LOVERᵏᵒᵒᵏᵛ༉

By Simin24hm

324 74 41

❥ Name: Lover ❥ Couple: Kookv Genre: Romance, Historical, Angest ❥ ៚ جئون‌ جونگ‌کوک، کسیِ که از بچگی عطرِ وج... More

.。Smile o○
.。Losing U o○
.。Rage o○
.。Return o○
.。Moon o○
.。PAST o○
.。Stars o○
.Last Parto○

.。LOVER o○

36 9 4
By Simin24hm

آهنگِ این پارت، تو از عرفان طهماسبی!

تهیونگِ من، ای همه‌چیزم!
تو هیچ‌وقت نفهمیدی، فقط برای اینکه تو غمگین نشی؛ من چقدر خودم رو عذاب دادم.

~♡~

تهیونگ با بی‌قراری در کوچه‌ی نسبتاً تاریک گام‌های بی‌هدفی برمی‌داشت و نگاه جیمین را به‌دنبال خود می‌کشاند.

«باید خودم می‌رفتم. نباید به جونگ‌کوک اجازه می‌دادم که بره.»

جیمین یک‌ گام به او که با وحشت و کلافگی به دور خود می‌چرخید، نزدیک شد. کف‌ دست خود را بر روی کتف او گذاشت و به این‌طریق تهیونگ را به آرامش دعوت کرد.

«داری راجع‌به جونگ‌کوک حرف می‌زنی، پس چرا جوری رفتار می‌کنی که انگار اون رو نمی‌شناسی.»

حق با جیمین بود؛ اما آن‌ لحظه دلهره و ترس مغز او را مختل کرده بود. دو هفته‌‌ای می‌شد که جونگ‌کوک به طریقه‌های مختلف، مخالفت خود را با ازدواج او اعلام می‌کرد و دلیل قانع‌کننده‌ای نیز نمی‌آورد. تهیونگ این موضوع را به‌حساب حسادت و ترس از تنهاشدن او گذاشت و سعی کرد مدارا کند؛ اما حال شَک همانند خوره به جانش افتاده بود.

«شاید هم واقعا نمی‌شناسم‌. این اواخر خیلی عوض شده.»

کفش‌هایش بر زمین ثابت ماند و نگاه خود را به انتها‌ی تاریک کوچه دوخت. وقتی خبر دزدیده‌شدن معشوقه‌اش به او رسید، جونگ‌کوک نیز درکنارش بود. با جدیت و اعتماد‌به‌نفسی ‌که در چهره داشت، تهیونگی که با عصبانیت و بی‌صبری آدم‌های پدرش را جمع می‌کرد تا برای پیداکردن بانوی ‌جوان آماده شوند، متوقف کرد. از تهیونگ قول گرفت تا آرام و منتظر بماند و مانند همیشه به او اعتماد کند، حال شب با سیاهی‌اش آسمان را در آغوش گرفته و جونگ‌کوک هنوز با سون‌هی برنگشته‌ بود.

«داری درحق جونگ‌کوکی بی‌انصافی می‌کنی که به‌خاطر تو بدون‌ لحظه‌ای درنگ‌کردن می‌میره.»

تهیونگ با کلافگی و خستگی، به سوی آسمان پرستاره سر بلند کرد و به ماه‌ هلالی و درخشان چشم دوخت.

«من چشم‌های جونگ‌کوک رو آخرین ‌بار که به سون‌هی نگاه می‌کرد، دیدم. نگاه یه فرد زخم‌خورده بود، جیمین. مطمئنم که دلش نمی‌خواد اون رو نجات بده.»

«از کِی تا حالا تو می‌تونی نگاه‌های جونگ‌کوک رو معنا کنی، تهیونگ؟»

حقیقتِ تلخی بود که با خنده و شوخی بیان شد. لبخند‌ مرده‌ای بر‌ لب‌های تهیونگ نشست و نگاه خسته‌اش را به چشم‌های لبریز از امید دوستش دوخت.

«ارباب، اون‌جا رو نگاه کنید.»

با صدای یکی از افرادِ پدرش، نگاهِ مشتاق تهیونگ، شتاب‌زده به انتهای کوچه دوخته شد. آن‌ لحظه بود که جان دوباره‌ای به او بخشیده شد و با سرعتی غیرقابل‌باور برای زودتر رسیدن به معشوقه‌اش به‌سمت آن‌ دو نفر دوید.

جیمین نیز به‌تبعیت، با گام‌هایی آرام‌تر خود را به آن‌ها رساند. نگاه نگران او با دقت چهره‌ی به‌ زخم‌نشسته و خسته‌ی جونگ‌کوک را که در روشنایی نمایان می‌شد، کاوش کرد. تهیونگ بی‌توجه به جونگ‌کوک، سون‌هی را که کنار او گام بر‌می‌داشت، با چشم‌هایش آنالیز کرد. نفس آسوده‌ای با ندیدن هیچ‌گونه زخم و خونی در چهره‌ و بدن او، کشید. دخترک با دیدن تهیونگی که به‌سمت او می‌دوید، به گریه افتاد و گام‌هایش را برای زودتر رسیدن به آن آغوش گرم سریع‌تر کرد.

دربرابر چشم‌های ‌قرمز و نیمه‌تار جونگ‌کوک، تهیونگ اندام ظریف و لرزان دختر را به آغوش کشید و عمیق، عطر موهای مرطوب او را بویید. گوشه‌ی لب‌های جونگ‌کوک به لبخندی‌ بی‌جان کشیده شد و دردی که تا مغزاستخوانش نفوذ کرده بود، از یاد برد.

«چرا نجاتش دادی؟ تو که می‌دونی حضور اون دختر توی زندگی تهیونگ خطرناکه.»

صدای جیمین آرام؛ اما لحنش سرزنش‌کننده و شماتت‌گر بود. نگاه خود را با چهره‌ای به اخم‌نشسته، بر چهره‌ی او که زخم‌های سطحی بر روی آن خودنمایی می‌کرد؛ گرداند.

«من اون رو نجات ندادم؛ بلکه خودم رو نجات دادم.»

به‌کندی نفس می‌کشید و صدایش گرفته و ماتم‌زده به گوش رسید.

«منظورت چیه؟»

پلک‌های خمار و کم‌توان جونگ‌کوک از صحنه‌ی زجرآور مقابل گرفته شد و بر چهره‌ی بی‌نقص جیمین افتاد. آن لبخندِ بی‌معنا همچنان گوشه‌ی لب‌هایش حضور داشت.

«من با نجات‌دادن قلبِ تهیونگ، خودم رو...»

صدایش تحلیل رفت و زانوهای لرزان و شل‌شده‌اش با صدای بدی مقابل چشم‌ها بر خاک‌ فرود آمد. جیمین با وحشت و بهت، ناخواسته یک‌ گام به‌عقب برداشت و چشمهای درشت‌شده‌اش را بر قطرات ‌خونی که از سر انگشت‌های جونگ‌کوک سرازیر می‌شد و خاک را با خود رنگ می‌کرد، دوخته شد.

«جونگ‌کوک!»

صدای فریاد تهیونگ در گوش‌هایش پیچید. پلک‌هایش برای بسته‌شدن و استراحت‌کردن با سوزشی غیر‌قابل‌تحمل التماس می‌کردند. جسم زخمی جونگ‌کوک از پهلو بر زمینِ‌خاکی افتاد و با چشم‌های نیمه‌تار خود به تصویر کفش‌هایی که به‌سرعت نزدیک می‌شدند، خیره ماند.

من منتظر موندم، عزیزتر از جونم! من برای تو خیلی منتظر موندم، من هر ثانیه رو با انتظار برای دیده‌شدن سپری کردم. کاش فقط یه بار من رو می‌دیدی، الان داری به‌سمت من می‌دوی؛ اما من زودتر از این‌ها منتظر تو بودم، ماهِ آسمونم!
من دفعات متعددی رو منتظر نگاهِ تو موندم، فقط یه نگاه. کاش من رو می‌دیدی. تهیونگ، عزیزتر از جونِ من، کاش زودتر از این‌ها متوجه‌ی زخم‌های من می‌شدی.

اکسیژن برای جونگ‌کوک خساست به خرج می‌داد، سینه‌اش به‌کندی حرکت و نگاه کامل تارشده‌اش نزدیک‌شدن صاحب آن کفش‌ها را دنبال می‌کرد.

