Just Another One || Yoonmin

By Augustida

3.9K 1K 808

«امروز از اون دسته روز هاست که خورشید فقط طلوع می‌کنه تا با تمام وجودش بهت بخنده.» - Fight Club ژانر: زندگی... More

Before You Read
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25

Chapter 15

110 40 48
By Augustida

"بشین."

نجوای آروم پسری که هنوز هم به هویتش شک داشتم تاثیر چندانی در بازگشتم به واقعیت نداشت چراکه شک داشتم اونچه که درونش قدم می‌ذارم اصلا بخشی از اون تراژدی بی پایان بوده باشه. واقعیت مثل میزهای سیاهی هست که هرچقدر برشون گردونی، بازهم رنگ بخت متفاوتی در اختیارت نمی‌ذارن.

مرد درشت اندام دیگه بیشتر از این کاری برای جهنم کردن اون لحظات انجام نمی‌داد و بدون وادار کردنم به نشستن، همونجا کنار درب ایستاد و مشغول حل کردن جدول روزنامه ای قدیمی شد. الان که بهش فکر می‌کردم، انگار هیچوقت ترسناک نبوده.

این جالبه که چطور آدم ها در موقعیت های مختلف می‌تونن وجه های متفاوتی در نظر دیگران داشته باشن، بدون اینکه واقعا چیزی رو در خودشون تغییر داده باشن!

به هرحال هرچه که بود، من روی اون صندلی نشستم و توی چشم های پسر خیره شدم. اینجا و پشت این میز خیلی بزرگتر از سنش بنظر می‌رسید و باعث می‌شد بیشتر از قبل در برداشتن چشمام از روش شکست بخورم.

آه از قلب های زندانی. صدای ابراز تاسف زمزمه وار مشاور مغزم به گوش هام رسید و باعث شد لبخندی بزنن. توی اون تالار هیچوقت نمی‌تونستی بفهمی کی واقعا طرف کیه، شاید همه فقط خودخواه بودن و برای جبران این خودخواهی درونی، من عوضش تنها به بقیه فکر می‌کردم.

"اینجا چیزی برای نوشیدن نیست، نوشابه می‌خوری؟"

قوطی ای که بنظر می‌رسید برای پیتزاش کنار گذاشته باشه رو روی میز گذاشت و پرسید. مدت طولانی ای می‌شد که چیزی نخورده بودم اما به طرز عجیبی کلا دیدن تصویر غذا برام خوشایند نبود پس فقط سرمو تکون دادم و اون، نوشیدنی رو به جایی که ازش اومده بود و نمی‌دونستم کجاست، برگردوند.

"می‌تونم..."

شنیدن صدای خش دارم که مدتی داخل سینه گم شده بود باعث شد جمله رو نیمه کاره رها کنم و تلاشی رو برای صاف کردنش بکار بگیرم. سوالی نگاهم می‌کرد و حدس می‌زنم این بیشترین باری بوده که بهم چشم دوخته.

"می‌تونم بدونم اینجا کجاست؟"

پایان جمله ام حس اتمام دوی ماراتونی رو داشت که به محض رد شدن از خط قرمز و به کار گرفتن تمام تلاشت برای توقف، به یک خفگی و خستگی بیش از حد در تمام نقاط بدنت ختم می‌شه. حالا من بعد از اون همه سوزوندن کالری فکر نمی‌کنم انرژی ای برای دریافت جواب در خودم می‌دیدم.

اما جملاتی که یونگی به زبون میاورد، حس شروع یک مکالمه رو می‌دادن!

"نظر خودت چیه؟"

"زیرزمین؟"

"تقریبا."

"چیکار می‌کنین؟"

این احتمالا اولین تلاش موفقیت آمیزم در پیش برد این مکالمه بود. من این رو نتیجه آرامشی می‌دیدم که صدای پسر بزرگتر در رگ هام وارد کرده بود.

یونگی لب هاش رو جلو داد و به میز چشم دوخت. بنظر نمی‌رسید این اولین باری باشه که این چیز هارو توضیح میده پس تماشای تو فکر فرو رفتنش این حس رو داشت که شاید اون هم در جنگی ناتموم با مشاور مغزش قرار داره و الان درگیر هرچیزی هست غیر از سوالی که پرسیده بودم.

اصلا سوالم چی بود؟

"می‌جنگیم."

سرانجام گفت و من رو به جواب سوالی رسوند که از یاد برده بودمش.

"با هم؟"

"با زندگی."

"چطوری؟"

"تا حالا واقعا مشت خوردی؟"

چیزی نگفتم و تنها چند بار پلک زدم. مشت خورده بودم اما اون واژه‌ی «واقعا»ای که به کار برده بود قضاوت رو سخت می‌کرد. چه جوابی باید می‌دادم؟ اون پسر چی می‌خواست بشنوه؟

"شاید؟"

مردد و با همون صدای آرومم پاسخ دادم. این عجیب بود که چطور میون همهمه ی بیرون ما لحنی آروم رو برای مکالممون انتخاب کرده بودیم و باز هم انقدر واضح صدای هم رو می‌شنیدیم.

شاید واقعا نقش انسان در تصویری که از خودش توی زندگی بقیه می‌ساخت، هیچ بود. چون من می‌دونستم اگر وسط اون راهروی شلوغ بایستم و یونگی رو در پایانش ببینم، هیچ چیزی اونقدر دیگه نظرم رو جلب نخواهد کرد که بخوام چشم از قدم ها و حتی جملاتی که بیان می‌کنه بردارم.

مغزم لبخندی زد و دست از خوندن نوشته های جدیدش کشید. از ذوقش می‌تونستم به راحتی بگم که سال ها برای بیان اون جملات صبر کرده بوده!

"می‌دونی چه چیزی راجع بهش فرق می‌کنه؟"

دستاش رو به سمت کتش برد و همونطور که از جا بلند می‌شد، این رو گفت. به سیگاری که از جیب داخلی اون برمی‌داشت چشم دوختم و شونه ای بالا انداختم: "بیشتر درد می‌گیره؟"

"دقیقا."

کبریتش رو آتش زد و به سمت سیگار برد. نگاهم حالا روی شعله های توی چشم هاش مونده بود.

"و می‌دونی بهترین راه برای مبارزه با درد چیه؟"

پرسید و درحالی که کت رو می‌پوشید، بهم اشاره کرد تا همراهش برم. مرد درشت هیکل از کنار درب کمی کنار رفت و خودکارش رو میون لب هاش گذاشت.

"اون چیزی که فقط دوتا دست داره اما می‌تونه حرکت کنه چیه؟ چهار حرفیه."

پرسید و یونگی ای که حالا به کنار درب رسیده بود بعد از کمی مکث جوابش رو داد: "لوله؟"

"خودشه!"

نمی‌دونم چرا یاد پرنده افتاده بودم اما خب اون پنج حرفی بود، پس خط می‌خورد.

یونگی درب رو باز کرد و به سمتم برگشت. از بابت برگشتن به اون راهروی شلوغ خیلی مطمئن نبودم اما حداقل اینبار حس اعتماد بیشتری توی قلبم جریان داشت. اما واقعا چرا؟ چطور می‌شد انقدر به کسی که کمترین مکالمه ها رو باهاش داشتی و می‌شناختیش، اعتماد کنی؟

شاید قلبم انقدر زندانی مونده بود که به جنون رسیده بود...نمی‌دونم اما وقتی رو به روی پسر قرار گرفتم و اون دستشو روی شونه هام گذاشت تا به سمتی که نمی‌دونستم کجاست هدایتم کنه، حس بدی نداشتم.

دوباره همون نجواهای عجیب توی گوشم پخش می‌شدن و افراد مختلف از چپ و راست بهمون برخورد می‌کردن. من هنوز پاسخی برای سوال یونگی نداده بودم و اون هم جمله ای رو به زبون نمیاورد.

رفتار خونسرد و تعجبی که توی کل این چند دقیقه توی صورتش ندیده بودم بهم این حس رو می‌داد که تمام این ها بخشی از یک برنامه از پیش تعیین شده‌ان اما ذهنم نمی‌تونست به چیز خاصی برسه. من بجز نابود کردن یک اجرای بزرگ برای عده زیادی آدم، مشت خوردن از بازنده هایی که تصور برنده بودن داشتن، رها کردن هر آنچه هیچوقت نداشتم و بازیگری، به چیز دیگه ای توی زندگیم دست نیافته بودم که الان داخل این زیرزمین عده ای آدم انتظارم رو بکشن.

شاید هم یونگی به مهمان های ناخونده عادت داشت، یا اینکه کلا هیچ چیزی براش مهم نبود...

با فشار دستش روی شونه ام ایستادم و اون دربی رو باز کرد که به جایی مشابه با درون همه اتاق های این زیرزمین باز می‌شد. تاریکی، زمین خیس، نوری خفه و دیوار های زخمی.

شاید باید آروم آروم شروع می‌کردم تا کمی بترسم؟

"خب..."

بعد از داخل شدنمون گفت و درب رو پشت سرش بست. این احتمالا بار اولی بود که بابت نزدیکی بهش قلبم آرامشش رو دور می‌ریخت اما نه از سر دلایل بامزه و رویایی، بلکه ترس و نگرانی.

"دیر کردی اما بالاخره اومدی."

گیج شده از بابت جمله بی سر و تهش چند باری پلک زدم و قدمی به عقب برداشتم: "چی؟"

نگاه نافذش رو بهم دوخت و نفس عمیقی کشید. جلوتر اومد، ایستاد و همونطور که پکی از سیگارش میگرفت، دست آزادش رو جلو آورد: "هیچی، من مین یونگی ام."

کمی به دستش نگاه کردم و سپس دست های سردم رو داخل یخ بندون انگشت هاش فرو بردم. وقتی لب هام باز می‌شدن‌‌، اولین بار در این چند سال بود که صدام رو این چنین لرزون می‌شنیدم: "پارک جیمین."

شک داشتم اسمم رو ندونه و مطمئن بودم که اون هم آگاهه اسمش رو بلدم اما اینکه توی این دیدار باز هم خودش رو معرفی کرد، تنها قدرت عمیق کلیشه هارو نشون می‌داد.

"خب پارک، بهم بگو...بنظرت بهترین راه برای مبارزه با درد چیه؟"

با وجود سرمایی که بهم می‌داد اما از لمس دست هامون گرما رو می‌چشیدم.

"نادیده گرفتنش؟"

"نه..."

انگشت هاش رو باز کرد و گوشه لبش رو بالا آورد. وقتی دستش رو عقب می‌برد، من زندگی رو توی لبخند نصفه و نیمه اش پیدا می‌کردم اما اون رو هم با غافلگیری هایی پی در پی ازم سلب کرد.

"چشیدن دردی فراتر!"

مشت قدرتمندی که پشت بند جمله‌اش توی گونه‌ام فرود اومد باعث شد بابت گارد پایین اومده و ضعف درونیم، تعادل رو فراموش کنم و با قدرت روی زمین بیفتم. این احتمالا از سقوطم روی اون صحنه هم قوی تر بود.

فک سِر شده و سری که به شدت سنگین شده بود توانایی دیدن رو ازم می‌گرفت اما به هرحال چشم هام رو باز کردم و به اون که به سمتم خم شده بود خیره شدم.

"چطور بود؟"

به سختی دستم رو روی زمین گذاشتم و در حین بلند شدن چندین سرفه خونین سر دادم. اون چه جور موجود روانی‌ای بود؟

"درد...ناک."

صحبت کردن به اندازه تصور مرگباری که ازش داشتم سخت بود و سرم همچنان گیج می‌رفت. دستش رو که به سمتم دراز شده بود گرفتم و به زور خودم رو بالا کشیدم.

"خوبه، حالا نوبت توعه!"

جلوش ایستادم و دردمند به چشم هاش خیره شدم. مدل موی جدیدم به خیسی و کثیفی زمین زیر پاهام شده بود و هنوز هم نمی‌دونستم این کابوسی که توشم به کدوم سمت داره میره. ممکن بود من به جای مادرم تصادف کرده باشم و الان داخل رویاهای ناشی از کما سر کنم؟ نمی‌دونستم اما وقتی اونطوری جلوم ایستاد و به صورتش اشاره کرد، دست هام بی اختیار مشت شدن و حسی عجیب من رو به طرف تحقق خواسته‌اش سوق داد.

بنگ! بخش زیادی از انرژیم رو توی اون مشت صرف کردم اما اون تنها کمی به پایین متمایل شد و چهره اش رو چین داد.

"مشت های ضعیفی داری پسر، مقاومت می‌کنی؟ با چی؟ منو واقعا بزن!"

"نمی‌تونم!"

"چرا؟"

"چون تو کاری نکردی."

"من بهت مشت زدم."

"اون واقعی نبود."

"می‌بینی..."

آهی کشید و لبش رو میون دندون هاش برد: "تو خودتم می‌دونی که همه به اندازه‌ای که چهارتا مشت سنگین بخورن گناه کارن اما داری جلوی خودتو می‌گیری."

سپس سرش رو جلو آورد و در فاصله‌ای کمتر رو به روم قرار گرفت. من هنوز سرگیجه داشتم.

"خودتو رها کن...منو بزن!"

زمزمه کرد و باعث شد چشم روی هم بذارم، دستم بی اختیار دوباره مشت بشه و درد فکم رو لحظه‌ای از یادم ببرم. شاید لحن دستوری عمیق اون بود که اینطور من رو رام خودش می‌کرد، شایدم حس نیاز به مشت زدن به کسی برای جبران تمام دعواهای یک طرفه قبلیم. نمی‌دونم اما هر چیزی که بود، مشتم رو بالا آورد و دوباره به همون نقطه صورت پسر فرو برد.

یونگی اینبار عقب تر رفت و تعادلش رو از دست داد. اون نیفتاد ولی من در برابر نیرویی که بهش وارد کرده بودم، دوزانو روی زمین افتادم. حالم خوب نبود اما حس سبکی قشنگی داشتم. چیزی مثل قطع شدن یک بند عروسک درونم از دست عروسک گردان لعنت شده‌ای که هیچوقت نشناختم.

"فاک!"

یونگی گفت و تک‌خندی زد. صاف ایستاد و در چهره دردمندش، ابرویی بالا انداخت: "کافی نیست اما خیلی بهتره!"

نفس زنان و بی انرژی بهش چشم دوختم. بی اختیار خندم گرفت اما بنظر نمی‌رسید که حالی برای متوقف کردنش داشته باشم. وقتی اون رو سر دادم و به سختی روی پاهام ایستادم، دنیا دور سرم می‌چرخید اما دوسش داشتم. هیچوقت انقدر حس سبک سری و دیوانگی رو نزدیک به خودم ندیده بودم و این شاید جرقه ای شده بود برای مغزم تا برای اولین بار کلمات زهرآگینش رو نثار خنده هام نکنه.

"فاک."

زمزمه کردم و دستمو به سرم گرفتم. جهان چرخید و چرخید و روی پیکر یونگی متوقف شد.

"چطور بود؟"

دوباره پرسید ولی اینبار به جای خیره شدن بهم، سیگاری رو که روی زمین انداخته بود با پاهاش خاموش می‌کرد.

"دردناک."

مشت قرمز شده ام رو باز کردم و بهش چشم دوختم. لبخند می‌زدم.

"خوبه."

عقب رفتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم...جنون زیبا بود، آزادی داشت، درد داشت اما زیبا بود.

"اینجا کجاست؟"

خیره به سقف نم داده سوالی که هنوز جوابش رو نگرفته بودم دوباره پرسیدم و اون پاکت سیگارش رو به سمتم گرفت. بابت انتخابم مطمئن نبودم اما توی اون لحظه دوست داشتم به هرچیزی که مغزم نمی‌پذیرفت، جواب مثبت بدم.

"*سازمان افرادی که وجود ندارن."

سیگار رو با تردید توی دستم گرفتم و بهش چشم دوختم. اخمی محو روی پیشونیم نشست: "این با نوشته روی کارت فرق داره."

"دفعه بعد که بهش نگاه کردی، بیشتر دقت کن."

سیگار خودش رو آتش زد اما کبریتی دستم نداد.

"اینجا چیکار می‌کنین؟"

"می‌جنگیم."

"با زندگی؟"

"درسته."

اون دور ایستاده بود و به روبه روش نگاه می‌کرد. حرف هاش تکراری بودن اما شنیدن صداش رو دوست داشتم.

