جونگکوک با گامهایی بلند و آرام خود را به شاهدُختی که غرق در نگاه به باغِ پوشیده از گلهای قشنگ بود، رساند. در زیر سایهبان قصر، با یکگام فاصله، پشتِ او ایستاد و طبق عادت دست راستش را مشتکرده به گودی کمر چسباند.
«سرزمینِ تو واقعاً زیباست؛ جونگکوک.»
دخترِ زیباچهره، مردمکهای ثابتش را از روی آن شکوفههای سفیدرنگِ گیلاس، نگرفت و با لحنی که سرشار از احساسات بود، ادامه داد: «این شکوفهها همون درختِ ساکورا توی ژاپن نیست؟»
«خودشه، بانویِ من.»
لبخندی نرم بر لبهای دختر نشست، این شکوفههای زیبا در هر دو سرزمین وجود داشت و به او این احساس را میداد که گویی در زادگاهش حضور یافته.
«میخواستی راجعبه چی با من صحبت کنی، جونگکوک؟»
«من... میخوام که اینجا...»
«برگشتن به خونه، حسِ عجیبی داره؛ مگه نه؟»
جونگکوک با قطعشدن صحبتش، نفسی آرام و بیصدا کشید و سرش را پایین انداخت. شاهدُخت بهخوبی میدانست که این صحبت به کجا قرار بود، ختم شود؛ اما دلش نمیخواست که حرفهای جونگکوک را بشنود. نمیخواست که او را از دست دهد!
«وقتی برای دومین بار به زادگاهت برمیگردی، ترککردن اون برای آدم سختتر از بار اول میشه؛ درسته؟ اما جونگکوک... تو خودت به من گفته بودی که توی این سرزمین هیچ دلبستگیای نداری، که تو...»
لبخند بر روی لبهای باریک دختر پهنتر شد و بالأخره از صحنهی مقابل چشمهایش دل کند. بهکندی بهسمت شخص پشتسر که در سکوت نگاهش را به زمین دوخته بود، چرخید.
«به هیچ کجا تعلق نداری. یادت میاد؟ گفتی... تو یه رهاشدهی تنهایی!»
جونگکوک بهخوبی تمام این جملات را به یاد داشت؛ اما الان اینطور نبود.
او دیگر تنها نبود؛ بلکه تهیونگ را داشت. در این لحظه، جئون جونگکوک دیگر یک طردشدهی بیکسوکار نبود!
«من... هر نفسم رو به شما مدیونم. اگه همینالان از من جونم رو طلب کنین، بیدرنگ فدای شما میکنم؛ اما... قلبی دارم که به اینجا تعلق داره. همیشه داشت!»
«همون قلبی که هرگز نتونست من رو بپذیره؟ تو... اینجا معشوقهای داشتی که پشتسرت رها کرده بودی؟»
صدای شاهدُخت گرم و لحنش خونسرد بود و لبخند، پررنگتر از همیشه بر چهرهاش خودنمایی میکرد؛ اما جونگکوک درست زمانی که سرش را بالا آورد و به آن تیلههای غمگین نگاه کرد، متوجهی احساساتِ سرکوبشدهی شخص مقابل شد.
«بانویِ من. من هرچیزی که شما طلب کنین و متعلق به خودم باشه رو میتونم بهتون بدم. هرچیزی به جز... قلبم! شما زندگیِ دوبارهای که خودتون بهم هدیه کردین رو طلب کنین و من اون رو براتون فدا میکنم.»
«زندگی و جونِ تو... چیزی نیست که من میخواستم، جونگکوک!»
شاهدُخت این پسرِ کرهای که با چشمهای درشتش، نگاههای گرمش و چهرهی مردانهاش بهش احساس امنیت میداد را برای خودش میخواست. نه جانِ او را؛ بلکه قلبش را طلب میکرد، چیزی که هرگز نمیتوانست برای او باشد.
«تو با من به ژاپن برنمیگردی؟»
نگاهِ جونگکوک بدون هیچگونه تردید و لرزشی بین تیلههای منتظر شخص مقابل گردید.
«متأسفم.»
لحنِ جونگکوک بهمعنای واقعی، غمگین بود. او هرگز تصور نمیکرد که روزی دوباره به زادگاهش برگردد و جایی که تهیونگ در آن منتظرش مانده باشد. اگر آن شب در سه سال پیش، توسط شاهدُخت نجات پیدا نمیکرد؛ هرگز به این لحظه نمیرسید.
«من تو رو به برگشت مجبور نمیکنم، همونطور که مجبورت نکردم تا احساسِ من رو بپذیری؛ اما... برای آخرین بار میتونم از تو یه خواهشی داشته باشم؟»
«هرچیزی که باشه، قبول میکنم.»
«میتونی یک روز رو به من اختصاص بدی تا با جونگکوکِ سه سالِ پیش آشنا بشم؟»
حیرت روی چهرهی جونگکوک سایه انداخت و تیلههای تیرهاش با بیقراری لرزید. جونگکوکِ سه سال پیش؟ حتی آن شخص را به یاد هم نمیآورد. برای لحظاتی بین آن دو سکوت برقرار شد، جئون نمیدانست چطور باید او را با آدمی آشنا کند که خودش نیز آن را از یاد برده؛ اما او این را در ازای نجات جانش، به شاهدُخت مدیون بود.
«در اولین فرصت، این خواستهی شما رو اجرا میکنم.»
گامی بهعقب برداشت و کامل مقابلِ شخصی که زندگیاش را به او مدیون بود، کمر خم کرد.
«ممنونم!»
شاهدُخت تنها در سکوت به تماشای مردِ رویاهایش پرداخت. به او که مجدداً کمر صاف کرد، برای اولین بار لبخندی درخشان بر لب نشاند و سپس دور و دورتر شد!
شاید هرگز نباید همهچیز را بهدست زمان و سرنوشت میسپرد، شاید باید برای بهدستآوردن او میجنگید.
«بانویِ من.»
سربازِ جوان که بعداز جونگکوک مورد اعتمادترین فرد در زندگی او بود، از دور بهش نزدیک شد.