دلبرکم، نترس. من هیچ‌وقت تو رو تنها نمی‌ذارم، من همین‌جام؛ تهیونگ. برای من نترس عزیزدلم، به قولم وفادار می‌مونم و تو رو ترک نمی‌کنم.

پلک‌هایش برهم خفت و تاریکی او و دنیایش را بلعید. تهیونگ با وحشت بالای جسم نیمه‌جان جونگ‌کوک که به‌سختی نفس می‌کشید زانو زد، قطره‌های بلورین اشک بی‌اختیار گونه‌های یخ‌زده‌اش را گرم می‌کرد. رعشه‌ای که به‌جان اندامش افتاده بود، باعث لرزش شدید انگشت‌هایش شده بود. دستِ سرد و خونی او را لمس و به پلک‌های بسته‌ای که می‌دید التماس کرد. جونگ‌کوک حق نداشت آسیب ببیند، جونگ‌کوک حق نداشت کیم تهیونگ را تنها بگذارد.

«من رو تنها نذار، تو به من قول دادی. متأسفم، تهیونگی از اعماق قلبش متأسفه؛ جونگ‌کوکی.»

بی‌اراده می‌نالید و به دست‌هایی که بازوهایش را برای جداکردن چسبیده بودند، اعتنایی نکرد. گوشه‌ی چشم‌های قرمز و بارانی تهیونگ به برق قرمزرنگی جلب شد، نگاهش بر روی ربان قرمزِ آشنایی میخ شد.
انگشت‌های مرتعش خود را برای گرفتنِ پارچه‌ای که از بین چاک پیراهن جونگ‌کوک بیرون افتاده بود، دراز کرد. وقتی آن پارچه‌ی قرمزرنگ را لمس کرد، با حس سنگین عذاب‌وجدان، شانه‌هایش به پایین خم شد. سرش به زیر افتاد و اجازه‌ داد صدای ضجه و ناله‌های مردانه‌اش در آن‌ شب خاطره‌انگیز شود.

.
.
‌.

~ دو هفته‌ی پیش~

جونگ‌کوک شاید محافظ تهیونگ به‌حساب می‌آمد؛ اما قطعاً تنها مسئولیت او در زندگی همین نبود. جئون یک‌جورایی فرد مورداعتماد و مهره‌ی اصلیِ جناب وزیر محسوب می‌شد؛ این بزرگ‌ترین دلیلی بود که او آن لحظه در چنین مکانی قرار و سعی‌ در برطرف‌کردن مشکل داشت.

کاش این دنیا تماماً در دست‌های او بود، ‌کاش جونگ‌کوک توانایی بی‌حدومرزی می‌داشت. آن‌وقت اجازه نمی‌داد جنگی رخ دهد یا انسانی این‌چنین آزادی‌اش را از دست دهد؛ اما همه‌ی این‌ها وعده‌ی پوچ و توخالی‌ای بیش نبود. پادشاه فقط یک سایه از ستمگران و توطئه‌کنندگان و یک دلقک برای قدرتمندترهایی نسبت به خودش به‌حساب می‌آمد. حتی یکی مثل پادشاه نیز هیچ‌ بود!

«این آخرین اسیر از ژاپنه.»

نگاه گرم و غمگین او به تیله‌های روشن دختربچه گره خورد. آن صورت کشیده‌ی به‌خاک‌نشسته، چشم‌های درشتِ پُر از معصومیت و لب‌های سفید و ترک‌برداشته برای قلبِ یکی مثل جونگ‌کوک بیش‌ازحد عذاب‌دهنده و شکنجه‌گر بود.

«اسم تو چیه؟»

زبان ژاپنی برای او مانند زبانِ مادری بود.
او و تهیونگ با آموزش‌های زیاد و گاهاً پیچیده‌ای بزرگ شده بودند.

«من... اسمی ندارم.»

تُنِ صدای دختر آرام و کلمات با تردید از بین آن لب‌های پوسته‌شده خارج شد.

«چطور همچین چیزی ممکنه؟»

«اون یتیمِ.»

صدای مرد باعث شد تا نگاه جونگ‌کوک برای لحظه‌ای از چهره‌ی ترسیده و غم‌زده‌ی دختر گرفته شود. یتیم!
یک کلمه‌ی پُرمعنا. کلمه‌ای که درون خودش تنهایی، بی‌کسی، بی‌پناهی، قلبی ماتم‌زده، بدبختی و دنیایی از خلأ جا داده بود.

«می‌تونی به من کمک کنی؟ و بعدش من قول می‌دم که برای کمک به تو تمومِ تلاش خودم رو بکنم.»

سکوتِ دختر نشان از بی‌اعتمادی و ترسش داشت؛ اما جونگ‌کوک در آن همهمه‌ و شلوغی صبورانه به دختربچه خیره ماند.

«چه کمکی؟»

این پرسش که با تردید و مکث بیان شد، برای پسر دل‌گرم‌کننده بود.

«من به یه سِری اطلاعات راجع‌به اون دخترِ اسیرشده همراه با تو نیاز دارم. می‌تونی به من کمک‌ کنی؟»

رنگی که از رخسار دختر پرید، از چشم‌های جونگ‌کوک دور نماند. نگاه تیره‌ی پسر به‌کندی و آرامی بین چشم‌های زیبای فرد مقابل می‌گشت، درحالی‌که می‌دانست چه پاسخی انتظارش را می‌کشد.

«من هیچی نمی‌دونم؛ وگرنه بهتون می‌گفتم.»

پسر سری به‌معنای فهمیدن تکان داد. لبخندی واقعی گوشه‌ی لب‌هایش را بالا برد و درحالی‌که برای هم‌‌قد شدن با او اندکی خم می‌شد، دستی بر روی موهای چرب، به‌هم‌ریخته و چسبناک او کشید.

چشم‌های او به درخشانی ستاره بود، همان‌قدر خیره‌کننده
به زلالی آب، همان‌قدر بی‌آلایش
نگاه‌کردن به چشم‌های او، گویی نگاه‌کردن به روحش بود.

«فکر می‌کردم دریا آبی‌ست و مرغ‌دریایی سفیدرنگ.
اکنون که می‌نگرم، هم مرغ‌دریایی و هم دریا را خاکستری می‌بینم. فکر می‌کردم این را خوب درک می‌کنم. اشتباه می‌کردم، همه‌اش دروغ بود. فکر می‌کنید دریا آبی‌ست و ابر به رنگ سفید؟»*

کلمات آهنگین‌ از بین‌ لب‌های پسر بیرون می‌آمدند، جوری با آرامش خیره به آن تیله‌های پنهان‌کار شعر را می‌خواند که گویی در آن لحظه هیچ‌چیزی مهم‌تر از آن کلماتِ گوهربار وجود نداشت.
نگاه دختر با گیجی و اندکی بهت بین آن تیله‌های هم‌رنگ‌ شب می‌گشت، متوجه‌ی منظور او نمی‌شد؛ اما این شعر به گوش‌هایش آشنا بود.

«حروم‌زاده‌ها ولم کنین. شما همتون یه مشت آشغالِ ترسوئید.»

صدای خشنی که کلماتِ کره‌ای را دست‌وپا شکسته بیان‌ می‌کرد، سبب تغییر مسیر یافتن نگاه دختر و پسر شد. نگاه‌ها به‌سمت مردِ زخمی و اسیری کشانده شد که توسط افرادِ پادشاه به‌ درون قصر کشانده می‌شد.
جونگ‌کوک برای لحظاتی در سکوت به آن آدم و تقلا‌هایش خیره ماند و در نهایت گام‌هایش را به‌سمت خروجیِ اصلی قصر کشاند.
فردی که تمام این‌مدت کنارش بود، به‌دنبال او به‌ راه‌ افتاد.

«حالا ما باید چه‌کار کنیم؟ اگه به گوش پادشاه برسه اون‌وق‐...»

«راه فرار رو برای دختر فراهم کن و بعداز تعقیبش به من خبر بده.»