"چرا بهم اون کارت رو دادی؟"

خاکستر های سیگارش رو روی زمین ریخت و بعد از کمی چشم دوختن بهش، دوباره اون رو به سمت دهانش برد تا پک عمیقی بگیره. من برای گرفتن جواب سوالم منتظر خروج دود از سینه اش شدم ولی اون عجله ای برای پاسخ دادن نداشت.

زندگی توی این اتاقک بنظر می‌رسید که یا توقف کرده یا با سریع ترین سرعت ممکن پیش میره. من توی اون لحظه ایده ای نداشتم که کدومشون بدتره اما حس می‌کردم که هیچوقت توی زندگیم اونقدر صبور نبودم.

"چون خودت ازم خواستی."

"من؟ چطوری؟"

"با نگاهت."

چندباری پلک زدم و چشمام رو به زمین دوختم: "ولی چطوری؟"

"هیچی فقط..."

نفسی گرفت و من به خروج آهش از سینه گوش سپردم.

"...ثابت کردی که توام یه بازنده‌ای."

با اتمام حرفش، سرمو بالا آوردم و دیدمش که بهم نگاه می‌کنه. سیگار نوی توی دستام همچنان میون انگشتانم فشرده می‌شد اما دیگه هیچکدوم اهمیتی نمی‌دادیم.

"ولی این اشکالی نداره..."

همونطور که قدم هاش رو به طرفم برمی‌داشت و دوباره نزدیک بهم می‌ایستاد، گفت و با دستش ضربه‌ای به روی شونه‌ام زد: "تو تنها نیستی."

لبم رو گزیدم و به حسی که توی وجودم جشونده می‌شد فکر کردم. چیزی به سوزناکی آتش، طعم شور اشک و بزرگی کبودی روی گونه‌ام بود. قبلا بارها کنار تهیونگ طعم حمایت رو چشیده بودم اما هیچگاه فکر نمی‌کردم شنیدن عینی این جمله انقدر متفاوت باشه.

"به کلاب خوش اومدی."

از پشت تصویر تار و نم اشک، نیم نگاهی بهش انداختم که دوباره دستش رو به سمتم دراز کرده بود. اون احساس توپی و جوشان رو فرو دادم و با لبخندی محو دستم رو توی دستش گذاشتم.

هیچوقت شاید نفهمیدم که اون روز واقعیت داشت یا تنها توهمی ناشی از یک کمای بی پایان بود اما خوشحالم که تا مدت ها ازش بیدار نشدم. اون همون خواب طولانی ای بود که هر "من"ای بهش نیاز داشت...

~♡~

یونگی بالاخره به شیوه خاصش ابراز وجود کرد :)
چطورین؟
توی عید یه دوتا پارت دیگه هم سعی می‌کنم آپ کنم و قصد داشتم بیشتر باشه اما چون بیفور هم هست و طولانی تره، یکم دستم بنده پس ممنون که صبورین ♡

تی‌ام‌آی= هایمیم رو تموم کردم و زندگی برام غمگین شده.

پ.ن: سال نوتون مبارک ^^
پ.ن2: هپی 1 کا ویو =)

*Organization of NonExistents

Continue Reading

You'll Also Like

99.5K 10.4K 46
جئون جونگکوک سارق چیره‌دستی که به نظر احمق میاد به خواسته خودش دستگیر میشه و وبه زندان میره، و اونجا امپراطوری خودش رو برپا میکنه، چطوری؟ قطعا همه‌ی...
15.2K 3.7K 20
آشنایی تهیونگ، پسری که سال‌ها پیش از اجتماع انسانی فرار کرد و زندگی کوچکی برای خودش توی جنگل ساخته بود، با گرگ بزرگ جثه‌ای که بوی دردسر می‌داد، تقریب...
203K 33.5K 47
_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهم‌تر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی می‌دید درجا بچه‌...
21.8K 3.4K 14
اسم:dear (عزیز کرده) درحال آپ✍🏻 ژانر:امگاورس٫امپرگ٫تاریخی٫اسمات؟...... کاپل اصلی:ویکوک کاپل فرعی:یونمین خلاصه: خاندان جئون معتقدن که امگا ها سفیدیه...