«از تو یه خواهشی دارم.»
«برای خدمتگزاری آمادهام.»
بهمحض ناپدیدشدن هیکل تیرهی جونگکوک، لبخند از روی لبهای دختر پَر کشید.
«راجعبه جونگکوک نامحسوس تحقیق کن. میخوام همهچیز رو راجعبهش بدونم...»
بهکندی برگشت و با نگاهی عمیق و جدی به فردی که از روی احترام خم شده بود، خیره شد.
«از بچگیهاش تا رازهاش و فردی که عاشقشه... همهچیز!»
•
•
•
تهیونگ با هیجانی وصفناپذیر و ذوقی که مدتها میشد در روحش کشته شده بود، لباسهایش را مرتب کرد و برای آخرین بار بر روی ربانِ موی قرمزرنگش دست کشید. تمامِ روز، لبخند از روی لبهایش پاک نمیشد و جیمین با دیدنِ این حالتِ آشنا در دوستش احساس آرامش کرد.
«پس جونگکوک کجا موند؟ الان آتشبازی شروع میشه.»
تهیونگ از بین جمعیت، نگاهی به انتهای پُل انداخت و مردمکهای بیقرارش بهدنبال جونگکوک گشت. قلبش با اضطراب و افسارگریخته میتپید و تیلههایش که در زیر نور ماه و فانوسهای زردرنگ میدرخشید، انتظارِ صاحب قلبش را میکشید.
«تهیونگ... میدونی که باید محتاط باشی، مگه نه؟»
«ها؟ آره، آره.»
جیمین نگاهش را از آن نیمرخ اخمکرده و سرشار از استرس گرفت، مطمئن بود که تهیونگ حتی متوجهی حرفش نیز نشده بود.
«اون دخترهی بیریخت حتی الان هم جونگکوک رو ول نمیکنه تا بیاد پیش ما. باور کن که اون رو میکشم.»
صدای غضبآلودش از بین دندانها رها و نفرت در چهرهاش نمایان شد. زمانی تا شروعِ آتشبازی نمانده و جئون هنوز نیامده بود. مَرد بعداز اینکه شبِ گذشته او را تا استراحتگاهش همراهی کرد، بهش قول داد که امشب را با هم سپری خواهند کرد.
«صبور باش. اگه قول داده، پس حتماً میاد.»
«در طول روز هم نتونستم اون رو ببینم، چرا باید بیشتر از من پیش اون ژاپنیِ...»
«تهیونگ!»
جیمین با لحنی اخطارآمیز، پسر را به سکوت دعوت کرد. با وجود سرکشی و بیخیالیِ تهیونگ، نمیدانست که چهچیزی انتظار آن دو را خواهد کشید!
«اون اینجاست.»
صدای بلند و لحنِ هیجانزدهی تهیونگ، جیمین را از افکارش بیرون کشاند. رد نگاهِ براق او را درون آن مردمکهای درشتشده دنبال کرد و به پسری رسید که برخلافِ قبل، هانبوکی روشن به تن کرده بود و با آرامش از انتهای پُل به آنها نزدیک میشد.
«من نمیتونم طاقت بیارم.»
تهیونگ گاهی بهشدت شبیه به بچهها میشد، مثل این لحظه که مقابل چشمهای درشتشده و ترسیدهی جیمین با گامهایی تند و بلند از بین جمعیت عبور کرد و بهسمت جونگکوک دوید. پسر نه به آدمهای اطراف و نه به افکار آنها هیچ اهمیتی نمیداد، تنها میخواست هر چه زودتر آغوش جئون را حس کند.
بهمحض اینکه صدای سوتمانند و ترکیدن در فضا پیچید؛ نگاهها بیتوجه به پسری که همانند باد از بینشان میگذشت، برای دیدن چراغهایی که آسمانِ تیره را رنگین میکرد، بالا آمد.
در زیر آسمانی که تاریکیاش با شعلههای رنگینِ آتش پوشانده میشد و طرحهای زیبایی به خود میگرفت، تهیونگ با لبخندی عمیق بر لب و چهرهای گلگونشده، خود را در آغوش جونگکوک ماتبرده پرت کرد.
«تهیونگ؟!»
جئون با حیرت و لبخندی که گوشهی راست لبش را بالا برده بود، دستهایش را به دور کمر پسر حلقه کرد.
«چرا اینقدر دیر کردی؟ ببین، شروع شد.»
لحنِ دلخورانهی پسر بههیچوجه با چهرهی شادش همخوانی نداشت. بازوهایش به دور گردن جونگکوک حلقه شد و با شوقی که قلبِ کوچکش را بیتاب میکرد، صورتش را درون گردن او پنهان کرد!
«منتظرم بودی؟»
پلکهای جئون با آرامشی که اون رو به گذشتهای نهچندان دور برمیگرداند، بر روی هم خوابید. نمیفهمید که چطور قلبِ زخمی و خستهاش به همین سادگی جانِ تازهای میگرفت و با اشتیاقی باورنکردنی میتپید! این حس چه بود که او را تا حد مرگ پیش میبرد و سپس شدیداً به زندگی برمیگرداند.
«هم منتظر بودم و هم دلتنگ!»
سر انگشتهای جئون، با شنیدن چنین جملهی دلگرمکنندهای همراه با آن لحنِ شیرین، محکمتر از قبل به کتفِ پسر درون آغوشش فشار آورد.
دلم تنگ شده بود.
برای اینکه اینطوری با تو حرف بزنم، برای اینکه من رو توی آغوش گرمت نگهداری و بتونم عطر تنت رو حس کنم!
من... حتی نمیتونم عمق این احساس و دلتنگیِ خودم رو توصیف کنم، تنها پناهِ من.
بعداز سالها دوباره آنجا بودند، به روی همان پل که پسر بزرگتر اولین مرگِ قلبش را آنجا تجربه کرد.
همانجایی که تهیونگ او را پشتسر خود رها کرد و با تمام قوا بهسمت آیندهای نامعلوم دوید. دقیقاً مانند همچین شبی در سه سال گذشته، سرنوشت آن دو بر روی پل از یکدیگر جدا شد و حال دوباره به آغوش هم برگشته بودند.
جونگکوک، دردِ عجیب و کهنهای در قلب داشت؛ اما جالب بود که این احساسِ بههمرسیدن باعث میشد تا آن درد و زخم، برای او پوچ بهنظر برسد.
«من هم... اگه بدونی چقدر دلتنگِ تو بودم. تنها شاهدِ من همین ماهِ درخشانیِ که با نگاهکردن بهش، میتونستم قلبم رو گول بزنم. تمومِ عمر من با دلتنگی برای تو گذشت؛ دلبرکِ زیبام!»
لحنِ جونگکوک بوی دلتنگیِ کهنهای میداد و صدایِ بمشدهاش زیر گوشهای تهیونگ حس خوبی منتقل میکرد. این عشق، با او چه کرده بود که با یک نگاه از جانب دلبرکش کل دنیا را به دست فراموشی میسپرد!
«اگه رفعِ دلتنگیِ شما دو تا عزیز تموم شده، باید بگم که ما وسط جمعیت قرار داریم.»
صدای جیمین اخطارآمیز و لحنش بهشدت سرزنشگر بود؛ اما چهرهاش با لبخندی از جنس آرامش پوشانده شده بود. هرگز فکر نمیکرد، اینگونه دیدنِ دو دوستِ بچگیهایش چنین احساس دلنشینی را در قلبش شکل دهد.
«حق با جیمینِ.»
«اما من دوست ندارم از تو جدا بشم.»
تهیونگ غرغرکنان و با حالتی لوس در برابر دستهای جونگکوک که قصد داشت او را از خودش فاصله دهد، پافشاری کرد. یک نگاه به حالتِ چهرهی بغکرده و دلخورِ پسرک کافی بود تا جیمین از اعماق قلب، قهقهه بزند و اشک از گوشهی چشمهایش سرازیر شود.
تهیونگ هرگز اینقدر بچگانه و نازوارانه رفتار نمیکرد؛ اما آن شب انگار در کنار جونگکوکی که عاشقش بود به آدم کاملاً متفاوتی تبدیل شده بود.
«بیاید بریم یه چیزی بخوریم، بهخاطر شما دو تا، تماشای آتشبازی رو از دست دادم.»
جیمین از قصد، جوری که لج تهیونگ را درآورد؛ بیان کرد و جلوتر از آن دو به راه افتاد.
«میخواستی نگاه کنی. کی بهت گفته بود که به ما خیره بشی، پسرهی رویمخ.»
جونگکوک با شنیدنِ غرهای پسرکِ عصبانی و لجباز کنارش، نفسی عمیق گرفت و اجازه داد، بعداز سالها، گوشهی لبهایش به لبخندی خالصانه گشوده شود.
«جونگکوک... تو هم که هیچوقت، هیچی به اون نمیگی. فقط بلدی لبخند بزنی!»
با چشمهای کشیدهاش به نیمرخِ جذاب مرد که در زیر تابش نور، بینقصتر هم بهنظر میرسید، نگاه کرد و با جملهی آخر اخم از چهرهاش پر کشید. دستهایش بالا آمد و به دور بازویِ ورزیدهی پسر بزرگتر حلقه شد و لبخندی براق و گنده بر لب نشاند.
«جئون جونگکوک، تو فقط باید از من، کسی که تا ابد مال توئه، دفاع کنی؛ این رو هیچوقت فراموش نکن.»
گامهای پسر با حیرتی کمرنگ، تیلههایی لرزان و آشفته و قلبی که با شنیدن این جمله ریتم خود را از دست داده بود، بهآرامی متوقف شد. گرمای دستِ دلبرکش مستقیماً درون رگهای یخبستهاش نفوذ کرد و آن لبخندِ دوستداشتنی و بیمانند، روحش را به بهشت بُرد!
تو داری با قلبِ من چهکار میکنی، دلبرکِ زیبا!
من با کوچکترین توجه از جانبِ تو، جوری که نمیشه فکرش رو کرد، سست میشم و خودم رو گم میکنم. کیم تهیونگ، عزیزِ جونگکوک، تو با این لبخندِ روحنواز قصد کشتن من رو کردی؟
«اینطوری به من نگاه نکن، آقایِ جئون. وگرنه بیشتر از قبل دیوونهی تو میشم.»
«چی؟!»
کلمه ناخودآگاه و بیاراده، با حیرتِ فراوان از بین لبهای نیمهباز پسر فرار کرد. آن تیلههای تاریک جوری ناباورانه به تهیونگ دوخته شد که گویی بهدنبال روحِ فرارکردهی خود درون آن مردمکهای سوخته و تسلابخش میگشت.
پسر چشمکی شرارتآمیز و وسوسهکننده بر چهرهی ماتبردهی جونگکوک پاشاند و بعداز رهاکردنِ بازوی او، اجازه داد تا صدای سرخوش و لحنِ شیطنتآمیزش به گوشهای شخصی که چیزی تا پس افتادنش نمانده بود، برسد!
«عجله کن، نباید جیمین رو منتظر بذاریم.»
انگشتهای مرتعش جونگکوک، خیره به دورشدن تهیونگ، بهسختی بالا آمد و بر روی قلبی که درحال تنگکردن نفسهایش و نابودکردن سینهاش بود، نشست. گویی که روحش نیز همراه با دلبرکش، درحال ترککردن جسمش بود و قلبش نیز با این بیقراری و عجله قصد داشت آن را دنبال کند.
پس...
رسیدن به معشوق همچین حسی داره؟ بودن با تو، ماهِ آسمونم، همچین چیزیِ؟ عشق... میتونه همینقدر فوقالعاده باشه؟ اونقدری که اگه همینالان بمیرم هم بدون هیچگونه حسرتی و بهعنوان خوشبختترین انسان توی این دنیا خواهم مُرد؟
•
•
•
«امشب من خوشحالترینم.»
درحالیکه سوز شبانه، موهای قهوهایرنگ و فرشدهی پسر را به بازی میگرفت، با فریادی بلند و مستانه خود را به دوستهایش رساند. بین آن دو قرار گرفت و با لبخندی گشاده، بازوهایش را به دور گردن دوستهایش حلقه کرد و سر آنها را به مال خودش چسباند!
«جیمینی... با اینکه بدجور میری روی مخ من؛ اما خیلی خوشحالم که تو رو دارم.»
جیمین درحالیکه پیشانیاش توسط انگشتهای کشیده و باریک تهیونگ به شقیقهاش چسبانده میشد، با لبخندی زیبا که بهخاطر اعتراف مستانهی او بر لبهایش نشسته بود و از زیر ابرو به جونگکوکی که حالتی مانند خودش داشت، نگاه کرد.
«دلم نمیخواد امشب تموم بشه، چطوره دوباره برگردیم به مهمونخونهی خودمون و تا صبح جشن بگیریم؟»
«همینالان هم از نیمهشب گذشته، تهیونگ! من فردا کلی کار دارم.»
«واقعاً رویمخی، پسر.»
تهیونگ درحالیکه دستهایش را از سر آن دو جدا میکرد، با چهرهای گرفته و اخمو خُرخُر و دهنکجی کرد. جیمین با تأسف و خندان، سری به اطراف تکان و اجازه داد تا زمزمهاش به گوشهای جونگکوک برسد.
«تهیونگ، واقعاً مسته.»
«نه اونقدری که وانمود میکنه.»
برای لحظهای ابروهای پسر با تماشایِ نیمرخ جدی؛ اما نرم جونگکوک بالا پرید؛ ولی با درککردن جملهی او بیاراده خندهی ریزی کرد.
«درسته، چرا فراموش کردم که تو بهتر از هرکسی توی این دنیا اون رو میشناسی! مراقب خودت و اون پسرهی کلهخراب باش، فردا میبینمتون.»
«تو هم مراقب خودت باش، جیمین.»
جیمین بعداز تکاندادن کوتاه دست، راهش را از آنها جدا کرد. جونگکوک با لبخندی ملایم که تقریباً از سَر شب، بر لبهایش مهمان شده بود؛ با نگاه دوستش را بدرقه کرد و در نهایت بهسمت تهیونگی که با گامهایی ناهماهنگ دور میشد، کشاند.
«یک... دو... سه...»
«داری چهکار میکنی، تهیونگ؟»
تهیونگ با پلکهایی خمار، اندامی که هر لحظه به یک سمت کشانده میشد و لبهای سرخ و از هم فاصلهگرفته به آسمانِ پُرستاره خیره شد.
«دارم ستارهها رو میشمرم... میدونی در نبودِ تو، چند بار این کار رو انجام دادم؟»
لبخند از روی لبهای مرد بهآرامی محو شد و تیلههای همرنگ شب او، خیره به چهرهی ماهمانند، زیبا و نفسگیرِ دلبرکش، با غمی پنهان لرزید.
«هر شب... ستارهها رو میشمردم و با خودم میگفتم که وقتی شمردن اونها تموم بشه، تو برمیگردی.»
«تهیونگ!»
جونگکوک با لحنی غمزده و تأسفبار، بهآرامی پسر را صدا زد و تهیونگ با لبخندی عمیق بر روی آن لبهای گوشتی و برق اشک در چشمهای کشیدهاش بهسمت او برگشت.
«ببین... تو واقعاً برگشتی.»
تو الان اینجایی...
از دیشب تا همینالان، بارها دارم این جمله رو برای خودم تکرار میکنم؛ اما هنوز هم انگار یه رویایِ شیرینِ. من میترسم، هر لحظهای که با همدیگهایم بیشتر از قبل ترس تمومِ جونم رو محاصره میکنه.
ترس از اینکه کلِ این خوشبختی توهمی پوچ باشه که عقلِ دردمندِ من از شدتِ ناتوانی برای خودش ساخته، که تو میتونی بهراحتی غیب بشی؛ تنها پناهِ من.
اگه این واقعاً یه توهم و رویایِ دوستداشتنیِ که توی ذهنم شکل گرفته، پس من حاضرم تا ابد توی این اسارتِ بهشتی در کنار تو بمونم!
«اینطوری به من نگاه نکن، تهیونگ.»
لحنِ ملایم و صبورانهی جونگکوک با اندکی بیچارگی و ضعف همراه بود و در زیر نور کمرنگ ماه، با گامهایی آهسته به پسر نزدیک شد.
«مگه چطوری نگاه میکنم؟»
پاهای مرد درست در یک گامی پسر متوقف شد. نگاهِ مشتاق و عاشق او در آن تیلههای تیره با بیقراری بین چشمهای کُشندهی محبوب قلبش میگشت و دستِ راستش با آرامش، برای نشستن بر گونهی سردِ او، بالا آمد.
«جوری که... انگار من بزرگترین دارایی توأم که هر لحظه میترسی اون رو از دست بدی، دلبرکِ زیبا!»
این نگاه از من، برایِ تو، یه مجنونِ گمگشته میسازه؛ قلبِ جونگکوک!
«من رو کول میکنی؟»
«توی این دنیا، چیزی وجود داره که تو از من بخوای و نتونم انجام بدم؟»
قلبِ تهیونگ زیر آن نگاهِ شیفته و گرمایِ انگشتها بر روی گونه، بهسرعت ذوب شد. جونگکوک به پشت چرخید، مقابل پاهای پسر زانو زد و زمانی نبرد تا سنگینیِ وزن او را بر روی کمرش حس کرد.
«جونگکوک... تو قصد داری به ژاپن برگردی؟»
دستهای تهیونگ به دور گلوی او، جوری که آسیبزننده نباشد، حلقه شد و چانهاش بر روی کتف مرد قرار گرفت. لحنش بهشدت گرفته و غمگین میزد و سبب شد تا بر روی لبهای جونگکوکی که گامهای کوتاهی برمیداشت، لبخندی مجدد مهمان شود.
«باید برگردم.»
قصد بدی نداشت؛ اما دلش میخواست پسرکی که اینچنین ناامیدانه حرف میزد را کمی اذیت کند. شاید هم نه... تنها خواستهاش شنیدن یک کلمه بود؛ نَرو!
«باشه... پس من هم با تو میام.»
گامهای سنگین مرد بهآرامی در کوچههای نسبتاً خلوت و تاریک برداشته میشد، درحالیکه تهیونگ بر روی کول او سوار بود.
«اونقدر هم که تو میگی، آسون نیست.»
«مهم نیست. تازه اگه اون جادوگرِ زشت هم بخواد مانع من بشه، میکشمش.»
بهتندی، با غضب و جدیت کلمهی پایانی را از دهانش به بیرون تف و جونگکوک را حیرتزده کرد. تهیونگ شاید کلهخراب و بیپروا بود؛ اما هرگز تا اینحد تندخو نبود!
«از کِی تا حالا تو به کشتنِ آدمها فکر میکنی؟»
لحن شوخی که آمیخته به تعجب بود، باعث شد تا اخمهای تهیونگ بهسرعت محو و چهرهی زیبای او با حزن و اندوه پوشانده شود.
«از وقتی که اون رو کنارت دیدم و تو بهوضوح من رو بهخاطرش نادیده گرفتی. من... خیلی عذاب کشیدم.»
تهیونگ آنقدری ننوشیده بود که مستی عقلش را از سر بپراند؛ اما بهحدی بود که گونههایش را گلگون و زبانش را بیپروایانه با قلبش یکی کند.
«شاید تو بیشتر از من عذاب کشیده باشی؛ اما... من هم خیلی اذیت شدم. میتونی، صداقتِ حرفهام رو حس کنی؟»
جونگکوک متوجهی تأسف و پشیمانی در لحن، چهره و حالتهای پسر بود. جوریکه به طرایق مختلف تلاش میکرد تا ثابت کند که خودش هم به پای اشتباهش سوخته بود. جئون حتی اگر میخواست هم نمیتوانست از او کینه به دل بگیرد. شاید خشمگین شده باشد، شاید هم گاهی به حد بیحسی میرسید؛ اما نفرت و کینه هرگز جایی در قلبِ عاشقش نداشت.
«حس میکنم، دلبرکِ من.»
«همیشه من رو اینطوری صدا بزن... با همین لحن.»
سر جونگکوک با ذوق و هیجانی که چهرهاش را پوشانده بود، به زیر افتاد و لبخند گوشهی لبش را بیش از قبل بالا برد. قلبش با شرم و اشتیاق تپید و احساسی تازه را در رگهایش به جریان انداخت. حسی مانندِ خوشبختی، خوشحالی و امید... جونگکوک در آن لحظه، دیگر از زندگی هیچچیزی نمیخواست؛ زیرا که او به بهشت رسیده بود!
«جونگکوک... بهت گفتم که چقدر دوست دارم؟»
بهناگه از شدتِ اضطراب و ناباوری، پاهایش در هم پیچید و اندامِ تهیونگ بر پشتش عمیقاً سنگینی کرد. نفهمید چه شد که تعادلش را از دست داد و نزدیک به استراحتگاه خودش، زمین خورد.
نالهی آرام و و کوتاه تهیونگی که کنارش افتاده بود، در گوشهایش پیچید و با وحشت بهسمت او چرخید.
«آسیب دیدی؟»
نگاهِ ترسیدهی درون آن تیلههای تاریک و لرزان به قلب پسر گرمایی بیسابقه بخشید. بهکندی سرش را برای ردکردن پرسش او به اطراف تکان داد.
«تو دیوونهای.»
«چی؟»
«نگاه کن... بدجور سرخ شدی، تو واقعاً معصوم و خجالتیای.»
«اینطور نیست. نخند... بهتره خندیدن رو تموم کنی، کیم تهیونگ!»
صدای خندههای پسر با لحنِ کوبنده و خجالتزدهی جونگکوک در فضای استراحتگاه پیچید. تهیونگ وقتی میخندید، زیباتر از همیشه میشد.
همانطور که به پشت، کنار هم بر زمینِ خاکی دراز کشیده بودند، تهیونگ خیره به ماهِ درخشان از اعماق قلب میخندید و جونگکوک غرق در تماشای او، همهچیز را از یاد برد.
«زیبایی تو... من رو محکوم به دیوونگی میکنه. تیلههای فریبندهات، قلبم رو میسوزونه و باعث میشه تا در برابر این آفریدهی بیهمتا و نادر زانو بزنم.»
زمزمهی دلنشین و گرمابخش مرد، باعث شد تا سر تهیونگ بهسمتش بچرخد و خندههایش آرامآرام محو شود. نگاهِ درون چشمهای جونگکوک، در آن لحظهی ناب، دقیقاً همانی بود که تهیونگ تمام این مدت بهدنبال آن میگشت!
«چون بهنظرت خوشگلم، عاشقمی؟»
تن صدای تهیونگی که همچنان لبخندی محو و نفسگیر بر لبهای سرخش داشت، همانند مرد پایین به گوش رسید. نگاهِ شیفته، عاشق و دلتنگِ جونگکوک از آن چشمهای پرستیدنی با صبوری بر لبهایی که هرگز از بوسیدن و لمسکردن آنها سیر نمیشد، افتاد.
«من دلیلی برای احساس توی قلبم ندارم، فقط یه چیز رو میدونم. این عشق، از من مجنونی ساخته که تمومِ تو رو میپرسته؛ ماهِ من.»
ضربانِ قلب تهیونگ متوقف شد و تیری لذتبخش با عبور از آن، تمامِ اندامش را لرزاند. مژههای بلند بر گونههایش سایه انداخت و نگاه بیقرارش بین چشمها و لبهای جونگکوک در گردش بود.
شنیدنِ این حرفها، آن هم از زبان جونگکوک، نفسکشیدن را برایش ناممکن و دشوار میکرد و زندگی را از جریان میانداخت. او با قلبش چه میکرد؟!
جئون کامل بهسمت پسر چرخید و وزن بالاتنهاش را بر روی آرنج انداخت. با سر انگشتهایش، کاملاً مستانه و بهنرمی گونهی پسری که با سردرگمیای آشنا بهش نگاه میکرد، نوازش کرد.
«من... اجازه دارم که لبهای تو رو ببوسم؟»
تیلههای ثابت، مشتاق و تاحدودی مضطرب جونگکوک همچنان بر آن لبهای وسوسهانگیز و دیوانهکننده دوخته شده و صدایش با موجی از آرامش همراه بود.
جوابِ تهیونگ در نگاهش هویدا بود؛ اما جونگکوک هرگز متوجهی آن نشد. این سکوتِ دردناک را به پای نارضایتی او گذاشت و بعداز لحظاتی، بدون آن که نگاه دوبارهای به آن چشمها بیَندازد، بلند شد و با گامهای سنگینش پسر را پشتسر خود رها کرد.
میترسید که به آن چشمها نگاه کند و عشقی نبیند. از بیشتر ماندن، نگاهکردن و عاشقیکردن هراس داشت و در عین حال که میخواست محتاطانه پیش برود، حسی او را با سرعتی غیرقابلباور به اعماق این عشق هل میداد.
تهیونگ با حیرت به دورشدنِ او نگاه کرد و با گیجی پلک زد. نفهمید که چرا جونگکوک اینگونه بدون هیچ حرفی او را ترک کرد!
•
•
•
وقتی وارد اتاق شد، جونگکوک در زیر نور کمرنگ شمع درحال درآوردنِ لایهی آخرین هانبوک بود. بیصدا، درب چوبی را پشتسرش بست و گامهای آرامش را بهسمت مرد که متوجهی حضور او نشده بود، هدایت کرد.
پارچهی نازک از روی سرشانههای پهن او پایین افتاد و عضلههای ورزیدهی مرد مقابل چشمهای حریص و تشنهی تهیونگ ظاهر شد. بهآرامی آب دهانش را از راه گلوی خشکشده پایین فرستاد و درست وسط اتاق با سردرگمی ایستاد.
«جونگکوک!»
انگشتهای مرد بر روی بند شلوار لرزید و با حیرت به پشت چرخید.
«ببخشید، من متوجهی حضورت نشدم.»
صدایش بهشدت میلرزید و لحنش شتابزده به گوش رسید. عجولانه به پارچهای که بر زمین رها کرده بود، برای دوباره پوشیدنِ آن، چنگ انداخت؛ اما جملهی پسر او را متوقف کرد.
«نپوش.»
نفس عمیقی که کشید، سکوتِ لحظهای فضا را شکست و بعداز لحظاتی کمرِ خمشدهاش را راست کرد.
«تو میتونی اینجا بمونی. من میرم و توی...»
«من میخوام پیشِ تو باشم.»
تهیونگ بهتندی حرف مرد را قطع کرد و باعث شد تا بالأخره تیلههای مردد و نگران او بر چهرهاش بیفتد.
«میتونی به من توی بازکردن ربانِ موهام کمک کنی؟»
جونگکوک احساساتِ متناقضی داشت که از همان سکوت تهیونگ سرچشمه میگرفت. با تردید گامهای کوتاه خود را بهسمت او که آینهی چوبیِ متوسطی را از روی میزِ پایه کوتاه و کنارِ شمعِ سوزان برمیداشت، هدایت کرد.
آینه بین انگشتهای ظریفِ پسر بالا آمد. در آن جسم شیشهای نیمی از چهرهی منتظر تهیونگ و نیمی دیگر از چهرهی نامطمئنِ جونگکوکی که پشتش ایستاده بود، نمایان شد.
چشمهای تیزبین و راغب تهیونگ از درون آن آینهی صاف، به نیمرخِ فریبندهی جونگکوکی دوخته شد که به آن ربان قرمزرنگِ آشنا نگاه میکرد. انگشتهای جونگکوک با لرزشی غیرقابلکنترل آن پارچهی نازک را لمس کرد و از بین لاخههای نرمی که تمام زندگیاش بهحساب میآمد، گذشت.
تهیونگ با دقت و اشتیاق تمام حالتهای چهرهی مرد را زیر نظر داشت. از آن لرزشهای لحظهای پلکهایش گرفته تا اخمِ کمرنگی که از روی سردرگمی و جدیت بین ابروهایش پدیدار میشد!
«این اتاق نسبت به قبلی بزرگتره.»
منظور تهیونگ همان اتاقِ همیشگیِ جونگکوک در کنار استراحتگاه خودش بود.
هومی آرام کشید و گرهی ربان را باز کرد. انگشتهایش با قلبی بیقرار و مشتاق، مجدداً از بین آن لاخههای خوشعطر عبور و بالأخره ربان را از آن جدا کرد.
«تموم شد.»
نگاهِ ناخوانا، تاریک و عمیق جونگکوک از پارچهی سرخ بین انگشتهایش بهکندی بالا آمد و در آن روشناییِ اندک، از درون آینه به چشمهای وسوسهکنندهی پسرک خیره شد.
«تو... برای بوسیدن لبهایی که متلعق به خودته، نیازی به اجازهگرفتن نداری.»
تهیونگ نمیدانست که دلیلِ فرار جونگکوک دقیقاً چه بود؛ اما حتی اگر ذرهای هم این احتمال وجود داشت که شک در قلب مرد رخنه کرده باشد، دلش میخواست که آن را نابود و ریشهکن کند!
انگشتهای جونگکوک با قدرت به دور آن پارچهی سرد گره شد. اگر پسر به حرفها و آن نگاهِ بانفوذش ادامه میداد، جئون قادر نبود که خودش را کنترل کند. نه تا وقتی که صاحبِ قلبش تماموکمال مقابلش ایستاده بود و بههیچوجه او را پس نمیزد.
«من میتونم شب رو کنار تو بخوابم، جونگی؟»
جونگی!