با لحنی بی‌تفاوت و به‌گرمی خطاب به شخص پشت‌سری بیان و به‌کندی سرش را کج کرد تا از بالای کتف چهره‌ی مضطرب او را ببیند.
قطعاً این راه را شایسته نمی‌دانست، آن سرباز اگر سکوت می‌کرد فقط به‌خاطر جنابِ وزیر بود. چطور می‌توانست با فرستاده‌ی او مخالفت کند؟

«دلم نمی‌خواد این موضوع رو از دهن شخص دیگه‌ای بشنوم. متوجه‌ای؟ فقط به من خبر می‌دی.»

سرباز به‌سرعت به‌خاطر جدیت درون چهره، حالت دستوری درون نگاه و تحکم درون لحن پسر سر خم کرد.

«چشم‌.»

نگاه جونگ‌کوک درحالی‌که آرام‌تر می‌شد، از پشت‌سر او به ورودیِ قصر کشانده شد. این تنها بازیِ بی‌رحمانه‌ی حکومت‌ها بود که مهره‌های سوخته‌ی آن‌ چیزی جز مردمانِ عادی نبودند. جونگ‌کوک با این که موافق نبود؛ اما مخالفتِ بیهوده نیز نمی‌کرد. پسر، عاقل، باهوش و آینده‌نگر بود پس هرگز به‌خاطر هیچ‌وپوچ خود را به دردسر نمی‌انداخت. نه خودش را و نه تهیونگش را!



«مطمئنی که شخص دیگه‌ای از این ماجرا خبردار نشده؟ حتی جناب وزیر؟»

«بله. مطمئنم.»

جونگ‌کوک سری به‌معنای فهمیدن تکان داد و پشت‌سر آن سربازِ کم‌سن‌وسال گام برداشت. لحظاتی بعد هر دو در مکانی بودند که آن دختر، با اضطراب و وحشتی خفته، به‌ انتظار شخصی نشسته بود.
جونگ‌کوک با حرکتِ دست به فرد کناری فهماند تا دور بماند و خودش از پشت دیوار به پنجره‌ی نسبتاً خرابه‌ی آن مکان نزدیک‌تر شد‌. می‌توانست لرزش نامحسوس بدن دخترک را در آن نیمه‌تاریکی به‌وضوح ببیند، شک نداشت که او به‌محض آزادی خودش را به شخصِ فراری خواهد رساند.

«جنابِ جئون.»

صدای فرد پشت‌سر باعث گرفته‌شدن نگاه پسر از آن مکان و چرخیده‌شدن سرش به پشت شد.

«اگه اون اسیر فراری نیاد، چی؟»

پسر مضطرب و نگران بود‌. اگر همه‌چیز طبق نقشه پیش نمی‌رفت، سرش را از دست می‌داد. حتی در آن‌ لحظه نیز از کرده‌ی خود اطمینان نداشت و می‌ترسید، دراصل نمی‌توانست به جونگ‌کوک اعتماد کند.

«خواهر.»

جونگ‌کوک بدون حرفی در سکوت به تیله‌های لرزان فرد مقابل خیره بود که صدای هیجان‌زده و گریانی به گوش‌هایش رسید. مجدداً با حرکت دست به او اشاره زد تا دور شود و سرش را برای بهتر دیدن و شنیدن به‌سمت دیوار برگرداند.

«تو... چطوری تونستی فرار کنی؟ اوه. حالت خوبه؟»

«خواهر... اون‌ها دنبال تو می‌گردن. از من راجع‌به تو پرسیدن، لطفاً بیا از اینجا فرار کنیم.»

صداها آمیخته به ترس و گریه بود و لحن‌ها مضطرب!
جونگ‌کوک صورتش را به پنجره نزدیک کرد تا بهتر چهره‌ی اسیر فراری‌ای که تازه آمده بود را ببیند.

«کجا می‌خوایم فرار کنیم؟ نگران نباش. من راه بهتری برای نجات‌مون پیدا کردم. فقط یه‌کم دیگه صبر کن، اون‌وقت برای همیشه آزادیم.»

پسر تنها به پشتِ دخترکِ امروزی دید داشت و در تماشای چهره‌ی اسیر فراری ناتوان مانده بود؛ اما صدای او... چرا احساس می‌کرد که این صدا آشناست؟

«چه... چه راهی؟ خواهر اینجا موندن خطرناکه.»

«من آدمی رو پیدا کردم که بتونه از این منجلاب نجاتم بده. یک‌ ماه پیش، شبِ جشنی که این عوضی‌ها برای پیروزی گرفته بودن، من به پسر وزیر نزدیک شدم. فکر نمی‌کردم نتیجه بده؛ اما اون احمق‌ و شیفته‌تر از این حرف‌هاست. فقط یه‌کم دیگه صبر کن. وقتی‌که باهاش ازدواج کنم، دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه من رو اسیر خطاب کنه.»

«تو... تو چه‌کار کردی، خواهر؟ اگه بفهمه... اگه بفهمن.»

«نمی‌فهمه. هیچ‌وقت! بفهمه هم فرقی نمی‌کنه، اون مجنونِ منه‌. مگه نمی‌دونی؟ بهترین مکان برای پنهان‌شدن درست جلوی چشم‌های دشمنته، چون هرگز به ذهنش خطور نمی‌کنه که گم‌کرده‌اش مقابل چشم‌های کور‌ِ خودش باشه.»

جونگ‌کوک با نفسی بُریده، چشم‌هایی درشت‌شده و لرز کوتاهی بر اندامش آن‌جا ایستاده بود و حال، چهره‌ی اسیر فراری را بی‌پرده می‌دید.
آن دختر حتی زبان ژاپنی را نیز به روانی کره‌ای بیان نمی‌کرد، یک چیزی این بین وجود داشت. یک حقیقتِ پنهان یا ماجرایی عمیق پشتِ آن دختر بود که جئون نمی‌توانست راجع‌به آن حدسی بزند.

«مطمئنی که اون پسر با تو ازدواج می‌کنه؟»

تیری وحشیانه از قلبِ پرتنش جونگ‌کوک عبور کرد و باعث شد تا با ناباوری نگاهش را از آن دو نفر بگیرد، پشتش را به دیوار تکیه دهد و به تاریکیِ مقابلش خیره شود. تهیونگش!
او وارد چه بازیِ خطرناکی شده بود؟

«ارباب. الان وقتشه؟»

با زمزمه‌ی پسر که بهش نزدیک شده بود، نگاهِ ماتم‌زده و سردرگمش را بر چهره‌ی سایه‌افتاده‌ی او دوخت. ارباب، حال که به نتیجه رسیده بودند؛ لقب‌ها نیز تغییر کرده بود.
او به زمان نیاز داشت، برای فکرکردن. برای تصمیم‌گرفتن. برای نجات‌دادنِ دلبرکش، آن هم به گونه‌ای که آسیبی نبیند.

«ارباب. عجله کنین، بگین چه‌کار کنیم؟»

پسرکِ مضطرب نگاهش را بر روی اجزاء چهره‌ی فرد می‌گرداند و منتظر جواب بود.
نگاهِ بی‌فروغِ جونگ‌کوک در یک آن با آتشی بی‌مانند درخشید. نه! او تهیونگ را وارد بازیِ کثیف هیچ‌کس نمی‌کرد، می‌خواست پادشاه باشد یا یک اسیر فراری!
او دلبرکش را به هیچ‌کدام نمی‌باخت، حتی اگر به قیمت جان خودش تمام می‌شد‌.

«معلومه که باید چه‌کار کنیم، اون دو تا فراری رو دستگیر می‌کنیم.»

صدای جونگ‌کوک بلند بود، آن‌قدری بلند که به گوش‌های دو تا دختر برسد و آن‌ها را فراری دهد.
و قطعاً گام‌هایش آن‌قدر کند که تا به دو دختر برسد، دوباره فرار کرده باشند. این بین سربازِ بی‌چاره بود که از همه‌جا بی‌خبر واقعاً برای دستگیری دو دختر تلاش‌های بیهوده می‌کرد؛ درحالی‌که اعماق قلبش به هنرهای شمشیرزنی و مبارزه‌ی زبان‌زد جئون جونگ‌کوک خوش بود. اگر شخص دیگه‌ای بود او قطعاً چندین سرباز برای دستگیری آن‌ها با خود همراه می‌کرد؛ اما پسر چه می‌دانست که آن محافظِ ماهر و کاربلد از پس دستگیری دو اسیر فراری برنخواهد آمد یا در اصل نمی‌خواهد که برآید.



