی بدم اومده؟؟سعی کردم بجای کلمات بی ارزش با احساس و عملم بهت ثابت کنم...هنوزم فکر میکنی دوسش نداشتم؟؟"

جونگ کوک با هاله ی صورتی ای که دوباره مهمون صورتش شده بود لبخند کمرنگی زد و همزمان اشکی از چشم هاش ریخت

تهیونگ اشکش رو بوسید و سر جونگ کوک رو به سینه اش چسبوند

حالا دیگه هر دو دردی حس نمیکردند...درسته مستقیم اعتراف نکرده بودند..اما تصمیم گرفتن این موضوعات رو برای بعد بزارن...همین که الان توی بغل هم در حال مداوای حال بدشون بودن کافی بود...

###
بابت این مدت که ننوشتم معذرت میخوام..ممنونم از اونایی که سراغش رو گرفتن و منتظرش بودن و همینطور ازشون معذرت میخوام که انقدر نویسنده ی تنبلی هستم...
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید و لطفا نظرات قشنگتونو ازم دریغ نکنید
و یک موضوع دیگه که منو خیلی ناراحت میکنه تعداد ووت هاست...پارتی ک یک یا دو کا سین خورده دویست یا سیصد ووت داده فقط..یتی تقریبا یک چهارم یا یک پنجم مقدار سین ووت میگیرم و خب این یعنی چی واقعا؟
اگه دوسش ندارید خب چرا میخونید..اگه دوسش دارید ..خب حداقل این ستاره ی پایینو فشار بدید...نظر ندید هم اشکالی نداره!!!حداقل من بدونم چ حسی داشتید بهش
اوه راستی ...فکر میکنید در ادامه چی میشه؟خودمم نمیدونم فک کنم ...ولی پیشنهاداتون رو بررسی میکنم🤣🤣🤣🌹

و یچیز دیگه

اینو چند هفته پیش یکی از ریدر های کیوتم کشیده برام...عاشقتمممممم مرسی💜💜💜
نمیدونید چقدرررر ذوق کردم...اولین نفریه که برام چیزی کشیده😍😍😍😍😍😭😭😭🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍁راستی نویسنده ی وال پنجاهو دو هرتزی و بعد دوازدهمم هست....و یه نویسنده ی عالیه😍😍😍♥️♥️از همینجا کلی ازت تشکر میکنم
و یک چیز دیگه...من دوس دارم داستانایی ک توی واتپد دوسشون دارم رو بهتون معرفی کنم
هر سری که چیز خوبی پیدا کردم بهتون خبر میدم...البته چیز خوب که...منظورم ب سلیقه ی خودمه🤣💜💜

https://my.w.tt/lKU7ZcNSD3

این لینک یکی از داستان های جدید و مورد علاقمه😍😍😍😍😍 داستانش هم راجب بالا پااین های رابطه ی ویکوکه و من واقعااا دوسش دارم چون تاحالا فیکی با چنین موضوعی نخونده بودم....
هر کی این مدل داستان هارو میپسنده بهش سر بزنه
اسمشم اینه
Drifted apart😍😍😍♥️
ممنونم بابت داستانت نویسنده ی گل💜💜💛💛💛





Continue Reading

You'll Also Like

621K 92K 56
یه آپارتمان داغون، دو تا پسر • Written by @keeruushii '
449K 41.8K 37
جیمین: جانگکوک اون گیه.. -جانگکوک:*با عصبانیت در کمد کوبید برگشت چی گفتی؟ کیم تهیونگ گیه؟ Genre: Romance/smut[Full] Author: mojdeh couple: vkook♡ p...
526K 69.9K 38
[Completed] چی می‌شه اگه یه شب که جونگ‌کوک توی راهِ خونشه، به یه آلفا‌ی زخمی بر بخوره و ببردش خونه‌اش تا بهش کمک کنه؟ و چی می‌شه اگه اون آلفا‌ی زخمی...
267K 38.2K 48
خلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی...