تهیونگ کل ظهر روز بعد رو نزدیکِ زندان قصر پرسه زد. چشمش به خروجی بود. نگهبانها به چشم مزاحم سمجی نگاهش میکردند که قصد رفتن نداره.
تمامِ مدت فکرش پیش چیزایی بود که از ملکه شنیده بود. اون جملات مبهم و مرموزی که با لحن ملایم ملکه به یاد داشت، هر بار باعث ترسش میشدند. قدرتِ ملکه همه جا ریشه کرده بود. میتونست هر طور که میخواد اوضاع رو کنترل کنه. آدمها رو وادار به اطاعت کنه و به راحتی جونِ عزیزانشون رو گرو بگیره.
تهیونگ تنها با فکر کردن به این که وانمود کردن به شکست ممکنه بتونه خودش و برادرش رو از قصر دور نگه داره، زندگیِ برادر کوچیکترش رو به خطر انداخته بود.
نمیدونست چرا با این که به جونگکوک راجع به ملکه و خطرناک بودنِ قدرت زیادش هشدار داده بود، خودش کسی بود که اشتباه کرد و برادرش رو به دردسر انداخت. تهیونگ تا عصر صبر کرد و توی ذهنش خودش رو بابت خطایی که ممکن بود به از دست دادن جونگکوک ختم بشه، سرزنش کرد.
" زودباش برادر، من منتظرم. " ظرف کوفته برنجی رو که از غذاخوریِ املیه خریده بود، کنارش روی زمین گذاشت. کوفتهها حالا دیگه سرد و بدمزه شده بودند.
تهیونگ به سنگِ سخت پشت سرش تکیه کرد. نفس عمیقی کشید. نگاهش به طرف آسمون بالای سرش رفت. یادِ اون شاهینِ سیاه افتاد. پس اون مال ملکه بود؛ زخمهاش بی دلیل تیر نکشیده بودند.
نزدیکِ عصر، درهای بلند و چوبی با صدای قژقژی باز شدند. تهیونگ به محض شنیدنش از جا پرید. جونگکوک رو دید که خسته و آهسته قدم به بیرون گذاشت. هیچ لحظهای رو تلف نکرد؛ بلافاصله روی دو پا بلند شد و به سمت برادرش قدم برداشت. سرعتِ قدمهاش به قدری زیاد بود که ناگهان شروع به دویدن کرد.
" منو ببخش که همیشه به دردسر میندازمت تهیونگ. "
جوابی از تهیونگ خارج نشد. تنها دست روی شونهی تهیونگ گذاشت و بدنش رو به سمت خودش کشید. احساس کرد به آغوشِ برادرش احتیاح داره. آغوش محکم و گرمی که مطمئنش کنه جونگکوک هیچ صدمهای ندیده و کنارشه. عطرش رو به آرومی تنفس کرد. صدای جونگکوک رو زیر گوشش شنید: " از من رفع اتهام شد. بالاخره ثابت شد کشتنِ گردنیخی کارِ من نبوده. "
از آغوش تهیونگ خارج شد و مقابلش قرار گرفت. لمسِ برادر بزرگترش رو رویشونه احساس میکرد. ادامه داد:
" دیشب افسرِ پرونده رو کشتن. قلبشو از سینه بیرون کشیدن؛ همون طور که گردنیخی کشته شده بود. به همه ثابت شد من قاتل نیستم. "
تهیونگ شونهش رو فشرد. از این راه بهش اطمینان داد همه چیز تموم شده و حالا کسی جونگکوک رو گناهکار نمیدونه.
بازو روی شونههای جونگکوک انداخت و وادارشکرد همراهش راه بیفته: " تو بیگناهی جونگکوک. تو هیچوقت آدم نمیکشی. "
برادرش سکوت کرده بود. تهیونگ نگاهی به نیمرخش انداخت. جونگکوک غرقِ فکر بود: " کسی حرفمو باور نمیکرد. وضعیت ترسناکی بود. نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیاد برادر. "
تهیونگ بازوش رو فشرد: " تموم شد. "
و برای این که حواسِ جونگکوک رو از چیزهایی که تجربه کرده بود، پرت کنه از غذا کمک گرفت: " بیا سری به املیه و غذاخوری بزنیم. مطمئنم خیلی گرسنهای... "
.
.
.
" مطمئن نیستم بدنِ شاهزاده قادر باشه تمرینات فیزیکی شدید رو تحمل کنه. من شدیدا نگرانِ وضعیت جسمانی ایشون هستم بانوی من. اخیرا دو حمله به فاصلهی کم براشون اتفاق افتاده و من لازم میدونم تا جای ممکن احتیاط کنیم. "
نامجون با حالتی موقر دلایلش رو برای لغو آموزش رزمی شاهزاده توضیح میداد و ملکه بدون این که نگاهی به صورت پزشک جوان بندازه، چایِ گرمش رو مینوشید.
نامجون ادامه داد: " من نگرانم ایشون تاب نیارن و حادثهی جبران ناپذیری اتفاق بیفته. بانو، خواهش میکنم همهی احتمالات رو درنظر بگیرید و- "
" کافیه کیم نامجون. " ملکه فنجونش رو با صدای محکمی روی چوبِ رنگآمیزی شده و گرون قیمتِ زیر دستش کوبید. بالاخره نگاهش رو به اون مرد داد. " من نگرانیِ تو رو به عنوان پزشک شاهزاده درک میکنم اما تا کِی میتونیم به تاثیر داروها تکیه کنیم؟ شاهزاده احتیاج به تحول داره. باید بتونه خودش رو تغییر بده. "
" بانوی من، اگر این تغییر از تحملشون خارج باشه... "
انگشتانِ ظریف ملکه به دور دستهی قوری حلقه شدند. نامجون صدای جاری شدن مایع گرم رو به داخل فنجان شنید و ثانیهای نگاهش به اون طرف رفت.
بانو حرف زد: " اگر آهسته اتفاق بیفته، هر چیزی رو تغییر میده. این چیزیه که من از تو یاد گرفتم نامجون. "
نامجون نگاهش رو بالا برد. منظور ملکه رو متوجه نشد اما همین که یک جفت چشم خیره و بازیگوش رو دید، فهمید مفهومِ حرف ملکه چیه.
لحظاتی به سکوت سپری شد تا این که ملکه نگاهش رو به چایِ داخل فنجان دوخت. نامجون آرایش چشمانش رو به طور کامل دید. اون زن نه تنها صورت زیبایی داشت، بلکه از هوش بالایی هم برخوردار بود. نامجون صدای ملایم و نازکش رو شنید که گفت: " میدونی از چی حرف میزنم. "
" من تنها به سلامتیِ ایشون فکر میکنم. "
" البته. من شاهدم چطور این سالها کنار ایشون باقی موندی و از هیچ کمکی دریغ نکردی. شاهزادهی ما باید قدردانِ وجود کسی مثل تو باشه، نامجون. اگه به خاطر داروهای مخصوصی که برای ایشون درست میکنی نبود، معلوم نبود چه اتفاقاتی بیفته. "
ضربان قلب نامجون بالا رفته بود. ملکه میدونست. اون زنِ باهوشِ لعنتی از همه چیز باخبر بود. بهترین راه برای این که مخالفت نامجون رو از سر راه برداره، اشاره به این موضوع بود.
نفس عمیقی کشید: " من از حضورتون مرخص میشم بانو. "
تعظیمی کرد و روی دو پا ایستاد. ملکه سری تکون داد و دوباره به نوشیدن چای مشغول شد. وقتی نامجون قدمی به عقب برداشت، نیشخندِ پیروزمندانهی زن رو دید که روی صورتش نقش بسته. مهم نبود چی میشه، در هر صورت ملکه و خواستههاش برنده میشدند.
" معلمی که انتخاب شده، به دستورِ من از فردا آموزش شاهزاده رو شروع میکنه. ایشون رو برای شروع هنرهای رزمی آماده کن نامجون. "
نامجون قبل از این که از درهای زیبا و پر نقش و نگار بیرون بره، با صدایی آهسته شکستش رو اعلام کرد: " اطاعت بانو. "
.
.
.
جونگکوک با بیحوصلگی نگاهی به لب و لوچهی کثیفِ تافی انداخت. بیچاره در نبودِ جونگکوک اون قدر بهش سخت گذشته بود که حالا جز قورت دادن درستهی لقمههای غذا، به چیز دیگهای توجه نداشت. برای این که توجه کسی به صورت و پوست تیرهش جذب نشه، کلاه بزرگی روی سرش کشیده بود. فقط جونگکوک که مقابلش نشسته بود میتونست ببینه با چه اشتهایی غذا میخوره. جونگکوک دو کاسهی بزرگ شیربرنج خریده بود. مالِ خودش خالی بود ولی تافی هنوز میخورد.
نگاه پکر و بیحوصلهش رو به اطرافشون داد. دو نفر دیگه که مثل املیه لاغر و نحیف بودند، تند و سریع به هر طرف میرفتند و کاسههای پُر و خالیِ غذا رو روی میزهای چوبی و کهنه جا به جا میکردند. صدای زنندهی خندهی چند مرد که معلوم بود مست شده بودند، باعث شد تهیونگ چشمی توی کاسه بچرخونه و آهسته با خودش زمزمه کنه: " حال ندارم کتکتون بزنم عوضیا، کاری به این دخترا نداشته باشید و برید پی کارتون. "
املیه با سینیِ نوشیدنی از کنارش گذشت: " پس تهیونگ کجاست؟ دیروز که با هم بودید. " چند لحظه ایستاد و با لبخند به جونگکوک نگاه کرد: " چی شده؟ پَکَری انگار. "
" امروز به قصر میره. "
املیه سینی رو روی میز و مقابل جونگکوک گذاشت. نوشیدنی جدیدی به طرفش هُل داد و با زمزمهای که برای جونگکوک قابل شنیدن باشه، گفت: " خب تو الان باید خوشحال باشی. بالاخره یه راهی پیدا کردی وارد قصر بشی و شاهزاده رو ببینی. "
جونگکوک نوشیدنی رو میون انگشتانش چرخوند و به محتویاتش نگاه کرد. انگار اصلا علاقهای نداشت چیزی رو که میدید، بنوشه: " برادر گفت بهتره تا میتونم از قصر دور بمونم. حداقل تا وقتی که قضیهی گردنیخی فراموش بشه. این یعنی باید به ولگردی ادامه بدم، هیچی تغییر نکرده! "
جونگکوک آخرین جمله رو باصدای بلندی گفت. اون قدر که تافی ازجا پرید و با لپهایی که به خاطر شیربرنج وَرم کرده بودند، نگاهی به پسر انداخت. املیه با لبخند مهربونی تافی رو آروم کرد: " چیزی نیست. عصبانیه. "
ترس چشمهای تافی رو پُر کرد و با اشاره به طرف خودش پیامش رو به املیه رسوند. دختر سینی رو بلند کرد و جواب داد: " نه، از تو عصبانی نیست. "
تافی خوردن رو فراموش کرد. در حالی که هنوز مطمئن نشده بود دلیل عصبانیت جونگکوک نیست، سر پایین برد و شروع به گشتن داخل کیفِ کمریِ پارچهای و کهنهش کرد. جونگکوک مقداری از نوشیدنیش رو قورت داد و لبش رو با دست پاک کرد: " داری چیکار میکنی؟ من برات غذا خریدم. نمیخواد پول بدی. "
تافی سرش رو به چپ و راست تکون داد. به جونگکوک فهموند دنبال پول نمیگرده. جونگکوک سرش رو تا آخر بالا برد و باقی موندهی نوشیدنیش رو تا ته سر کشید. وقتی سر پایین آورد، چیزی رو دید که بین دستان سیاهِ تافی میدرخشه. هر دو چشمش گِرد شدند: " این دیگه چیه؟! "
املیه حرکات دست و انگشت تافی رو دنبال کرد. میتونست از رویاین حرکات منظورش رو بفهمه: " میگه برای توئه. "
" من؟ "
تافی شمش طلا رو که کف دستش جای گرفته بود، روی دست جونگکوکِ متعجب گذاشت. املیه حرف زد: " میگه نمیخواد از دستش عصبانی باشی، پس اینو به تو میده. "
جونگکوک به شمش طلای کف دستش خیره شد. چیزی روی سطحش حک شده بود. در حالی که نوک انگشتش رو روی حکاکی میکشید، پرسید: " از کجا پیداش کردی؟ "
تافی شیربرنجِ روی انگشتانش رو میلیسید. رو به املیه دستانش رو تکون داد و دختر حرفش رو ترجمه کرد: " میگه از خونهی گردنیخی دزدیده. " املیه با نگرانی به جلو خم شد. چشمهای اون دختر هم مثل جونگکوک اسیرِ درخشش طلا شده بودند: " خدای من... حتما خیلی گرونه! "
جونگکوک چیزهایی راجع به داستانی که از مردم شنیده بود، به یاد آورد. این شمش طلا رو اون شب توی دست گردنیخی دیده بود. قبل از این که بمیره.