از آخرین باری که این لقب رو از بین لبهای تو شنیدم، مدت زمان زیادی میگذره. من چطور میتونم، وقتیکه به این چشمهای سحرآمیز و فریبنده خیره شدم، نه بگم؛ دلبرکِ زیبا!
«دلم میخواد که دوباره کنار تو بخوابم.»
با سکوتِ طولانیمدت جونگکوک، کوتاه و آرام پلک زد و نگاههایشان از درون آینه باهم تلقی پیدا کرد. جئون بهسمت تشکی که گوشهای از اتاق بر روی زمین پهن شده بود، گام برداشت و بعداز مرتبکردن کامل تشک، درحالیکه کنار آن بر روی زمینِ سخت زانو میزد، با کوبیدن کف دست بر روی پارچهی خنک یکجورایی پاسخ پسرِ منتظر را داد.
تهیونگ با لبخندی پررنگ بر لب و تیلههایی که برق میزد، آینه را بر میز رها کرد و با هیجان بهسمت او هجوم برد.
«عاشقتم، جونگی.»
با کوبیدهشدن ناگهانی سینهی تهیونگ به مال او، کمرِ جونگکوک با شدت بر روی تشک افتاد و قلبش وحشیانه تپید. نفسهای داغ پسرک، جایی درست بر روی سیبک گلویش رها میشد و گوشهایش را سرخ میکرد. او هرگز به این ابراز علاقههای یکهویی عادت نمیکرد، هیچوقت!
«من برای تو لباس ندارم، تهیونگ.»
با صدایی خفه و پر از تردید، لحنی ملایم؛ اما مضطرب تلاش کرد تا حواسش را از جملهای که در سرش میپیچید و نفسهایی که بر روی گلویش مینشست، پرت کند.
«نیازی نیست. من هم مثل تو با بالاتنهی لُخت میخوابم.»
تهیونگ همانطور که از روی جونگکوک بلند میشد و گرهی هانبوکش را باز میکرد؛ با بیخیالی و بیتفاوتی حرف زد و قیافهی متحیر و تشنجی آدم کنارش را ندید.
همین لحظه پایان دنیا محسوب میشد، پایانی که قلب جونگکوک را به کام مرگی شیرین میکشاند!
پسر با نفسهای تندشده و چشمهای گردی که حیرت درون تیلههای آن میدرخشید، همانطور درازکشیده به پارچهای که با پایینافتادن، آن تنِ بلورین را آشکار میکرد؛ خیره ماند.
اینطور نبود که هرگز تهیونگ را لُخت ندیده باشد؛ اما هرگز برهنه کنار هم نخوابیده بودند، آن هم درحالیکه از احساسات یکدیگر خبر داشتند!
«جونگی، این تشک برای جفتمون کفایت نمیکنه. باید چهکار کنیم؟»
جونگکوک بهمحض برهنهشدن پسر، پلکهایش را بست و نفسی عمیق کشید.
این کار رو با من نکن...
اینقدر من و قلبم رو اذیت نکن. من چطور در کنار تو، شب رو به صبح برسونم، اون هم درحالیکه پوست تنت به روی مال من کشیده میشه و نفسهای گرمت حالم رو دگرگون میکنه؟ چطور میتونی این قلبِ بیجنبه رو اینطوری به بازی بگیری، ماهِ من!
«فهمیدم، من روی تو میخوابم؛ چون اگه زیر تو بخوابم، با این هیکل قطعاً من رو له میکنی.»
صدای خندههای بیپروایانه و سرخوشانهی تهیونگ در سر جونگکوکی که وحشتزده پلک گشوده بود، پیچید و نفس را در سینهاش حبس کرد.
«نظرت چیه؟»
بالأخره چهرهی خوشحالش را بهسمت پسرِ درازکشیده برگرداند و با دیدنِ آن حالتِ سکتهمانند که گویی روح دیده بود، لبخندش خشک شد.
«چی شده؟»
«تو... روی من... بخوابی؟»
تهیونگ با فهمیدن منظورِ جونگکوک و اینکه چه حرفی از بین لبهای سرکشش خارج شده بود، گستاخانهتر از قبل به حالت چهرهی خوفناکِ او خندید.
«تو... بدجور ترسیدی.»
تهیونگ منحرف نبود؛ اما از زدن حرفهای بیشرمانه اِبا و شرمی هم نداشت، درست برخلاف جئون. آن هم درحالیکه جونگکوک هرگز حتی به فراتر از بوسه با پسر فکر هم نکرده بود، زیرا که میترسید با چنین افکاری به عشقِ پاک خود خیانت کند.
«کیم تهیونگ... تو...!»
با خشم از اینکه قادر نبود احساساتش را کنترل کند و بازیچهی دست پسر کوچکتر شده بود، بر روی تشک نشست که نگاهش بر روی ردهای کمرنگ زخم شلاق میخکوب شد.
حرفی که میخواست بزند را از یاد برد و انگشتهایش را بهسمت کمر مرتعش و صافی که حال با ردهای زخم تیره شده بود، دراز کرد. بهمحض برخورد لطیف سر انگشتها با پوستش، خندههایش از بین رفت و این تضاد دمای بین دست و پوست، او را به لرزی عجیب واداشت.
«جونگکوک!»
تهیونگ جرئت اینکه سرش را به پشت برگرداند، نداشت و در عین حال از شدت حیرت نمیدانست چهکار کند.
قلبِ مرد در سینهاش سنگینی کرد و با نگاهی که تماماً سرشار از درد و پشیمانی بود، نامحسوس آن ردهای تیره را لمس کرد.
من با تو چه کار کردم، محبوبم؟
چطور تونستم با تو اینقدر بیرحم باشم؟ تهیونگ، عزیزتر از جونم، من...
«من همیشه تلاش کردم تا تو رو از آسیب دور نگه دارم. تموم تلاش خودم رو کردم تا روی تن تو کوچکترین خراشی نیفته.»