~زمانِ حال~

«جونگ‌کوک تو متوجه نیستی که داری چی می‌گی، پس از جلوی من برو کنار.»

تهیونگ با حرص و کلافگی از بین دندان‌های به‌هم چفت‌شده غرید و نگاه وحشیانه‌اش را به چشم‌های طلبکار جونگ‌کوک دوخت؛ اما او حتی یک‌ اینچ نیز تکان نخورد.

«هرچقدر که می‌خوای تلاش کن، من اجازه نمی‌دم از این اتاق خارج بشی. اجازه‌ نمی‌دم بخاطر اون دختر، خودت و زندگیت رو نابود کنی؛ تهیونگ.»

خنده‌های عصبی و تمسخرآمیز تهیونگ اتاق را با خود پر کرد، تنها یک‌ هفته بود که زخم‌های جونگ‌کوک التیام یافته بودند. به‌خاطر او، به‌خاطر مراقبت‌های شبانه‌روزی از او، حتی نتوانست کنار معشوقه‌اش باشد و به‌خوبی ماجرا را پیگیری کند. حال او سدِ راهش شده بود و اجازه نمی‌داد برای دیدن سون‌هی از اتاق خودش خارج شود، تهیونگ حالِ او را درک نمی‌کرد و در آن‌ لحظه، حتی دلش نیز نمی‌خواست که درک کند.

«نمی‌خوام ناراحتت کنم پس خودت احترامت رو حفظ کن و پات رو از حد‌ومرزی که داری، فراتر نذار. تو کسی نیستی که بخوای جلوی من رو برای دیدن همسر آینده‌ام بگیری.»

لحنِ تند و چشم‌های گستاخ و بی‌رحم تهیونگ باعث می‌شد زخم‌های تازه‌ی روح جونگ‌کوک سر باز و خون‌ریزی کنند.

«من از حدومرزم عبور نکردم؛ اما تو خیلی‌وقت می‌شه از یاد بردی که من کیم. خودت هم می‌دونی اون دختر یه اسیرِ فراری از ژاپنه که پدرت برای پادشاه به‌عنوان غنیمت آورده. چرا مثل یه آدم احمق رفتار می‌کنی؟ حماقت نکن.»

جونگ‌کوک هرگز صدایش را برای او بالا نبرده بود، لحن و تن صدای او برای تهیونگ همیشه ملایم و آرام بود. ملایم‌تر از حالت عادی!
آن‌ لحظه اولین ‌بار بود که کنترل خود را از دست و اجازه می‌داد تن‌ صدایش کلفت‌ و بلندتر به گوش برسد.

«خب که چی، مگه نمی‌دونی آدم عاشق احمق می‌شه؟ که حماقت می‌کنه؟»

من هیچ‌وقت نخواستم متعلق به من و دنیای من باشه. چنین حماقتی نمی‌کنم و اجازه‌ی چنین حماقتی رو هم به خودم نمی‌دم.

حق با تهیونگ بود، انسانِ عاشق حماقت می‌کرد. او بهتر از هرکسی این موضوع را می‌دانست. انسانِ عاشق، تهیونگِ عاشق!

«کجا می‌خوای باهاش فرار کنی؟ تا کی می‌خوای فراری باشی؟ پدرت بیرون این دیوارها منتظر توئه. یادته به من گفتی که پادشاه بی‌درنگ به‌خاطر منافعش پدرت رو هم فدا می‌کنه؟ بهت گفته بودم درگیر این موضوعات نشی، این‌ دنیای پدر توئه، نه خودت. این دنیا اون‌قدری بی‌رحمه که باعث بشه یه پدر تنها پسرش رو به پادشاه تحویل بده تا شکنجه بشه، که اون رو قربانیِ این حکومت کنه.»

نگاه و لحن جونگ‌کوک ملتمسانه بود، غم‌انگیز و ناامید. تهیونگ تحلیل رفتنِ صدای او را متوجه شد و غبار بیچارگی که بر چهره‌اش نشست را دید؛ اما این‌ها نمی‌توانست او را متقاعد کند. تهیونگ از آن دختر نمی‌گذشت، تحت هیچ‌ شرایطی!

«من اون‌شب سون‌هی رو از چنگال سربازهای پادشاه نجات دادم، می‌دونی چقدر سخت بود؟ هرلحظه مرگ رو پیش چشم‌های خودم می‌دیدم. فقط...»

صدایش لرزید و جونگ‌کوک را به سکوت واداشت، ادامه‌دادن آن ‌هم خیره به چشم‌های زیبا و سرکش تهیونگ سخت بود.

«فقط به‌خاطر تو ادامه دادم. به‌خاطر قولی که به تو داده بودم، تونستم زنده بمونم. چیزی نمی‌مونه که پدرت متوجه‌ی موضوع بشه. زمانی‌ نمی‌بره که ماجرا رو پیگیری کنه و به من، بعد هم به تو برسه. بهت التماس می‌کنم، از اون دختر دور بمون.»

اگر لازم بود مقابل پاهای تهیونگ زانو می‌زد و التماس می‌کرد. اگر نیاز بود او را در همان‌ اتاق حبس می‌کرد یا به دورترین نقطه‌ از این کره‌ی خاکی می‌برد. هرکاری که نیاز بود انجام می‌داد تا تهیونگ آسیبی نبیند.

«فکر می‌کنی این چیزها برای من مهمه؟ اگه به‌ همین راحتی از سون‌هی بگذرم، اون‌وقت چطور می‌تونم اسم خودم رو یه عاشق بذارم؟ به من بگو، جونگ‌کوک... اصلاً تو تابه‌‌حال عاشق شدی؟ می‌دونی این چه‌جور حسیه؟»

تهیونگ با هر جمله یک‌ گام به او نزدیک‌تر می‌شد و خیره به چهره‌ی تاریک و پریشان او در فاصله‌ای بسیار کم از جونگ‌کوک ایستاد. قلبش باز هم افسارگریخته تپید و نفس‌هایش را به‌شماره انداخت، این نزدیکی برای جونگ‌کوک خطرناک بود. جملاتِ تهیونگ مانند زهرِ شیرین و ضعیفی بود که نوشیدن زیادیِ آن او را می‌کشت و کم‌نوشیدن آن طاقت‌فرساو وسوسه‌انگیز بود.

«فکر کنم بدونم!»

من بهتر از هر کسی این حس رو می‌شناسم، تهیونگ. این احساس مانند خون درون رگ‌های من جاریه و هم‌گام با ضربان‌های قلبم خودش رو به من یادآوری می‌کنه. عشق با روح من عجین شده، ای عزیزتر از جون من. دوست داری برای تو تعریف کنم؟

«تیله‌های لرزونش... وقتی به اون تیله‌ها نگاه می‌کنی، روحت رو به‌وضوح می‌بینی. انگار تپش‌های قلبت از لبخند‌های درخشانش دستور می‌گیره. یه لبخند کافیه؛ یه لبخند برای بیچاره‌شدن قلبت.»

تهیونگ با ناباوری نگاه سردرگم خود را بین تیله‌های آرام، غمگین و تاریک او می‌گرداند. نمی‌دانست جونگ‌کوک دقیقاً از چه‌چیزی صحبت می‌کند؛ اما نگاه درون چشم‌های او را می‌شناخت. همان نگاه مبهمِ همیشگی!

«چشم‌هات دیگه مال خودت نیستن، اختیار رو از تو می‌گیرن و هر ثانیه با دنبال‌کردن اون، تو رو رسوا می‌کنن. اون‌قدر زیباست که تمام زیبایی‌های موجود توی این دنیا پیش چشم‌هات بی‌ارزش می‌شه، گاهی از خودت می‌پرسی؛ من توهم می‌زنم یا اون واقعاً این‌قدر خوشگله؟»

حس ناشناخته‌ای در قلب تهیونگ شکل گرفت. به‌خاطر استرس بود یا اضطراب نمی‌دانست، یک‌ لحظه چیزی همانند تیر از قلبی که به‌تندی می‌تپید گذشت. تهیونگ با این حالی که به آن دچار شد، به‌ هیچ‌وجه آشنایی نداشت. کاش جونگ‌کوک ادامه نمی‌داد!

«مغزت، لعنت بهش؛ تهیونگ. خائن‌ترین جسم همین مغزه. هی باهاش می‌جنگی، می‌گی بسه دیگه لعنتی. ساکت‌ شو، تو حق نداری به اون فکر کنی. تو حق نداری این‌قدر بهش فکر کنی؛ اما گوش نمی‌ده. دیگه هیچ‌چیز و هیچ‌کس به تو گوش نمی‌ده. نه عقل، نه قلب، نه حتی خودت.»

پرده‌ی اشک درون چشم‌های درشت و غم‌گرفته‌ی جونگ‌کوک ظاهر شد و تهیونگ از روی گیجی اخم کرد.

من نمی‌خوام این‌طوری باشم، تو من رو ضعیف می‌کنی دلبرکم. وقتی این‌قدر به من نزدیکی، خودم رو گم می‌کنم. یه ثانیه، کاش بتونم فقط یه ثانیه عطر تن تو رو بو کنم. فقط برای یه لحظه ببوسمت و لب‌های خائنم رو به مراد برسونم. تو نمی‌دونی چه عذابیه‌ این‌قدر به تو نزدیک؛ اما دوربودن، ماهِ آسمون من!

«عشق، حسیه که همیشه با تو همراهه. بی‌رحم و بی‌وجدانه، کاری می‌کنه تو خودت رو فراموش کنی و برای معشوقه‌ات دست به هرکاری بزنی. حق با توعه، عشق آدم رو تبدیل به یه احمق می‌کنه؛ تهیونگ.»

من از بچگی تا به این‌ لحظه، بارها و بارها عطر تنِ تو رو بو کشیدم. تصویر لبخندهای امیدبخش تو رو توی ذهنم ثبت و از لمس‌کردن اندام‌ِ بی‌نقصت پرهیز کردم. تو، تهیونگِ من، مقابل من ایستادی و نمی‌تونم بهت بگم که چطور برای چشم‌های زیبات جان فدا می‌کنم. برای اون خال‌های بوسیدنی صورتِ الهه‌مانندت نفس‌هام رو فدا می‌کنم و با قطره‌ی اشکی که بریزی این دنیا رو به آتش می‌کشم. عزیزتر از جونم...

«با من نجنگ، تهیونگ. من به‌خاطر تو با دنیا می‌جنگم.»

دیگر نتوانست جمله‌ای که در ذهن دردمندش می‌چرخید، در ‌همان‌جا مخفی نگه‌ دارد. جونگ‌کوک خسته بود، جنگیدن با تهیونگ آخرین مبارزه‌‌ای در زندگی می‌بود که می‌توانست داشته باشد.

«من با تو نمی‌جنگم. تو بهترین دوست منی، جونگ‌کوک. تو برادر م...»

«من برادر تو نیستم.»

جونگ‌کوک بالأخره فریاد کشید، صدایش را برای تهیونگ بالا برد و با خشمی بیچاره‌کننده جمله‌ی او را قطع کرد. نگاهِ ترسیده‌ی درون چشم‌های دلبرکش، آخرین تصویری بود که می‌خواست قبل از مرگ آن را ببیند. حال آن نگاه پیش چشم‌هایش بود و خودش آن را به‌وجود آورد.

«دیگه هیچ‌وقت این رو به من نگو. هرچیزی که بخوای می‌شم؛ دوست تو، محافظ تو، رفیق یا حتی یه غریبه. هرچیزی جز برادر تو!»

قطره‌ی اشک با سماجت از گوشه‌ی چشم بیرون خزید و به‌سمت خط ‌فک تیز او غلتید. در آن قطره؛ خشم، درماندگی و تمام عذاب‌های‌ جونگ‌کوک نهفته بود. تهیونگ بیش از آن نمی‌توانست متعجب شود، برای بهترین دوستش چه اتفاقی افتاده بود؟ نمی‌خواست بهش فکر کند. نمی‌خواست به احتمالی که در مغزش ریشه دوانده بود و هر لحظه بیشتر داشت پروبال می‌گرفت، بها دهد.

«می‌دونم که تو نگران منی؛ اما بهت قول می‌دم که آسیبی نبینم باشه؟»

تهیونگ با نگرانی جوری‌که بتواند او را متقاعد کند، بیان کرد و لبخند تلخی را بر گوشه‌ی لب‌های جونگ‌کوک نشاند.

«حداقل توی این موقعیت نیشخند نزن، لعنتی.»

تهیونگ نسبت به آن نیشخند و نگاهِ درون چشم‌های او حساس شده بود. از فکر به اینکه جونگ‌کوک داشت او را به سخره می‌گرفت، عصبانی شد.

«هنوز هم نفهمیدی.»

«چی رو نفهمیدم؟ من چی رو هیچ‌وقت نمی‌فهمم، جئون جونگ‌کوک؟»

حال صدا و لحن تهیونگ نیز خشونت‌آمیز شده بود، از این بحث تکراری خسته بود. او وقتی نداشت که تلف کند، باید دست سون‌هی را می‌گرفت و تا جایی که می‌توانست از چوسان دور می‌شد. مهم نبود اگر آن دختر از دست پدرش فرار کرده و غنیمتِ پادشاه بود، تهیونگ او را می‌خواست و پای تصمیمی که گرفته بود، می‌ماند.

«اینکه نگاه من فقط مال توعه.»

لرزید، تمام اندام تهیونگ لرزید و گامی دیگر با وحشت از او دور شد. فکر می‌کرد با تکان‌دادن سر به اطراف، حقیقتِ وحشتناکی که در ذهنش شکل گرفته بود، از بین می‌رفت.

«داری من رو می‌ترسونی جونگ‌کوک، من و تو...»

نفس‌زنان مکث کرد، جوری نفس می‌کشید که گویی مرگ در یک گامی او ایستاده بود و قصد قطع‌کردن نفس‌های تهیونگ را داشت. قلبِ کوچکش جوری با وحشت می‌تپید که انگار باید از سینه‌اش فرار می‌کرد، انگار که ماندن در جسم تهیونگ خطرناک بود.

«من و تو با هم‌دیگه برا...»

تهیونگ نمی‌دانست پلک‌ زدنش رخ داد یا نه! بازوهایش بین انگشت‌های قوی جونگ‌کوک به حبس درآمد و کمرش با ضربه‌ای دردناک به دیوار کوبانده شد. پلک زده بود؟ تهیونگ با سردرگمی، جوری که انگار در آن‌ لحظه حضور نداشت، نگاه آرامش را بین چشم‌های به ‌خون‌نشسته، خیس و وحشی جونگ‌کوک گرداند.

«بهت گفتم من برادرت نیستم، منِ لعنتی هیچ نسبت خونی‌ای با تو ندارم. هیچ نسبتی که اجازه‌ی خواستن تو رو از من بگیره، ندارم.»

تهیونگ نفس نمی‌کشید، تا زمانی که جمله‌ی جونگ‌کوک به اتمام برسد تهیونگ از یاد برد که نفس بگیر‌د. جئون دیگر شبیه به همیشه نبود، هاله‌ی تاریکی چهره‌ی او را دربرگرفته بود. در آن‌ لحظه محافظ و دوستِ همیشگی تهیونگ، معنایِ دیوانگی را می‌داد.

«من اجازه نمی‌دم به خودت آسیب بزنی، اون دختر تو رو نابود می‌‌کنه. لازم باشه برای محافظت از تو، مقابل خودت هم درمیام. پادشاه چوسان؟ تهیونگ، من برای اینکه هیچ زخمی روی اندامِ بی‌نقصت نیفته، با کل چوسان می‌جنگم. پس التماست می‌کنم، بی‌خیال اون دختر بشو و هرچیزی که پدرت پرسید رو انکار کن‌.»

«تو تنها کسی هستی که به من آسیب می‌زنه.»

«چی؟!»

انگشت‌هایش شل شد و با ناباوری او را رها کرد. اخمی که بر چهره‌ی برافروخته‌اش نمایان شده بود، جونگ‌کوک را در پیش چشم‌های تهیونگ دیوانه‌تر نشان می‌داد.

«تو کی هستی که جلوی من رو بگیری؟ با خودت چه فکری کردی، به‌خاطر من با کل چوسان می‌جنگی؟ کی به تو چنین حقی رو داده؟ جئون جونگ‌کوک، تو خودت رو چی فرض کردی؟»

فریاد‌های بی‌رحمانه‌ی تهیونگ با هر گامی که جونگ‌‌کوک را به عقب‌رفتن وا می‌داشت، در گوش‌هایش می‌پیچید. انگشت‌اشاره‌ی او قدرتمند و بی‌هیچ‌گونه انصافی مدام بر سینه‌ای که قلب جونگ‌کوک وحشیانه در زیر آن می‌تپید، ضربه وارد می‌کرد.

«به تو چه ربطی داره که من می‌خوام چه‌کار کنم؟ چطور به‌ خودت اجازه می‌دی که من رو بازخواست کنی؟ با کدوم اجازه‌ای چنین افکار کثیفی رو نسبت به من توی مغز پوکت شکل می‌دی؟ نگاهت روی منه؟ من از نگاهی که بهم داری متنفرم.»

هر کلمه حکم خنجری را داشت که قلب او را سوراخ می‌کرد، با شتاب و بدون مکث، تهیونگ پشت ‌هم ضربه وارد می‌کرد. حتی به این‌ فکر نمی‌کرد که چه کلماتی از بین لب‌هایش خارج می‌شود، او ترسیده و درمانده شده بود و این را پشت خشم و جملاتِ نامردانه‌اش پنهان می‌کرد.

«من هیچ‌وقت افکار کثیفی نداشتم.»

«همین‌ که به ‌خودت جرئت دادی تا من رو مثل یه زن دوست داشته باشی، نشون می‌ده که چقدر افکار کثیفی داری و خودت چه‌جور انسان پَست و قدرنشناسی هستی.»

نگاه غمگین جونگ‌کوک از چشم‌های تیز هم‌چون خنجر او به‌سمت لب‌های نیمه‌بازش رسید.

«من تو رو مثل یه مَرد دوست دارم. من تو رو به‌عنوان تهیونگ، ناجیِ زندگیم، ماهِ آسمون تاریکم. من تو رو به‌عنوان کیم تهیونگی که زیباترین لبخند و چشم‌های دنیا رو داره، دوست دارم.»

لرزی دیگر از قلب و اندام تهیونگ گذر کرد و بی‌اراده خیره به چشم‌های تیره‌ی او که بر لب‌های خودش می‌نگریست، متوقف شد.

«من...»

نگاه تهیونگ بی‌اراده و با کنجکاوی پایین‌تر رفت و بر لب‌های نسبتاً درشت او ثابت شد. هرگز به جونگ‌کوک این‌طوری نگاه نکرده بود. او را این‌چنین بیچاره، بی‌پناه و غمگین ندیده بود‌. او نیز جونگ‌کوک را دوست داشت، پس چرا بهترین ‌دوستش همه‌چیز را سخت می‌کرد؛ چرا او را به شکل متفاوتی دوست می‌داشت.

جونگ‌کوک به ناگه لال شد و از ادامه‌دادن باز ماند، سایه‌ی حس ناشناخته‌ای بر روحش افتاد. حسی که او را وادار به سکوت و تمامِ جونگ‌کوک را باناامیدی پر کرد.

من الان هم مقابل تو ایستاده‌ام، عزیزتر از جون؛ اما باز هم من رو نمی‌بینی. الان همه‌چیز رو می‌فهمم، تهیونگ. تهیونگِ عزیز من، تو هیچ‌وقت نخواستی که من رو ببینی. مهم نیست چقدر فریاد بزنم، تو رو صدا بزنم و تلاش کنم. تو هر‌گز ميلی به دیدنِ من نداشتی. حس عجیبی دارم، ماهِ من. این حس خیلی جدیده، خشم نیست، حتی غم و ناامیدی هم نیست. من با تموم حس‌های دنیا آشنام، تهیونگ. این حس برای من ناشناخته و ترسناکه. قلبِ من رو از تپیدن برای تو منع می‌کنه و چشم‌هام رو به ندیدنت وادار می‌کنه. این حس داره روح من رو می‌کُشه، عزیزتر از جونم!
تاریکه، حسی که داره من رو درون خودش می‌بلعه سرشار از پوچی و تاریکیه‌.

«من هرکاری دلم بخواد می‌کنم، حتی اگه بخوام بمیرم هم می‌م‐...»

جونگ‌کوک با همان آتشی که در قلبش برپا شده بود، لب‌های تهیونگ را نیز سوزاند. انگشت‌های سردش، گونه‌های گُرگرفته و لطیف او را به حصار خود درآورد و با مغزی خاموش‌شده سر او را جلو کشید. لب‌هایی که باعث یخ‌بستن اندام تهیونگ شد، ثابت ماند و نفس‌هایش را قطع کرد. مژه‌های نم‌دار و لرزان جونگ‌کوک بر صورتش سایه انداخته بود و نفس‌های تب‌دارش پشت لب‌های تهیونگ را نوازش می‌کرد. جونگ‌کوک بی‌اذن اولین بوسه را از او ربوده بود، اولین‌ بوسه‌ی تهیونگ!

تیله‌های سردرگم او بی‌هدف بین پلک‌های برآمده‌ی جونگ‌کوک می‌گشت، شاید به‌دنبال طنابی برای چنگ‌زدن می‌گشت. شاید هم به‌دنبال راه‌ چاره‌ای برای فرار از چنین موقعیت نا‌به‌هنگامی بود. تهیونگ نمی‌توانست تمرکز کند، با اولین فشار ملایم از جانب آن لب‌های گوشتی زانوهایش لرزید. پلک‌هایش را با بدبختی محکم برهم فشرد و انگشت‌هایش با خشم بر بازوهای منقبض و سفت جونگ‌کوک چنگ زد. این حس را دوست نداشت، این بوسه و ضعف و تنشی که به جان او انداخته بود را نمی‌خواست. قبل‌از آن که لب‌هایش را محکم برهم فشار دهد، لب‌های حریص و تشنه‌ی جونگ‌کوک از هم فاصله گرفتند و او را اسیر کردند.

داغ بود، آن حفره‌ی مرطوب و گرم بین لب‌های جونگ‌کوک به‌مانند تله‌ای عمل می‌کرد که تهیونگ می‌ترسید هرگز نتواند از آن خلاص شود.
فشار بی‌جان انگشت‌هایش برای عقب‌راندن جونگ‌کوک کفایت نمی‌کرد، نه تا وقتی‌که آن پسر هوش‌وحواس خود را باخته بود. آخرین جمله‌ی تهیونگ در گوش‌های او پیچید، صحنه‌هایی از آن‌ شب که سون‌هی را نجات داد پشت پلک‌هایش شکل گرفت و دیوانه‌اش کرد. اندام تهیونگ را بین خودش و دیوار گیر انداخت و سینه‌اش را به او فشرد، فشار انگشت‌هایش غیرارادی بر صورتِ قشنگ دلبرکش بیشتر شد و به‌تبع او نیز برای رهایی تلاش بیشتری کرد.

جونگ‌کوک نمی‌توانست او را رها کند، اجازه نمی‌داد به تنها دلیلِ زندگیش آسیبی وارد شود؛ او را از دست نمی‌داد. زبانش به‌مانند مهمان ناخوانده بر خط ‌باریک بین لب‌های تهیونگ فشار وارد کرد و با لجاجت از بین آن خزید. پسر کوچک‌تر این‌بار تیرهای دردناک بیشتری را نسبت به بار اول در قفسه‌ی سینه‌ی خود حس می‌کرد، شاید این تنها علائم هوشیاری او بود. وقتی‌که بازی زبان جونگ‌کوک با او شروع شد، تهیونگ دیگر هیچ قدرتی را در پاهای لرزان خود حس نکرد. زانوهایش به‌سمت پایین خم شد و جونگ‌کوک با حس‌کردن ضعف او، به‌سرعت دست‌های نیرومندش را به کمر دلبرکش رساند.

جونگ‌کوک حال داشت زبانی را می‌مکید که آن کلماتِ سوراخ‌کننده و ملال‌آور را بیان کرده بود، او اولین بوسه‌ی تهیونگ را دزدیده و اولینِ خودش را نیز به او هدیه کرده بود؛ شاید هم باید نام آن را تحمیل‌کردن گذاشت. هرچه که بود، جونگ‌کوکِ همیشه عاقل، متین و فهمیده و بادرک را به جنون کشاند.

