🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣�...

By purple-prince

115K 10.6K 2.7K

نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال... More

🙃معرفی شخصیت💦
🔞Part:1❌💦
🥀Part:2🥺
😯پشماااام🤯
😢Part:3💦
💓Part:4🐺
😢 Part :5
🥺Part:6😚
...مهم...
Part:7😶
Part:8☺
🥰 Part:9🥺
🤩Part:10👶
🖤Part:11🌈
💦Part:12🔞
🐻 Part:13
🤩 Part:15😏
♡Part:16🤩
🥰 Part:17😢
😁Part:18✩
👶👶Part:19💦
😙Part:20💦
🔞Part:21🙃
😭Part:22💕
😏 Part:23 😞
🙂Part:24 ☘︎
✦✧ Part:25😈
🍷Part:26 💔
💦Part:27😌
👧🧒Part:28☺︎
🤗Part:29✺
❗توجه...توجه❗
🤒Part:30💕
🔞💦Part:31
🥺Part:32
💦🔞Part:33🍼
🥺Part:34🐺

💦🔞Part:14 😍

4K 320 187
By purple-prince

غلط املایی یا هر چرت و پرتی بود،
بگید تصحیح کنم 😁

* 2 هفته بعد *

گوشه اتاقش تو خودش جمع شده بود و زانو هاش رو تو شکمش جمع کرده بود...
صورتش رو با دستاش پوشیده بود و هق هق های ریزی میکرد.
هق هق های از جنس درد...
از جنس غصه...

درست بعد از اون روز فاکی که هنوزم با به یاد آوردنش قلبش از ناراحتی و خشم و عصبانیت مملو میشد، اوضاعش این جوری شده بود.

دیگه زندگی مثل قبل براش زیبا نبود...
لبخند روی لب هاش جاشون رو به اخم داده بودند...
شادی چشماش جاشون رو به غم و غصه و اندوه داده بودند...
و گریه های شبانه و مخفی همدم غصه زیاد توی قبلش شده بودند...
غصه ای که هنوز حتی با گذشت 2 هفته فاکی یک کوچولو هم کمتر نشده بود...

* فلش بک*

با حس نفس های داغی که به صورتش میخورد چشمای خواب آلودش رو به زور باز کرد.

با دیدن پادشاه یونگی که لباسی تنش نبود و اونم تو اون فاصله نزدیک و روی یک تخت، داد بلندی کشید که با اون داد یونگی سراسیمه از خواب پرید و مثل دیوونه ها شروع به نگاه کردن به اطرافش کرد درحالی که هیچ درکی از اطرافش نداشت.

هوسوک با لگد محکمی یونگی رو از روی تخت به پایین پرت کرد و بلند گفت: شما اینجا تو اتاق من چیکار میکنین؟!

یونگی همچنان که پیشانی آسیب دیده اش رو ماساژ میداد از کنار تخت بلند شد و داد زد: توعه لعنتی الان من رو از تخت پرت کردی پایین؟! اونم با لگد؟!

هوسوک پتو رو بدنش بالاتر کشید و گفت: خب ترسیدم...اصلا شما چرا تو اتاق منی؟!

یونگی موهاش رو با دستاش مرتب کرد و درحالی که لباسش رو از کنار تخت بر می داشت تا بپوشه، گفت: اتاق تو کجا بود بچه... اینجا خونه من عه ها.

¢ حالا هرچی...شما چرا اینجا خوابیدین؟!

یونگی لحظه ای سکوت کرد...
یک سکوت ترسناک کل اتاق رو فرا گرفت..
یونگی واقعا اون موقع نمیدونست چی به هوسوک بگه...
میگفت که دیشب کنترلم رو از دست دادم و بهت تجاوز کردم؟!...

£ چیزی از دیشب یادت نیست؟!

هوسوک با حالت گیجی به یونگی که پشت به او ایستاده بود، نگاه کرد.
دیشب؟!
چرا چیزی از دیشب به خاطر نداشت؟!
فقط به یاد داشت که حالش خوب نبود و از درد روی تخت تو خودش جمع شده بود و...
با جرقه ای که تو ذهنش خورد همه ی اتفاقات دیشب درست مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشماش رد شدند...

حالش بد شد... رفت تو حموم تا خودشو از شر اون حس خلاص کنه که.... که یونگی از راه رسید.

¢ تو...

یونگی به سرعت گفت: ببین... نه من توی شرایط خوبی بودم و نه تو.... میتونیم اصلا هردومون دیشب رو نادیده بگیریم...طوری که اصلا دیشبی وجود نداشته.

هوسوک هنوز تو شُک بود..
قطره اشکی از چشمای پر هوسوک بیرون ریخت.

با داد گفت: یعنی چی که دیشب رو فراموش کنم؟! مگه میشه؟؟ مگه می تونم؟! من دیشب... من برای اولین بار با یک نفر رابطه داشتم... با کسی که اصلا نمیشناسم... با کسی که حتی علاقه و عشقی بینمون نیست ...بعد تو به راحتی میگی فراموش کنم؟!

بعد از اتمام حرفاش، خودشو روی تخت پرت کرد و با صدای بلند شروع به گریه کردن، کرد.

یونگی با کلافه گی کنار تخت ایستاده بود و به امگایی که با ناراحتی و غم زیاد که به خوبی از فرومون هاش مشهود بود، نگاه میکرد.

از یک سمت اتاق به سمت دیگه ی اتاق قدم میزد و با کلافه گی به موهاش چنگ میزد و سعی میکرد چاره ای برای این گندی که به بار آورده پیدا کنه.
الان باید چه غلطی میکرد؟!

با صدای ناله ی خفیفی دست از متر کردن اتاق با قدم هاش برداشت و به سمت تخت برگشت.

هوسوک درحالی که صورت خیسش رو پاک میکرد، سعی میکرد از روی تخت بلند بشه.. ولی انگار واقعا دیشب، شب سختی بوده...

هوسوک از درد زیادی که تو کمرش پیچیده بود، ناله ی ریزی کرد...
لعنتی اون مرتیکه با دیک کینگ سایزش معلوم نیست چقدر توش کوبیده که الان همچین دردی داره...

یونگی درحالی که به چهره ی جمع شده ی اون امگا نگاه میکرد، لب زد: درد داری... به خاطر دیشبه... یکم استراحت کن.

هوسوک از خشم ملافه ی تخت رو تو مشتاش فشار داد و غرید: معلوم نیست باهام چیکار کردی که... الان اینقدر درد دارم!

یونگی پوزخندی به خنگی اون بچه کرد و گفت: این درد طبیعیه و همه ی باتم ها بعد از رابطه درد دارن... که با یک مالش و استراحت کاملا برطرف میشه.

هوسوک با چشمایی که به خاطر گریه قرمز شده بود، به یونگی نگاه کرد و گفت: من باتم نیستم...

یونگی خنده ی صدا داری کرد و گفت: ولی تو دیشب زیر من داشتی از لذت ناله میکردی و مدام ازم می خواستی تا محکم تر تو اون سوراخ تنگت بکوبم.

هوسوک واقعا به خاطر حرف های اون آلفا عوضی داشت آب میشد...
اینا چی بود که میگفت؟!

¢ بس کن.

یونگی به سمت کمد داخل اتاق رفت و گفت: باشه حالا حرص نخور پیر میشی.... فعلا بخواب تا چند ساعت دیگه.

هوسوک فحشی به اون آلفا عوضی داد و با لجاجت از روی تخت بلند شد که با درد شدیدی که زیر شکم و کمرش گرفت، واقعا خودشو با هزار جور فحش مزین کرد.

¢ آهههه.

از درد روری زانو هاش روی زمین افتاد.

یونگی با صدایی افتادن هوسوک، به سرعت سمتش رفت و زیر بازوی لاغر پسر رو گرفت و گفت: مگه نگفتم استراحت کن!

به هوسوک کمک کرد تا دوباره روی تخت دراز بکشه.

هوسوک لبش رو از درد گزید و پوزخندی زد و گفت: با این توصیه هایی که تو میکنی قشنگ معلومه چقدر تو این زمینه ها با تجربه ای.

یونگی دستاش رو کنار بدن خوابیده ی هوسوک گذاشت و وزنش رو روی دستاش انداخت و گفت: آره من خیلی باتجربه ام... حالا میخوای با دستای طلاییم تجربه هام رو نشونت بدم؟!

هوسوک کنجکاوانه به چشمای درخشان یونگی نگاه کرد.
یونگی زانوش رو روی تخت گذاشت و دستاش رو روی شکم هوسوک گذاشت که هوسوک از ترس تو جاش پرید.

¢ چیکار می خوای بکنی؟!

£ خب دارم مهارت هام رو نشون میدم دیگه.

هوسوک دستای یونگی رو کنار زد و گفت: نه نمیخواد... خودش خوب میشه.

یونگی اخمی کرد و گفت: ساکت باش و بزار کارم رو بکنم... من برای همه از این کارا نمیکنم...

دوباره دستای یونگی روی شکم هوسوک نشستند و آروم و با ملایمت حرکت کردند.

بدن هوسوک آروم آروم شل و راحت میشد و از گرمای دستای یونگی لذت میبرد.
یونگی با دقت شکم نرم امگا رو مالش میداد و به چهره ی هوسوک و حالت های خنده دارش نگاه میکرد.

چند دقیقه به همین منوال گذشت که کم کم پلک های هوسوک روی هم افتادن و به خواب عمیقی فرو رفتند.

یونگی هم بعد از به خواب رفتن هوسوک ملافه ی تخت رو پسر کشید و از اتاق خارج شد.

بعد خارج شدن از اون اتاق....
نفسش رو بیرون داد و کنار در اتاق روی زمین نشست...

خب اون تا الان با آدمای مختلفی رابطه داشته و بعد از رابطه به هیچکدوم اهمیت نمیداد...
ولی این پسر براش فرق میکرد... حس اینکه اون امگا اولین رابطه اش رو با او گذرونده، حس خوبی تو وجودش شکل می داد.... برای همین وقتی که دردش رو دید دلش براش سوخت و سعی کرد دردی که خودش به اون امگا داده بود رو تسکین بده.

از سر جاش بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت... با مالش درست و حسابی که به هوسوک داده بود تا یکی دو ساعت رو حتما می خوابید و اون میتونست تو این مدت بره بیرون و یکی از کاراش رو انجام بده و زود بیاد.
سوییچ ماشینش رو به همراه موبایلش از روی میز داخل حال برداشت و از خونه بیرون رفت.. البته یادش نرفت که درو قفل کنه..

سوار ماشینش شد و به سرعت راه افتاد.

2 ساعت بعد_

چشماش رو به زور باز کرد و با دیدن اطرافش به سرعت روی تخت نشست.

درد خفیفی رو حس میکرد ولی دیگه مثل قبل زیاد نبود...
از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق رفت و از اتاق خارج شد.
کسی تو خونه نبود.... فقط او توی خونه بود..
با ترس به اطرافش نگاه کرد و با صدای لرزونی گفت: پادشاه یونگی؟! شما کجایید؟!

ولی فقط سکوت بود و سکوت...
با ترس کنار در اتاقش روی زمین سُر خورد و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و هقی زد...
اون عوضی تو این خونه ولش کرده بود؟!؟...
چقدر اون بیرحم بود!؟
چطور اینقدر میتونه سنگ دل باشه؟!

با صدای کلید که داخل قفل در خونه چرخید سرش رو بلند کرد و با چشمای پر از اشکش به در نگاه کرد.

در باز شد و یونگی با عصبانیت وارد خونه شد.
درو محکم بهم کوبید و زیر لب گفت: عوضی روانی... بالاخره فهمیدم تو کدوم قبرستونی قایمش کردی.

وقتی که کفش هاش رو بیرون آورد با دیدن هوسوک که کنار در اتاق روی زمین نشسته بود خشمش فروکش کرد.
£ هوسوک؟!

هوسوک به سرعت از جاش بلند شد و با صدای بلند گفت: فکر کردم اینجا ولم کردی...چرا تو این خونه زندونیم کردی؟! چرا نمیزاری برم پیش پدرم؟! چی از جونم میخوای؟! زندگیم رو که نابود کردی! بهم که تجاوز کردی! هر بلایی خواستی سرم آوردی دیگه چی میخوای از جونم؟! تا منو زیر خاک نکنی ول کن نیستی نه؟!

یونگی اخم ترسناکی کرد و یک قدم به هوسوک نزدیک شد و انگشت تهدیدش رو بالا آورد و گفت: من بهت تجاوز نکردم... بدون فکر اون زبونت رو تو دهنت نچرخون...چون میدونی..ممکنه اون زبون سُرخت سرت رو به باد بده.

هوسوک با شجاعتی که نمیدونست از کجا اومده غرید: زبون خودمه هرجوری بخوام ازش استفاده میکنم و به توهم ربطی نداره آلفای روانی.

یونگی با خشم به سمت هوسوک رفت و اونو محکم به دیوار کوبید و با چشمای تیره ی درخشانش به چشمای ترسیده هوسوک نگاه کرد و گفت: تو آلفا رو عصبی کردی امگا.

با دندون های تیزش گردن سفید امگا رو گاز گرفت( مارک نیست)

هوسوک آهی از درد کشید و دستاش رو روی شونه های یونگی گذاشت و سعی کرد اونو از خودش دور کنه.
ولی اینقدر یونگی خشمگین بود که هیچ اهمیتی به دردی که پسر می کشید نمیداد... فقط الان گرگ درونش میخواست این امگا بی ادب رو تنبیه کنه.

بالاخره از گردن هوسوک فاصله گرفت و با دیدن رد دندون هاش روی گردن پسر که کبود شده بود پوزخندی زد.

از هوسوک فاصله گرفت که هوسوک به خاطر ضعف روی زمین افتاد.

دستش رو روی گردنش گذاشت و ناله ای به خاطر درد اون جای دندون ها کرد.

¢ چطور به خودت... اجازه دادی منو گاز بگیری؟!
هوسوک با خشم غرید.

£ چون آلفام.

هوسوک خنده ی مسخره ای کرد و گفت: دلیلت فقط اینه؟!

£ تو منو عصبی کردی... باید تقاص کارت رو میدادی امگا کوچولو... الانم پاشو ببرمت پیش رئیست.

هوسوک با شنیدن این حرف با لبخند لب زد: جدی میگی؟! میزاری برم؟!

یونگی خنده ی عصبی کرد و گفت: آره.. دیگه کارم باهات تموم شده... البته فعلا.

به سمت در خونه حرکت کرد و قبل از خارج شدن از خونه، گفت: دیر نکنی.. وگرنه این دفعه واقعا اینجا ولت میکنم.

از در خارج شد و درو بهم کوبید.

هوسوک زود خودشو جمع و جور کرد و از خونه بیرون زد.

به سمت صندلی عقب ماشین رفت و نشست.
یونگی از توی آینه نگاهی به هوسوک که به بیرون زل زده بود ، کرد و گفت: چرا رفتی عقب؟!

¢ چون دوست نداشتم جلو بشینم.

£ پاشو بیا جلو ...من راننده ات نیستم.

هوسوک که دیگه واقعا حوصله ی بحث و جدال با اون کم عقل رو نداشت از ماشین پیاده شد و در عقب رو چنان بهم کوبید که خودشم یه لحظه ترسید که نکنه در کنده شده باشه.

در جلوی ماشین رو باز کرد و نشست.

یونگی سری تکون داد و ماشین رو به حرکت در آورد.

وقتی که به نزدیک های عمارت پادشاه آلفا ها رسیده بودند، یونگی گفت: از تو داشبورد یک کیک با آبی میوه بردار بخور.. رنگ و روت پریده و الانم که باید بری کار کنی.

هوسوک از خدا خواسته در داشبورد رو باز کرد و با خوشحالی پاکت کیک رو باز کرد و شروع کرد به خوردنش.
اصلا هم اهمیت نداد که به یونگی تعارف نکرده.. چون مگه احمق بود که الکی بهش تعارف بکنه؟!

با رسیدن به عمارت، پشت در عمارت ماشین رو نگه داشت...
بوقی زد که در ها ازهم دور شدند و یونگی ماشینش رو به داخل برد.

پادشاه آلفاها از داخل خونه بیرون اومد و بالای پله ها با اقتدار ایستاد و به ماشین یونگی که وارد خیاط بزرگ عمارت شده بود، نگاه کرد.

یونگی ماشین رو نگه داشت و از ماشین پیاده شد..
هوسوک هم بالافاصله از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت بالای پله ها به پیش پادشاه آلفاها دوید.

¢ رئیس..

امگا وقتی به بالای پله ها درست در مقابل اون مرد بسیار صبور و مقتدر رسید، تا کمر خم شد و گفت: رئیس من واقعا معذرت میخوام... من مجبور شدم.. یعنی پادشاه یونگی ازم خواست که...

مرد لبخند گرمی به پسر زد و گفت: اشکال نداره هوسوک... میتونی بری.

هوسوک لبخندی سرشار از سرور و خشنودی زد و به داخل عمارت رفت.

یونگی تمام مدت فقط با پوزخند به اونا نگاه میکرد..
پسره ی احمق...
هنوز نرسیده همه چیرو گذاشت کف دست رئیسش...

پادشاه آلفا با گوشه چشم به یونگی نگاه کرد و گفت: میتونستید راحت از این عمارت خارج بشین... چرا با خشونت و اونم مخفیانه؟!

یونگی از چندتا پله ها بالا اومد و دستاش رو توی سینه اش جمع کرد و با نیشخند همیشگی روی لب هاش گفت: یه کار مهم داشتم... و میدونستم اگر بدونید دارم میرم.. حتما آدماتون رو می فرستادید دنبالم.

بدون هیچ حرف دیگه ای از کنار پادشاه آلفاها که دوتا بادیگارد همانند خرس پشتش ایستاده بودند، رد شد و وارد عمارت شد.

* پایان فلش بک*
هوسوک*

با صدای بیب بیب ساعتش که نشون میداد وقتشه بلند بشه، سرش رو از روی زانو هاش برداشت و دست از مرور کردن گذشته برای هزارمین بار برداشت.

تخت خواب قدیمی اش رو مرتب کرد و لباس خوابش رو با لباسای مخصوص کارش عوض کرد....
یک شلوار مشکی..
با یک پیرهن مردونه ی سفید...

جلوی آینه ی اتاقش ایستاد و موهاش رو شونه کرد و روی پیشونیش ریخت.
با دیدن چسب روی گردنش که برای قایم کردن رد دندون های اون مردک چسبونده بود، آهی کشید.
مقداری از چسب رو کَند و با دیدن اینکه هنوز کبودی گردنش رو زشت کرده، اونو دوباره سر جاش چسبوند.

تو آینه نگاهی به خودش انداخت و لبخندی به خودش زد و گفت: هوسوک شی...امروزم شروع شد...
سعی کن بهترین خودت رو نشون بدی...
و از دیدن آدمای عوضی مثل پادشاه یونگی اصلا ناراحت نشی و بهشون اهمیت ندی.

با لبخند از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق پدرش رفت و بعد از در زدن، وارد اتاق پدرش شد.

¢ سلام پدر جون... صبح به خیر..

پدر هوسوک روی تختش نشست و گفت: اوه پسرم.. صبح توهم به خیر... داری میری سرکار؟!

¢ اوهوم... براتون صبحانه آماده میکنم و میارم تا بخورین و بعدش میرم.

پدر هوسوک لبخندی زد و گفت: نمیخواد تو برو به کارت برس پسرم... خودم یه چیزی میخورم...

¢ باشه پدر جون.

هوسوک به تخت پدرش نزدیک شد و خم شد و گونه ی پدرش رو بوسید و گفت: خیلی دوست دارم.

پدر هوسوک دستی روی موهای نرم پسرکش کشید و گفت: منم همینطور پسرم.

پدر هوسوک با دیدن چسب روی گردن پسرکش گفت: زخمت هنوز خوب نشده؟!

هوسوک دستی رو چسب روی گردنش کشید و گفت: امم... خب راستش نه هنوز..

, خیلی خب.. برو پسرم به کارت برس تا دیرت نشده.

هوسوک بعد از تکون دادن دستش اتاق رو به مقصد عمارت پادشاه آلفاها ترک کرد.

*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫*٫

*آپارتمان تهیونگ*

جیمین روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داده بود و درحال خوردن خوراکی هایی بود که تهیونگ براش خریده بود..

با لباس بنفش آستین کوتاهی که پوشیده بود و شلوارکی که طرح جوجه های کوچولو و بامزه ای داشت و موهای نقره ایش که با یک کش مقداری از اونارو بالای سرش بسته بود، واقعا کیوت و خوردنی شده بود.

شکمش کمی برآمده شده بود و از روی لباسش برآمدگی گرد و تپل شکمش کاملا مشهود بود.

با بی حوصله گی ظرف پر از پاپ کورن رو از روی پاهاش برداشت و روی میز گذاشت و به ساعت نگاه کرد.
دیگه تقریبا شب شده بود ولی هنوز تهیونگ نیومده بود... دلش برای آلفاش تنگ شده بود و الان دو روز بود که ندیده بودش!.
فقط دیروز نزدیک ظهر تهیونگ زنگ زده بود و گفته بود که به یک سفر رفته و تا دو یا سه روز دیگه نمیاد.

عروسک خرسی که از آخرین خریدشون باهم خریده بودند رو بغل کرد و روی کاناپه دراز کشید و به صحنه ی عاشقانه فیلم نگاه کرد.
دوتا پسر داشتند با عاشقانه ترین حالت ممکن همو می بوسیدند...
لبخند تلخی زد و گفت: چقدر دلم میخواست منم آلفام رو اینجوری ببوسم.

با دیدن اینکه دوتا پسر داشتند لباس های همدیگر رو بیرون می آوردند، و لب های هم دیگرو با خشونت و لذت میمکیدند آهی کشید....

الان حدود یک هفته ای میشد که خیلی زود تحریک میشد و مجبور میشد خودشو لمس کنه.

چون خیلی نگران شده بود که نکنه یه مشکلی وجود داشته باشه.. با کمی جست و جو فهمیده بود که امگا ها تو دوران بارداری خیلی بیشتر تحریک میشن و آلفا شون باید نیاز های امگاها رو بر طرف کنند.
اما تهیونگ که از این کارا نمیکرد... پس خودش مجبور بود یه کاری بکنه.

نگاهی به برآمدگی شلوارش انداخت و پوفی کشید.
لبش رو به دندون گرفت و دستش رو به داخل شلوارش سُر داد و دستش رو دور دیکش حلقه کرد و شروع کرد به بالا و پایین کردن دستش.

ناله های پر از لذتی سر میداد و از حسی که تو شکمش شکل میگرفت، لذت میبرد.

به اوجش نزدیک شده بود که با صدایی با ترس به بالای سرش نگاه کرد.

- چیکار داری میکنی امگا؟؟

۰ ۰ ۰ ۰ ۰ ۰ ۰ ۰


تهیونگ با عشق به یونهوا که کنارش روی تخت دراز کشیده بود و می خندید، زل زده بود.

دخترک با نیم تنه ی مشکی رنگی با یک لباس زیر مشکی که بسیار زیبا بود، توی بغل لخت تهیونگ دراز کشیده بود.

حدود دو روز پیش بود که دوتایی به یک سفر دونفره اومده بودند و این دو روز برای تهیونگ، بهترین لحظات بود...
اما الان برگشته بودن....
ولی هنوز نمیتونستند از هم دور بشن... برای همین تصمیم گرفتن یک روز دیگه رو پیش هم بگذرانند... پس برای همین به هتل رفتند و یک اتاق رو برای خودش رزرو کردند.

تهیونگ سرش رو توی موهای پر پشت و بلند و خوشبوی یونهوا فرو برد و گفت: عاشق موهاتم.

یونهوا خنده ی ریزی کرد و با شیطنت گفت: عاشق جای دیگه ای نیستی؟!

تهیونگ خنده ای به حرف دختر کرد و گفت: من عاشق همه چی توعم...
لب هات...
چشمات...
گونه هات...
ابروهای زیبات...
و...

( اسمات..اگه دوست ندارید نخونید. 🔞🔞🔞🔞)

دستش رو از روی لباس زیر، روی پوستی دختر گذاشت و گفت:و عاشق اینجا.

دختر روی شکم سفت و عضله ای تهیونگ نشست و خم شد و زبونش رو از زیر گوش تهیونگ تا روی گردنش کشید و با شهوت تو چشمای های تهیونگ زل زد و گفت: بیا عشق بازی کنیم ته.

تهیونگ با شنیدن این حرف، لب هاش رو محکم روی لب های سرخ دختر کوبید و با ولع اونا رو می بوسید.
دستاش رو به سمت تنها تکه های لباس تن دختر برد و اونا رو بیرون آورد و گوشه ی اتاق پرت کرد.

دختر رو روی تخت کوبوند و لب هاش رو روی گردن دختر گذاشت و کبودی هایی رو به وجود آورد.

دختر با لذت ناله میکرد و موهای نرم تهیونگ رو توی مشتاش فشار می داد.
•• ته... زود باش..

تهیونگ دستی به دیکش کشید و روی دختر خم شد و لب هاش رو به سینه های دختر رسوند و نوک سینه ی دختر رو تو دهنش فرو برد و آروم دیکش رو وارد دختر کرد.
یونهوا روی اَبر ها بود...
با لذت با حرکت های محکم و پرقدرت تهیونگ روی تخت بالا و پایین میشد و از حرکت زبون سرکش تهیونگ روی سینه اش لذت می برد.

تهیونگ هم درست مثل یونهوا غرق در لذت بود...
صدای ناله های بَم تهیونگ و صدای ناله های ظریف و نازک دختر توی اون اتاق میپیچید...

با برقی که ناگهان از تن تهیونگ گذشت، تهیونگ آهی کشید و از حرکت ایستاد.
یونهوا خودش رو کمی بالا و پایین کرد و گفت: آههه.. ته... چرا وایستادی؟!