خارجشدن صدایِ بم جونگکوک از بین دندانهایش، نشان از خشم و شدتِ زجر و رنج نهفته درون لحنش، نشان از دردِ عمیق قلب و روحش داشت. انگشتهای باریک تهیونگ بهخاطر احساسات و دلهرهای که درون قلبِ تپندهاش پیچید، بر روی زانو مشت شد.
«اما در نهایت، من اون کسی شدم که به تو آسیب زده!»
هالهای از غم و تاریکی بر چهرهی بهاخمنشستهی جونگکوک پدیدار شد و صورتش را با عذابوجدانی که تحمل آن از توانش خارج بود، به آن پوست لطیف نزدیک کرد.
نشستنِ نرمی و گرمایِ لبهای مرد به روی رد زخم باعث شد تا تهیونگ با بیقراری، پلکهایش را بر هم فشار دهد و نفسی کوتاه و لرزان بکشد.
«چیزی که اون شب به من آسیب زد، حرفهای تو نبود.»
با هر جملهی پر احساس و دردناک، بوسهای ملایم بر روی ردها میکاشت و اجازه میداد تا هرم نفسهای سنگین و عمیقش بر روی آن پوست رها شود.
«اینکه از من خواستی تو رو تنها بذارم یا حتی اگه لازم شد، بمیرم؛ نبود. هیچکدوم از اینها اون شب من رو از تو دور نکرد.»
یادآوری آن شبِ تلخ، فضا را سنگین کرد و بغضی سوزناک در گلوی پسر کوچکتر شکل گرفت. دلش نمیخواست بیشتر از این بشنود، او از پس سنگینی این عذابوجدان، آن هم در برابر خود جونگکوک، برنمیآمد؛ اما شنیدن این حقیقتهای تلخ، مجازات او بود!
«چیزی که من رو به آدمی تبدیل کرد که تو رو پشتسرش رها کنه و مرگ رو به جون بخره، آسیبزدن به تو بود. اینکه گفتی... من دارم به تو آسیب میزنم. عزیزتر از جونِ من،...»
آخرین بوسهی پر از احساس و پشیمانیِ خود را دقیقاً مابین دو کتفِ پسر کاشت و در نهایت پیشانیاش را بر همان قسمت تکیه داد. بر روی تشک، در نیمهروشنایی آن اتاق، نزدیک به پنجرهای نیمهباز، دو مردی با بالاتنهای برهنه نشسته بودند؛ درحالیکه پیشانی یکی، بر کتف دیگری تکیه داده شده بود و هر دو از زخمی کهنه بر قلبهایشان عذاب میکشیدند.
«تهیونگِ من... اون شب، برای اولین بار از خودم ترسیدم. اولین بار، درست وقتی مُردم که شبِ جشن، نگاهِ تو رو برای همیشه از دست دادم. دومین بار، اون شبی بود که بهخاطر تو برای نجات اون دختر جنگیدم؛ اما تو زخمهای من رو ندیدی!»
لحنِ جونگکوک درمانده و صدایش بغضدار به گوش رسید و تهیونگ را بیش از قبل، درون نفرتی عمیق به خود غرق کرد.
«اما اینها مهم نبود. من میتونستم هر روز بمیرم، فقط درصورتی که کنار تو باشم و ببینم که میخندی؛ ولی من... اون شب بدترین نوعِ مرگ رو تجربه کردم. اون نگاهِ وحشتزدهی توی چشمهای تو، من رو بهسمت تاریکی کشوند!»
من... اون شب برای نجاتِ تو، از خودم فرار کردم. چون تو گفتی، نرفتم؛ بلکه، چون ترسیدم به تو آسیب بزنم، مرگ رو به جون خریدم و بعداز اون... با هالهای از سردی احاطه شدم، اونقدری که قلبم رو فراموش کردم و در نهایت... بهت آسیب زدم، عزیزتر از جونم!
•
•
•
صداها هر لحظه بیشتر برای ذهنِ ناهشیار پسر واضحتر میشد. قادر بود سردی و تیزی جسمی را بر گلویش احساس کند؛ اما پلکهای پفکردهاش آنقدر خسته بود که حتی نایی برای بازکردن آنها در خود نمیدید.
«عجله کن، باید زودتر کارش رو تموم کنیم. ممکنه بیدار بشه.»
جمله در سرش پیچید و در آخر با فهمیدن اینکه، این صدای گنگ متعلق به جونگکوک نیست، با وحشت چشمهایش را گشود. فردی با ماسکی تیره بر چهره، درست کنار سرش زانو زده و تیغهی شمشیر را بر روی گلویش گذاشته بود.
«چه... چهخبره؟»
چشمهایش تا آخرین حد گشاد شد و وحشتزده تکانی خورد. صدایی از گوشهی اتاق به گوش رسید و رد نگاهِ هراسیدهی تهیونگ را بهدنبال خود کشاند.
«من بهت گفتم که داره بیدار میشه، باید زودتر این پسر رو میکشتی. حالا باید جواب ارباب جئون رو چی بدیم؟»
گوشهای تهیونگ با شنیدنِ کلمهی جئون، سوت کشید و ناباورانه پلکی آهسته زد. جئون جونگکوک؟!
«جونگ... کوک؟»
صدای پوزخندی که از فرد بالای سرش به گوش رسید، میتوانست همان پاسخِ موردانتظار او باشد.
~♡~
یه پارتِ آروم که بهنظرم جفتشون لایقش بودن!
باید بگم که این پارت رو توی شرایط مناسبی ننوشتم، برای همین اونجور که دلم میخواست، نشد؛ اما امیدوارم شما از خوندنش لذت برده باشین.
هرچقدر هم که هر دو با همدیگه تلاش کنن تا از گذشته بگذرن، باز هم رد اون زخمهای کهنه همراه آدم میمونه. با این حال، جونگ و تهیونگ این پارت تموم تلاش خودشون رو کردن!
حقیقتاً الان برای توضیحِ چیزی، ذهنم یاری نمیکنه، هرچی رو که لازم باشه توی دیلی میگم.
در آخر، بهنظرتون صحنهی پایانی دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