رفتار جیمین در برابر آن بچه گربه هنوز هم برای ته هیونگ عجیب بود. انگار آن جیمین خالی از زندگی که در روزهای قبل دیده بود، جای خود را به جیمین دیگری داده بود. با این حال این تغییر رفتارش تنها دربارهی آن بچه گربه صدق نمی کرد؛ روزها بود که میدید آن حالت بیقرار از وجود جیمین رخت بربسته است. با تعجب شاهد آن بود که همخانهاش به حرفهایش گوش می کند، در جواب شوخیهایش به آرامی لبخند میزند و گهگاه در جوابش شوخی میکند. گرچه هنوز هم آن حالت که انگار به دنیایی که در آن زندگی می کند تعلق ندارد، در حال و هوایش واضح بود اما انگار چیزی را پیدا کرده بود که او را به این دنیا پیوند بزند و تههیونگ هنوز مطمئن نبود آن چیز، چیست؛ بچه گربهی بازیگوشی که تههیونگ هر لحظه انتظار بازگشت مادرش و زخمی شدنش به دستش را میکشید، موزیکال، یا در حالتی خیلی خوشبینانه خودش! با این حال هر بار که این فکر از ذهنش میگذشت، خط قرمزی روی آن میکشید و به هیچ وجه به آن اجازه نمیداد بال و پر بگیرد. شاید میتوانست خودش را بخشی از این دلایل تصور کند، اما میدانست که نمیتواند به تنهایی دلیلی برای جیمین باشد، همان طور که پیش از این نبود.
نگاهش روی بچه گربه که روی پای جیمین نشسته بود و جیمین غرق در فکر مشغول نوازشش بود، ثابت شد و در حالی که چهرهی آزرده ای به خودش می گرفت، گفت: «داره کم کم به لاکی حسودیم میشه!»
جیمین به سمت ته هیونگ برگشت و لبخند محوی زد و اجازه داد لاکی از روی پایش پایین بیاید و به سمت ته هیونگ که ظرف غذایش را در دست داشت، بدود. ته هیونگ همان طور که نگاهش را به لاکی دوخته بود، زمزمه کرد: «اسمشو خیلی خوب انتخاب کردم! جدی که خیلی خوش شانسه!» و در حالی که به سمت جیمین برمی گشت، ادامه داد: «بدون هیچ تلاشی تو دل پارک جیمین جا باز کرده، البته نه این که فکر کنی کار خیلی مهمی کرده! اصلا هم این طور نیست که پارک جیمین کلا نمیذاره کسی بهش نزدیک بشه! فقط مثل این که من زیادی از حد آدما رو از خودم منزجر میکنم که به خاطرش تا مرز مشروط شدن پیش رفتم! باورم نمیشه باید روابط اجتماعی رو از یک گربه یاد بگیرم!»
جیمین در حالی که نگاهش روی لاکی ثابت شده بود، لبخندی به لحن پر از طعنهی تههیونگ زد و زمزمه کرد: «داستان اون مردی رو شنیدی که چند سال از درختی مراقبت کرد که میدونست قراره بهش به دار آویخته بشه؟»
اخمهای در هم ته هیونگ نشان میداد که متوجه علت تغییر این بحث نشده، گرچه چند لحظه بعد طوری که متوجه شده باشد، آن را به موزیکالی که در برنامهی دانشگاه جایگزین «مردی که می خندد» شده بود، ربط داد؛ جیمین گهگاه ماجرای پردههایی را که قرار بود اجرا کنند به صورت خلاصه برایش توضیح می داد. ظاهرا این موزیکال جدید برنامهی سبکتر و پردههای کمتری داشت و به نظر میرسید جیمین هم نسبتا با این برنامهی جدید بیشتر کنار آمده است. لبخندی با به خاطر آوردن آخرین تمرینشان زد و با صدای هیجانزدهای گفت: «لااقل توی این یکی از لاکی جلوترم!» لاکی را به حال خودش رها کرد و در حالی که روبروی جیمین مینشست، ادامه داد: «من میتونم تمرینهاتو تماشا کنم!»
جیمین لبخندی به این فخر فروشی کودکانهی تههیونگ زد و سرش را به علامت تاسف تکان داد. ته هیونگ در حالی که به هیجان آمده بود، ادامه داد: «واقعا حیف نبود که میخواستی دنیا رو از دیدن همچین اجراهایی محروم کنی؟» جیمین بار دیگر جوابی نداد و ته هیونگ که جوابی از جیمین نگرفته بود، دوباره اصرار کرد: «باید از استعدادهات درست استفاده کنی، تموم این استعدادها یک جور امانته!»
نگاه بهت زدهی جیمین به سمت ته هیونگ برگشت و با دهانی نیمه باز به ته هیونگ چشم دوخت، اما تههیونگ که حتی متوجه نشده بود که همان جملهی هوسوک را که در پیامها خوانده بود بر زبان آورده است، بی آن که نشانهای از دستپاچگی نشان دهد، لبخند به لب به جیمین چشم دوخته بود و منتظر بود تا تاثیر حرفهایش را ببیند. جیمین لحظهای بعد به خود آمد و با گرفتن نگاهش از ته هیونگ در ذهنش زمزمه کرد: «این فقط یک تصادفه» با این حال این برای قانع کردنش کافی نبود و همان لحظه سوالی را که مثل خوره به ذهنش افتاده بود، بر زبان آورد: «چی گفتی؟»
- گفتم باید از استعدادهات درست استفاده کنی.
- نه، بعدش...
- گفتم استعدادها مثل امانت می مونن!
گرچه همان لحظه متوجه شد چه گفته بود! وجودش از ترس لو رفتن آتش گرفته بود و احساس میکرد حرارتی که کم کم وجودش را گرفته بود، تا لحظهای دیگر آتشش میزند با این حال نه اجازه داد لبخندش از روی لبهایش پاک شود و نه اجازهی حرکت را به دستهایش داد که عاجزانه میخواستند بالا بیایند و دهانش را که آن جمله را بر زبان آورده بود، بپوشانند. نگاهش را در نگاه جیمین دوخت که سوال بعدی اش را بر زبان آورد: «اما... این جمله رو کجا شنیدی؟ این که استعدادها مثل امانت می مونن؟»
ته هیونگ احساس کرد زمان برای لحظه ای متوقف شد. لحظه ای که بتواند مغز آتش گرفته اش را خنک کند و منطقی فکر کند. در ذهنش زمزمه کرد: «متاسفم، جیمین» و خیلی عادی با خاراندن پشت گردنش رو به او با صدای بلند جواب داد: «نمیدونم... جملهی معروفی نیست؟»
با پایان جملهاش متوجه پایین افتادن شانههای جیمین و نگاه ناامیدش شد. خودش هم میدانست با بر زبان آوردن این جملهی نسنجیده خنجری در قلب جیمین فرو کرده است، اما نمیتوانست به او بگوید که به اعتمادش خیانت کرده است؛ جیمین مطمئنا نمیتوانست او را ببخشد! برای پرت کردن حواس جیمین و به خصوص برای بیرون آوردنش از آن حالت دلمرده که پیش از هر کسی خودش را آزار می داد، زمزمه کرد: «میخواستم باهات صحبت کنم»
نگاه نسبتا آزردهی جیمین تا صورت ته هیونگ بالا آمد و تههیونگ با حالتی نیمه خجالتزده و نیمه مردد زمزمه کرد: «نزدیک یک ماهه که اینجام...»
زمان از دست جیمین در رفته بود و با خودش فکر کرد که حتی اگر ته هیونگ میگفت که یک سال است که در آن خانه اقامت دارد، باز هم تعجب نمیکرد. با این حال نمیدانست منظور ته هیونگ از گفتن این جمله، به خصوص بعد از آن جملات قبل چه بود؛ البته خودش هم میدانست که ظاهرا تنها کسی که بین این دو جمله ارتباطی قائل میشود، خودش است. نگاهش را به تههیونگ دوخت که انگار برای گفتن جمله بعدیاش مردد بود.
در بین تمام افکاری که در ذهن تههیونگ می گذشت، جملهی همخوابگاهیاش که به او اطلاع داده بود می تواند به خوابگاه برگردد، از همه بلندتر در سرش زنگ می زد و او به عمد این را از جیمین پنهان کرده بود. جملهای را که میخواست بر زبان بیاورد، بار دیگر سنجید و با خود فکر کرد این بهترین کار برای ساکت کردن عذاب وجدانش برای دروغ گفتن به جیمین، آن هم برای دفعه ی دوم بود؛ انگار حق با نامجون بود که میگفت همه چیز از دفعه دوم آسان می شود. آرام زمزمه کرد: «میخوام سهم خودم از اجاره خونه رو بدم» و سرش را بالا آورد و نگاهش را مستقیم به جیمین دوخت که انگار با جملهی او به فکر فرو رفته بود. گرچه هر قدر منتظر ماند، جوابی از او نشنید و برعکس لاکی بود که با چپه کردن ظرف غذایش شروع به دویدن دور خانه کرد.