تهیونگ دیکش رو از دختر بیرون کشید و بدون توجه به دختر لباس هاش رو پوشید و بدون حتی یک ذره اهمیت به صدا زدن های دختر از اتاق خارج شد. ( ها ها... دختره ی چندش زد تو ذوقش)

امگاش.....
به خاطر مارک نمیتونست دیگه مثل قبل با یونهوا یا هر کس دیگه ای سکس کنه...
ولی الان...
میتونست حس کنه حال امگاش، یک حال عادی نیست... چند باری این حس رو توی بدنش حس کرده بود.. اما اینبار اون حس خیلی قوی بود... به قدری قوی که اونو از خود بیخود کرده بود و مثل یک جاذبه ی قوی آلفا رو به سمت خود میکشید...

تهیونگ اصلا خودش هم نفهمید که چطور و چگونه سوار ماشین شد و خودشو به آپارتمانش رسوند...

آپارتمانی که امگاش رو اونجا نگه میداشت...

به سرعت از پله ها بالا رفت... حتی فرصت نکرد منتظر آسانسو بایسته! و خودش به سرعت از پله ها شروع به دویدن کرد...

تمام بدنش عرق کرده بود و دیکش درحال منفجر شدن بود.... گرگش زوزه هایی به خاطر دوری از جفتش میکشید و عطش درون تهیونگ رو برای رسیدن به جیمین بیشتر و بیشتر میکرد...

با رسیدن به واحدی که جیمین اونجا بود، درو با کلیدش باز کرد و وارد خونه شد.

وارد حال شد و با دیدن جیمین که روی عروسک خرسیش دراز کشید بود و دستش رو با سرعت روی دیکش بالا و پایین میکرد، زبونش رو روی لب هاش کشید.

اون امگا با اون شکم تپل و پاهای لخت سفید، واقعا آلفا رو داشت دیوونه میکرد...

با قدم های سست به سمت امگا رفت و با چشمای درخشان مشکیش به جیمین زل زد و با صدای پرقدرت و بمی گفت:چیکار داری میکنی امگا؟؟

جیمین با ترس به بالای سرش نگاه کرد...
تهیونگ کی اومد که اصلا متوجه نشد؟!؟

به سرعت تو جاش نشست و تو دورترین نقطه از تهیونگ روی مبل نشست و سرش رو پایین انداخت و گفت: تو... اینجا چیکار میکنی؟!

تهیونگ دیگه تحمل نداشت... میتونست اون امگا کوچولو رو که لب های تپل و سرخش رو جلو داد بود یک لقمه بکنه...

لباسش رو از تنش کَند و یک قدم به جیمین نزدیک شد...
جیمین با لکنتی که به خاطر ترس گرفته بود، گفت: چیکار...د..دار..ی می..کنی؟!

تهیونگ زانوش رو روی مبل گذاشت و چهار دست پا به سمت جیمین رفت.
با چشمای براقش به چشمای نقره ای جیمین نگاه کرد و گفت: میخوام نیاز امگام رو برطرف کنم...

دستش رو پشت سر جیمین گذاشت و سرش رو به خودش نزدیک کرد و لب هاش رو روی لب های شیرین و خوشمزه ی جیمین گذاشت.
لب هاش مزه ی دیوانه کننده ای داشتند...
مزه ای که تهیونگ رو مست خودش میکرد...

جیمین با شُک به چشمای بسته تهیونگ نگاه میکرد و از حرکت لب های تهیونگ روی لب هاش لذت میبرد.

جیمین هم درست مثل تهیونگ چشماش رو بست و خودش رو غرق در لذتی که حس میکرد، کرد...
دستاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و بوسه ی بینشون رو عمیق تر کرد....
تهیونگ زبونش رو داخل دهن پسرک فرو برد و دهنش رو مزه کرد... مزه ی خوراکی هایی که خورده بود رو میداد.

با نفس نفس هردو از هم جدا شدند و دوباره لب هاش بهم متصل شدند..
تهیونگ روی مبل دراز کشید و جیمین رو روی خودش کشید...
جیمین با لذت لب های تهیونگ رو میمکید...

اولین بوسه اش رو با آلفاش تجربه کرده بود و واقعا نمیدونست یک بوسه میتونه اینقدر لذت بخش باشه.

تهیونگ دستاش رو از زیر لباس پسرک رد کرد و روی کمر لخت پسر گذاشت و انگشت های بلند و کشیده اش رو روی شکم جیمین کشید.

جیمین لب هاش رو از لب های تهیونگ جدا کرد و با لب هایی که ملتهب و خیس بودند، گفت: تهیونگ!

تهیونگ هومی گفت و سرش رو توی گردن جیمین فرو برد و زبونش رو روی مارکش کشید.

جیمین آهی کشید و لب هاش رو به دندون گرفت...
تهیونگ با یک حرکت سریع جای خودش و جیمین رو روی مبل عوض کرد و البته مراقب بود به شکم پسرک فشاری وارد نکنه...

لباس پسر رو بالا برد و لب هاش رو دور نیپل های پسر گذاشت و اونارو محکم مکید...
جیمین دستش رو توی موهای تهیونگ فرو برد و با ناله اسم تهیونگ رو به زبون آورد: تـهیونـگ...

تهیونگ با قدرت بیشتری نیپل های پسر را مک زد و همزمان شلوارک پسرک رو هم پایین میکشید...

شلوارک رو به گوشه ای پرت کرد و لباس بنفش رنگ پسرک رو هم از تنش بیرون آورد...