تهیونگ داشت می‌باخت، به این دامی که برایش پهن شده بود. درون اقیانوسی که جونگ‌کوک با خودخواهی، او را با خود به درون آن کشانده بود، غرق می‌شد. او هرگز اراده‌ی ضعیفی نداشت، مقاومت‌کردن و لجبازی‌های او هر زمان بر زبان آدم‌ها جاری بود؛ اما در آن‌ لحظه تهیونگ به احساس و لب‌هایی که او را احاطه کرده بودند، ظالمانه باخت. باختی سرشار از حقارت، خیانت‌ و پشیمانی!

با اولین بوسه‌‌ای که بر لب درشت، نرم و پایینی او نشاند، خود را سرزنش کرد. حرکت لب‌های جونگ‌کوک با تحیر متوقف شد و انگشت‌های خائن تهیونگ از بازوها‌ی او به لاخه‌های مرطوب و تیره‌ی پشت گردن عرق‌کرده‌اش رسید. به آن‌ها وحشیانه چنگ انداخت و پلک‌هایش را به گونه‌ای برهم فشرد که گویی دلش می‌خواست، نابود شوند. لب‌ پایین جونگ‌کوک در حفره‌ی دهان او فرو کشیده و هوس‌انگیز و ناشیانه مکیده شد. حال نوبت جئون بود که زانوهایش شل شود، پلک‌هایش با حیرت گشوده شد و به چهره‌ی آشفته، سرخ و دردمند تهیونگش خیره ماند. کف یکی از دست‌هایش را از کمر او جدا کرد و با خشمی که به‌ناگه گریبان‌گیرش شد، محکم بر دیوار کنار سر دلبرکش کوباند.

تو داری من رو می‌بوسی، عزیزدلم. لب‌های تو من رو اسیر کرده و به من بهشتی از وجود خودت رو هدیه می‌کنه. این تویی که در هوشیاری من رو می‌بوسی، پس چرا قلب من درد گرفته؟ چرا به‌جای لذت‌بردن روحم عذاب می‌کشه، به‌جای سیراب‌شدن تشنه‌تر می‌شم و به‌جای دیوانه‌تر شدن عاقل‌تر می‌شم؟ تهیونگِ من، تو داری من رو می‌بوسی؛ اما چهره‌ات من رو شکنجه می‌کنه. چهره‌ی پر از جدل و جمع‌شده‌ی تو، روح من رو در عذاب‌وجدان و پشیمانی حبس می‌کنه. عزیزتر از جونم، چشیدن طعم بهشتی لب‌های تو، آرزوی دیرینه و دست‌نیافتی من بود که خود‌خواهانه به تو تحمیل شد. دارم از خودم می‌ترسم، تهیونگ. من رو از این جهنم نجات بده!
جهنمِ عشقِ تو داره من رو ذره‌ذره نابود و به خاکستر تبدیل می‌کنه. من دارم به آدمی تبدیل می‌شم که نیستم، می‌دونی دردناک‌ترین قسمتش کجاست؟ اینکه من دارم به تو آسیب می‌زنم، ماهِ آسمونم.

عقلِ تهیونگ وحشیانه بر قلبش تازیانه وارد می‌کرد، او داشت جونگ‌کوک را می‌بوسید. دوستِ بچگی‌هایش را!
پلک‌هایش با شرم و عجز پیش چشم‌های جونگ‌کوک گشوده شدند، هر دو به‌سختی و به‌کندی نفس می‌کشیدند. اولین ‌نفر جونگ‌کوک بود که بین لب‌ها و در نهایت بدن‌هایشان فاصله ایجاد کرد و تهیونگ برای پس‌نیفتادن مستأصل کف‌دست‌هایش را بر دیوار فشرد.

حال درحالی‌که تیله‌های سرگشته‌ی تهیونگ بین چشم‌های او جابه‌جا می‌شد؛ می‌توانست جونگ‌کوک را بفهمد. چهره‌ی سخت و تاریک او با شرم، رُعب، ندامت و دل‌شکستگی عجین شده بود.

«من جز با عاشق تو بودن، جور دیگه‌ای زندگی‌کردن رو بلد نیستم؛ تهیونگ. من بلد نیستم چطور با تاریکیِ دنیام بدون حضور ماه‌ درخشانم دووم بیارم و ادامه بدم؛ اما بدتر از همه‌ی این‌ها اینه که من نمی‌دونم از این به بعد، چطور به‌خاطر این احساسی که من رو تحت‌سلطه گرفته، به تو آسیب وارد نکنم؛ عزیزتر از جونم.»

جملات جونگ‌کوک با صداقت همراه بود و تهیونگ را بیش‌‌از قبل می‌ترساند. به او باخته و خود را به بوسه‌هایش تسلیم کرد، جئون او را طلسم کرده بود. با حرصی که از خود پیدا کرد، از دیوار فاصله گرفت و سیلی سوزناک و دردآگینی بر گونه‌ی او نشاند. شخص مقابلش مقصر همه‌ی اتفاقات بود. او و جادوی وجودش!

«دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام چشم‌هام بهت بیفته. از این‌ لحظه به‌ بعد تو دیگه برای من مُردی.»

لبخندِ مرده‌ای بر گوشه‌ی لبِ زخمی و به‌ خون‌نشسته‌ی او نمایان شد، هرگز تصور نمی‌کرد تهیونگ چنین دست سنگینی داشته باشد‌. آن سیلی مستقیم بر قلبِ بدبختِ او فرود آمده بود. خیره به چهره‌ی او که با اخم تزئین شده بود، یک گام به‌عقب برداشت.

«حق‌ با توعه. من می‌رم، فقط کافیه تو به من قول بدی که از اون دختر دور می‌مونی. من نمی‌خوام عاشقم باشی، از تو انتظاری هم ندارم. هر دختری که می‌خوای رو دوست داشته باش، فقط آسیب نبین. من از‌ اینجا می‌رم، از جلوی چشم‌های تو دور می‌شم. فقط کافیه که بدونم زنده و سالم می‌مونی.»

با هر جمله گام‌های بی‌رمق خود را برای دورشدن از او برمی‌داشت. جونگ‌کوک به‌معنای واقعی درد داشت و این عذاب از قطره‌های اشکی که بی‌اجازه گونه‌اش را بی‌تردید خیس می‌کردند، هویدا بود.

من از اشک‌ریختن مقابل تو متنفرم، تهیونگ؛ اما الان دیگه اهمیتی نداره. من فقط نگرانم که از این به‌ بعد چه‌ کسی از تو مراقبت و محافظت می‌کنه. چطور خیالم راحت باشه که تو هیچ‌وقت آسیبی نمی‌بینی، عزیزتر از جونِ من!

روح جونگ‌کوک با زجر فریاد می‌کشید، گویی تمام انسان‌های روی زمین سینه‌اش را شکافته بودند و به قلبِ دردمندش چنگ‌های وحشیانه‌ای می‌زدند. جونگ‌کوک معتقد بود که با قلب، عاشق تهیونگ شد؛ اما دقیقاً در همان‌ لحظه، وقتی‌که چشم‌های ملتمسش بین اجزاء بی‌نقص صورت تهیونگ می‌گشت، عقلش با خون‌ریزی به مرگ دردناکی دچار شده بود.

«من چوسان و تو رو ترک می‌کنم. درصورتی‌که تو اون دختر رو ترک کنی، تهیونگ.»

من هیچ‌وقت تهیونگ رو ول نمی‌کنم، ما به‌‌ هم‌دیگه قول دادیم. نه من بدون اون می‌تونم و نه‌ اون بدون من.

«این که تو هرچی زودتر گورت رو گم می‌کنی، قطعیه؛ اما در رابطه با زندگیم خودم تصمیم می‌گیرم. پس فقط دست از سر من بردار و اون‌قدری دور شو که حتی یه هوا رو هم با هم‌دیگه نفس نکشیم.»

با نفرت و انزجار بیان کرد و چندگام به او نزدیک شد، تهیونگ نمی‌دانست چه‌چیزی به او جرئت داد. در آن‌ لحظه مغزش جونگ‌کوک را بابت دردی که درونش ریشه دوانده بود، مقصر می‌دانست. دردِ ناشی از سیلی‌ای که بر گونه‌ی او وارد کرده بود، ناشی از بوسه‌ای که بر لب‌هایش نشانده بود و روحی که با‌ دیدن عذاب‌کشیدن او پژمرده می‌شد. لعنت به این دنیا!