جیمین با شنیدن صدای لاکی از فکر بیرون آمد و با بلند شدن از روی صندلی، به سمت اتاقش حرکت کرد و صدای ته هیونگ را پشت سر گذاشت که در حین دویدن دنبال لاکی و تلاشش برای جلوگیری از نابود شدن خانه توسط آن خانه خراب کن، صدایش میزد: «جیمین!»
وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. در آن لحظه واقعا باور نمی کرد که چه طور توانسته چنین چیز مهمی را فراموش کند. حتی نمیدانست قرارداد خانه چه روزی تمام شده و در عجب بود که چرا صاحبخانه تلاشی برای برقراری تماس با او نکرده است. شاید هم اجاره را از پول پیش خانه برداشته بود و او حتی نمیدانست این مبلغ چه قدر بوده است و اصلا از عهدهی پرداخت اجاره خانه برمیآید یا نه و حتی سر سوزنی هم قصد نداشت از تههیونگ کمک بخواهد، گرچه خودش اصرار به این کار داشت. عجیب بود که حتی بیرون شدن از آن خانه هم هیچ حسی را در وجودش بیدار نمی کرد، جز گز گز بی جان دلتنگی! ترس از این که دلتنگ این خانه شود و ترس از این که دلتنگ خاطرات این خانه شود.
آهی کشید و در عین حال که دیدن آن لباسها و وسایل و عطر آنها باعث میشد دلتنگتر از قبل شود، شروع به جستجو در کمدها کرد. خاطرهی محوش از آن روزی که اجارهنامه را در دست هوسوک دیده بود چندان کمکی به پیدا شدن سریع آن نمی کرد. بعد از ده دقیقه کلنجار رفتن با کمد، به این نتیجه رسید که چیزی که دنبالش میگردد آنجا نیست. کمد را به حالت اولیه برگرداند و وسط اتاق ایستاد و با نگاهی موشکافانه، اتاق را از نظر گذراند؛ هر چه بود باید همین جا می بود، در همین اتاق. نگاهش از تخت گذشت و با طی کردن پنجره ها روی میز تحریر ثابت شد. همان لحظه با به خاطر آوردن این که هوسوک معمولا چیزهای مهم را در کشوی اول میز تحریرش میگذاشت، با اطمینان به سمت کشوها حرکت کرد.
***
روبروی منشی کسی که ظاهرا صاحبخانهاش بود نشسته بود و با اضطراب نصفه و نیمهای انتظار می کشید. مطمئن نبود چه چیزی در انتظارش است و این اضطرابش را هر لحظه بالاتر می برد؛ درست بود که مدت ها بود به هیچ چیز اهمیتی نمی داد و حتی اگر از خانه بیرون انداخته می شد برایش اهمیتی نداشت، اما دل کندن از خانه ای که گوشه گوشه اش یادگار هوسوک بود، کار چندان راحتی نبود. در جواب نگاه منشی که هر از چند گاهی نگاهش را به او می انداخت و لبخندی تحویلش می داد تا انتظارش بیش از این آزاردهنده نشود، به زحمت لبخندی زد و دوباره نگاهش را اطراف آن دفتر چرخاند. لحظه ای که با شماره صاحب خانه اش تماس گرفته بود، هم همان منشی که پشت میز نشسته بود جوابش را داده بود و حتی نام صاحب خانه اش را هم نمی دانست و در عجب بود که چه کسی پشت این در منتظرش است. نگاهش را دور دفتر که با دکور کاملا چوبی پوشانده شده بود، گرداند و با خود فکر کرد با وجود نورپردازی نسبتا خوبی که فضای دفتر را پر کرده بود، رنگ قهوه ای خالص فضای آن را دلگیر کرده بود. با این حال سعی کرد نگاهش را روی مجله ای که روی میز بود، متمرکز کند و به افکارش ادامه دهد چون دیگر مطمئن نبود که بتواند در جواب لبخند منشی، لبخند دیگری بزند. آن زمان که دیگران تنها چهرهی بی حالتش را می دیدند بسیار زمان راحت تری برایش بود.
همان لحظه در باز شد و زن نسبتا جوانی برای بدرقهی مهمانش به دنبال مردی تقریبا در دهه ۵۰ زندگی اش از اتاق خارج شد. جیمین بالاخره نفس آسوده ای کشید، این به آن معنی بود که می توانست به زودی او را ملاقات کند و تا دقایقی بعد از آنجا خارج شود، اما آن صدای آشنا باعث شد نگاهش را به او بدوزد و به محض رفتن آن مهمان و آشکار شدن آن چهره در نظرش، دوباره نفسش در سینه حبس شود. لبخندی روی صورت زن نقش بست و با ناباوری گفت: «پارک جیمین، وقتی اسمتو توی قرار ملاقات هام دیدم فکر نمی کردم خودت باشی!»