الان جیمین کاملا لخت بود و فقط یک باکسره به تن داشت..
تهیونگ زبونش رو روی ترقوه های جیمین کشید و رد ها و کبودی های قرمز و بنفشی از خودش رو روی اون بدن سفید و بی نقص به جا گذاشت..
تهیونگ دستاش رو زیر رون های پسر برد و اونو از روی مبل بلند کرد...

امگا نسبت به قبل یکم وزن اضافه کرده بود و سنگین تر شده بود..

تهیونگ به سمت اتاق خواب رفت و در اتاق رو با پاش باز کرد.
خیلی آروم جیمین رو روی تخت گذاشت و شلوار خودش رو بیرون آورد...

به سمت تخت رفت و روی بدن جیمین قرار گرفت...
جیمین خنده ی شیطونی کرد و محکم تهیونگ رو روی تخت کوبید و شروع به گاز گرفتن گردن و نیپل های تهیونگ کرد...

تهیونگ به خاطر تیزی دندون های پسرک هیسی کشید و گفت: شیطون شدی امگای من..

جیمین سرش رو از توی گردن تهیونگ بیرون آورد و با چشمای بسیار درخشان نقره ایش به تهیونگ نگاه کرد و با لحن تحریک آمیزی گفت: آلفا... میخوامت..

تهیونگ پوزخندی زد و تنها لباسی که تن خودش و جیمین بود، یعنی باکسره هاشون رو بیرون آورد..

تهیونگ جیمین و روی تخت خوابوند و بین پاهای کشیده و سفید پسر قرار گرفت و به سوراخ نبض دار و خیس پسر نگاه کرد و گفت: برای آلفات اینقدر سوراخت خیس شده امگا؟!

جیمین ناله کرد و آروم سرش رو تکون داد.

تهیونگ به سمت پایین خم شد و زبونش رو روی سوراخ خیس و داغ پسر کشید..

با مزه ی خوشمزه ای تو دهنش پیچید هومی از لذت کشید و زبونش رو بیشتر روی سوراخ پسر کشید.

جیمین سعی کرد پاهاش رو بهم نزدیک کنه تا از شر زبون بازیگوش تهیونگ خلاص بشه اما تهیونگ محکم پاش رو گرفت.

تهیونگ زبون سرکشش رو داخل سوراخ پسر فرو برد
و باعث بیرون اومد ناله ی گوش نوازی از جیمین شد.

آهههه... آلفااا...

تهیونگ دست از مکیدن سوراخ پسر برداشت و انگشتاش رو دور دیک جیمین حلقه کرد و اونو بالا و پایین کرد و به جیمین که با لذت نفس نفس میزد و تو خودش میپیچید نگاه کرد.

م.. من... نزدیکم...

تهیونگ با این حرف امگا به سرعت دستش رو برداشت و خنده ای به خاطر ناله نارضایت جیمین کرد.

انگشتاش رو به سمت سوراخ پسر برد و دوتا از انگشتاش رو به یکباره داخل سوراخ لزج و داغ پسرک فرو برد..

جیمین ناله ای از درد کرد و گفت: آه... درد میکنه..

تهیونگ همون طور که انگشتاش رو داخل پسر جلو و عقب میکرد روی بدن لخت جیمین خیمه زد و لب های پسر رو به دندون گرفت.

جیمین لب هاش رو روی لب های داغ تهیونگ تکون میداد و از حرکت انگشتای بلند و کشیده تهیونگ لذت می برد.

تهیونگ انگشتاش رو بیرون آورد و دستی به دیکش کشید و گفت: امگای من آماده ای؟!

جیمین با ترس کمی خودشو از تهیونگ دور کرد و گفت: تهیونگ... من.. میترسم... اگه مثل.. قبل..

تهیونگ لبخند گرمی زد و گفت: من مراقبتم ...خب؟!

جیمین باشه ای گفت و تصمیم گرفت خودشو به دستای آلفاش بسپره.

تهیونگ دیکش رو روی سوراخ جیمین گذاشت و با یک حرکت تمام دیکش رو به داخل سوراخ تنگ پسر فرو برد.

جیمین چنگی به بازوی تهیونگ زد و گفت: آههه... آروم...

تهیونگ چند لحظه ای رو درنگ کرد تا جیمین به اون چیز کلفت داخلش عادت کنه ~-~

ح.. حرکت کن.
جیمین با صدای آرومی خطاب به تهیونگ گفت.

تهیونگ پاهای پسر رو گرفت و ضربه محکم و عمیقی داخل پسر کوبید.
هردو پسر ناله ای از لذت کردند..
ناله های پر از لذت پسر داخل آپارتمان گرم میپیچید و
دیوار های خونه شنونده ناله های دو پسر بودند...

تهیونگ با قدرت داخل پسر میکوبید و همزمان دستش رو روی دیک جیمین بالا و پایین میکرد.

جیمین با موهای عرق کرده و بدنی که به خاطر عرق هاش براق تر و زیباتر به نظر میومد، مثل فرشته ها ناله میکرد و اسم تهیونگ رو زمرمه میکرد...

تهیونگ هم گردن پسرک رو مزه مزه میکرد و بوی خوب فرومون های پسر رو به ریه هاش میفرستاد..

بعد از چند ضربه ی دیگه، جیمین با شتاب تو دستای تهیونگ خالی شد و تهیونگ هم داخل سوراخ گرم و تنگ جیمین به اوج رسید.