او جونگ‌کوکش بود. او همدم بچگی‌ها و هر ثانیه از زندگی پرخاطره‌اش بود. علاقه‌ی نامعقول جونگ‌کوک مسبب نابودی همه‌ی خاطرات و آینده‌ی شکل‌نگرفته‌ی آن‌ها بود.

«حتی اگه لازم بود، بمیر؛ اما مطمئن شو که هیچ‌وقت مقابل چشم‌های من ظاهر نمی‌شی. قبل‌از اینکه آدم‌های پدر رو خبر کنم، اینجا رو ترک کن.»

تهیونگ واقعاً سنگ‌دل بود. وقتی‌که آن‌طور بی‌احساس و بی‌رحمانه کلمات را خیره به نیم‌رخ او بر صورتش می‌کوبید، جونگ‌کوک این موضوع را متوجه شد. تهیونگ وقتی جملاتش را بر زبان جاری می‌ساخت، کنار اندام لرزان جونگ‌کوک و مخالف او ایستاده بود و با نگاهی سوراخ‌کننده و پرنفوذ چهره‌‌اش را می‌سوزاند.

وقتی‌که حضور گرم تهیونگ در کنارش از ‌بین رفت و اتاق خالی از وجود او شد، زانوهای لرزان جونگ‌کوک بر کف‌پوش چوبی و سخت فرود آمد. سینه‌اش با سرعتی ناباورانه به تکاپو افتاده بود و دندان‌هایش برای خفه‌کردن صدای فریادش، درون لبی که توسط دلبرکش بوسیده شده بود، فرو رفت.

جونگ‌کوکی اگه ببینم به کسی جز من توجه می‌کنی، قسم می‌خورم که چشم‌هات رو کور می‌کنم. فهمیدی؟ هی! باز هم که داری نیشخند می‌زنی، من رو مسخره می‌کنی؟

می‌دونی؟ درسته که جیمین هم دوست منه‌ها؛ اما تو برای من یه چیز دیگه‌ای. تو بهترین آدم زندگی منی، من فکر نکنم بدون تو بتونم زندگی کنم.

هی پسر اینجا رو نگاه کن، خودت رو توی آینه ببین. لعنتی، جونگ‌کوک تو هم واقعا خوشتیپی‌ها. اگه دختر بودم با تو ازدواج می‌کردم.

من می‌ترسم کوکی، می‌شه شب‌ها کنار تو بخوابم؟ وقتی کنار توأم احساس امنیت می‌کنم. پس لطفاً اجازه بده من پیش تو بخوابم، باشه؟

هی جونگ‌کوکی تو برای من باارزش‌ترین دارایی زندگیمی، فراموش نکن باشه؟ که قلب من همیشه، فقط‌ و فقط، برای تو می‌تپه.

تصویر خنده‌های روشن و قشنگ تهیونگ در پیش چشم‌های تار جونگ‌کوک از بین رفت و صداها در گوش‌هایش خاموش شد. کتف مردانه‌ و پهن او به لرز افتاد و با وجود دندان‌هایی که لبش را زخم کرده بودند، صدای خفه‌ و گرفته‌ی گریه‌هایش بلند شد.

تهیونگ، اگه برای تو تعریف کنم به‌هیچ‌وجه باور نمی‌کنی. من مدت‌ها می‌شه که درون کابوس‌ وحشتناکی دست‌و‌پنجه نرم می‌کنم، کابوس تاریکی که تو درونش نیستی. تو رو از دست دادم و بلد نیستم چطور ادامه بدم. باورنکردنی به‌نظر می‌رسه، مگه نه عزیزِ من؟ توی این کابوس، به تو التماس می‌کنم تا برگردی. محکم من رو به آغوش بکشی و ثابت کنی که تنها نموندم. به من بگو دلبرکم، که تو هنوز هم کنار منی و این کابوس بالأخره تموم خواهد شد.

تهیونگ، عزیزتر از جونم، من باید با خاطراتِ قشنگی که باهم ساختیم چه‌کار کنم؟ چطور بدون دیدن لبخند‌های امیدبخش تو و چشم‌های کشیده‌ات که دنیای من رو درخشان می‌کنن، زندگی کنم؟ کاش قبل‌از اینکه من رو این‌طور بی‌رحمانه پشت‌سرت رها کنی، حداقل برای یک‌ بار هم که شده بغل می‌کردی. کاش من رو می‌دیدی، ماهِ من. درون من داره زار می‌زنه، قلبم خیلی درد می‌کنه. از این درد برای کی تعریف کنم؟ گوش شنوایی جز تو نمی‌خوام. مرهمی جز آغوش تو نیاز ندارم؛ اما تهیونگ‌، جونِ من، جونگ‌کوک با عاشق تو بودن همه‌چیز رو خراب کرد. تهیونگ، من دارم می‌میرم؛ عزیزم. اگه التماس کنم برمی‌گردی؟! به من بگو دلبرکم، به چندین قرن برای کناراومدن با این درد و نبودِ تو نیازه؟ من از بدون تو بودن خیلی می‌ترسم، التماس می‌کنم من رو از این کابوس نجات بده، همه‌کسِ من. عشقِ بی‌رحم من، بدون تو نفس‌کشیدن عین مجازات می‌مونه، زنده‌بودن خیانت به‌حساب میاد و...فراموشش کن عزیزِ جونگ‌کوک، من بالأخره از این کابوس بیدار می‌شم؛ اما می‌ترسم که اون روز دیگه عاشق تو نباشم. عاشقِ  تو نبودن بی‌رحمانه‌‌ترین و دردناک‌ترین مجازات برای منه!

*شعر "مرغ‌دریایی و دریا" به قلم "کانه‌ کو‌ می‌سوزو" شاعر ژاپنی که در دوره‌‌ی کودکی پدرش رو از دست داده و رنج و اندوه فراوانی براش به همراه داشته. و در نهایت این شاعر هاراکیری انجام داده که نوعی خودکشی‌ست. به‌عنوان یه آیین اعتقادی، شخص تصمیم می‌گیره در موقعیت‌های خاصی به زندگی خودش پایان بده. دلیل اینکه جونگ‌کوک این شعر رو برای دختر خوند، برای این بود که نشون بده زندگی پوچ‌تر از این حرف‌هاست؛ چون در اون‌ لحظه، وقتی خیره به چشم‌های اون اسیر بود زندگی بی‌نهایت پوچ و بی‌معنا به‌نظر می‌رسید.

در نهایت مهم نیست اگه نژادها و کشورها فرق داشته باشه، می‌خواست با این شعر نشون بده که یه مرز خط‌کشی‌شده بین اون‌ها فاصله انداخته؛ وگرنه هر دو انسان بودن.
کره‌ای که به اشعار ژاپنی علاقه‌منده و ژاپنی‌ای که عاشقِ کشور کره و فرهنگش بوده؛ اما الان اون‌جا تنها یه اسیره!

•پایانِ نیمه‌ی اول.•

○~○

خب همون‌طور که می‌بینید، نیمه‌ی اول داستان اینجا تموم شد؛ با 6839 ورد!
یه پارتِ بلند که امیدوارم خوندن اون خسته‌تون نکرده باشه.

توضیحات رو هم داخل دیلی می‌ذارم، برای آشنایی با افکار و احساسات تهیونگ پیشنهاد می‌دم که بخونید.

بوس به لپ‌هاتون♡

Continue Reading

You'll Also Like

124K 34.3K 133
نیمه‌ی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانه‌ای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور Th...
5.2K 970 90
بر خلاف پیشگویی معبدِ جادوگرانِ شهر، جیمز طبق قول استارک ها قرار است به پادشاهی برسد. استیو راجرز که مدت طولانی از شهرش دور مانده برای مراسم تاج گذار...
580 173 1
توصیف زندگی توی دنیای ویولا، سه کلمه بود: خاکستر، برف، خون - سیب دوست داری ویولا؟ - سیبی که تو برام بچینی، شاهزاده. ژانر: کوکوی🥂تاریخیِ اروپایی🏰 عا...
My babies |BDSM| By sasha

Historical Fiction

115K 5.9K 37
My babies |اگه میدونستین زجه هاتون چقدر برام زیباست انقدر فریاد میزدین که لال بشین| 🔞تقریبا همه ی پارت های این بوک دارای صحنه های جنسی و خشونت امیزه...