هردو به خاطر عملیات سختی که داشتند ، نفس نفس می زدند...
تهیونگ کنار جیمین رو تخت دراز کشید و بدن لخت جیمین رو تو بغلش گرفت..
گوش جیمین رو با زبونش خیس کرد و گفت: امگا.. تو عالی بودی.

جیمین تکونی خورد و سرش رو از پشت، به سینه لخت تهیونگ تکیه داد و لب زد: تو ...هم همینطور..

تهیونگ دیکش رو از پسرک بیرون کشید که جیمین هیسی کشید..

تهیونگ سر جیمین رو به سمت خودش برگردوند و لب های درشت پسر رو عاشقانه و ملایم بوسید..

دستش رو به روی شکم پسر رسوند و دستش و آروم روی شکم برآمده پسر بالا و پایین کرد.

تهیونگ از لب های خوشمزه جیمین دل کند و تو چشمای خمار و زیبای پسر خیره شد و لب زد: بهتره یکم بخوابی... خسته شدی.

جیمین لبخندی زد و پلک های خسته اش رو روی هم گذاشت.

تهیونگ ملافه ی تخت رو روی بدن لخت خودش و جیمین کشید و هردو تو آغوش هم به خواب عمیق و شیرینی فرو رفتند.

&_&_&_&_&_&_&_&_&_&_&_&_&_&_&_&

*4 ساعت بعد*
*خونه ی یونهوا*

دختر لب های پسری که روی بدنش قرار گرفته بود رو لیس میزد و دستش رو روی دیک پسر بالا و پایین میکرد..

پسر با شهوت ناله میکرد و از حرکت لب های یونهوا روی لب هاش و حرکت دستای ظریف دختر روی دیکش لذت می برد.

٫ فاک تو عالی هستی دختر.

یونهوا لبخندی به خاطر حرف پسر زد و گفت: تازه کجا شو دیدی... امشب قراره بهترین بلوجاب رو ازم هدیه بگیری.

یونهوا جلوی پای پسر زانو زد و دیک پسر رو داخل دهنش فرو برد و شروع به بلوجاب عالی و شگفت آوردی برای پسر کرد.

پسر ناله های متعددی به خاطر گرمی دهن و مک های عمیق دختر میکرد و موهای یونهوا رو میگرفت تا دیکش رو تا ته حلق دختر فرو ببره.

٫ من نزدیکم...

یونهوا دیک پسر رو از دهنش بیرون آورد و گفت: خب حالا ببینم تو میتونی منو ببری تو آسمون ها؟؟

پسر لبخند چندشی زد و یونهوا رو روی تخت انداخت و با صدای نکره ای گفت: معلومه... فقط کافیه بدن بی نقصت رو بسپری به من...

پسر سینه های دختر رو میمکید و جای جای بدن دختر رو لمس میکرد...

پسر از سینه های دختر دور شد و زبونش رو روی پوستی دختر کشید که ناله بلند یونهوا داخل اتاق پیچید...

•• فقط اون دیک لعنتیت رو فرو کن توم.

پسر به سرعت دیکش رو روی سوراخ دختر گذاشت و محکم داخل سوراخ دختر دیکش رو فرو برد...
محکم و تند تند داخل سوراخ دختر ضربه میزد و یونهوا از لذت ناله میکرد و توی آسمون ها سِیر میکرد...

•• میخوام سواری برم روی اون دیکت...

پسر با شنیدن حرف یونهوا ، روی تخت دراز کشید و یونهوا روی بدن پسر قرار گرفت و تند تند شروع به بالا و پایین کردن بدنش کرد..

دختر همون طور که غرق در لذت بود و ناله میکرد ناگهان با صدایی، با ترس به پشت سرش نگاه کرد و با ترس و ناباورانه لب زد: ته؟!؟

( پایان اسمات🔞)

🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛

خب سلام بچه ها...
بازم برگشتم... 🙃ببخشید به خاطر آپ نکردن... چون میدونید دیگه درگیر امتحانا بودم..
خوشحالم که نزدیکه تموم بشه...

چون خیلی دلم تنگ شده بود براتون آپ کردم :)
کم کم داره داستان به جاهای قشنگش میرسه💜🙃 منتظر باشید ❤💛💚*-*💙🧡💜

💕پرپل پرنس:By 🌈

1401/3/19

Continue Reading

You'll Also Like

314K 44.6K 63
سون سام /آمپرگ/امگاورس/ومپایر/ساحره/انگست/هپی اند خلاصه: 6امپراطوری قدرتمند جهان،6برادر متحد که طبق حرف پیش گوی بزرگ دنبال تنها امگای باروروجفتشون هس...
64.3K 2.3K 13
اسمات ویکوک هر وقت یاد یه اسمات قشنگ بیافتم در خدمت هستم This is Persian book(farsi) Top taheyung Bottom jungkook تاپ ته باتم کوک Cover by @beyzabl...
343K 42.9K 33
[] Completed [] •• - " من مجانی برات مسابقه نمیدم کیم تهیونگ! باید در ازای بدهکاریای تو به اون هیوک عوضی یه چیزی هم نصیب خودم بشه ، درست نمیگم؟!" ...
297K 34.3K 41
تهیونگ و جونگ کوک با هم ازدواج کردن ولی جونگ کوک هیچ علاقه ای به زندگی با تهیونگ نداره... از این رو دختر دایی کوک که عشق اولش هم محسوب میشه با اینکه...