املیه پرسید: " دو تا بال؟ چه معنی میده؟ "
جونگکوک انگشتش رو از روی حکاکی برداشت. بیشتر از قبل به چیزی که میدید، دقت کرد. قبل از این که کلمهی بال رو املیه بشنوه، نتونسته بود تشخیص بده دقیقا چی روی اون طلای عجیب حک شده: " بال... راست میگی، شبیهِ دو تا باله. "
املیه سینی رو از روی میز برداشت: " جونگکوک بهتره اونو یه جایی مخفی کنی. ممکنه توجه بقیه بهش جلب بشه. مراقب باش. "
جونگکوک سری تکون داد. شمش رو توی مشت گرفت و بعد دستش رو به داخل لباسش فرو کرد. یک بار دیگه زیر لب از خودش پرسید: " دو تا بال چه معنی میده؟ "
.
.
.
ندیمه سری برای تهیونگ تکون داد. بهش فهموند میدونه کیه و چرا به اقامتگاه شاهزاده اومده. بدون این که سوال اضافهای بپرسه، چرخید. تهیونگ پشت سرش، از پلههای سنگی بالا رفت. اقامتگاه شاهزاده جیمین بالای تعدادِ زیادی پله قرار داشت و با بوتههای گل آراسته شده بود. از اون بالا میتونست فضاهای باز و گستردهی قصر رو در اطراف ببینه. سربازها و ندیمهها هر طرف دیده میشدن.
تهیونگ همچنان از پلهها بالا میرفت و اطرافش رو تماشا میکرد. بدون این که بدون چرا، خشم عجیبی توی دلش احساس میکرد. با پشت سر گذاشتن هر پله، خشمش شدت بیشتری پیدا میکرد. خواست لحظهای بایسته اما نیرویی به جلو بردش. نیرویی که قصد داشت منبع این عصبانیت بیدلیل رو به تهیونگ نشون بده.
ندیمه دستش رو بلند کرد و درب کشویی رو به سمتی هُل داد. کنار ایستاد تا تهیونگ به داخل اتاق قدم برداره اما اون پسر حرکتی نکرد. به دستانش که حالا مشت شده بودند، نگاه کرد. بین امواج خشم، از این که چطور انگشتانش در هم پیچیدند و ردیف دندونهاش روی هم فشرده میشن، کاملا متعجب شد.
" شاهزاده منتظرتون هستن. داخل بشید. "
تهیونگ به خودش اومد. نفسی عمیق کشید تا تپشهای قلبِ عصبانیش آروم بگیرن. قدم به داخل گذاشت.
پنجرهی بزرگی رو دید که آفتاب رو به داخل آورده بود. ردِ پرتوهای طلایی رو گرفت و به پسری رسید که روی نرمیِ تختش نشسته و صورتش رو تماشا میکنه. تعدادی کتاب اطرافش چیده شده بودند ولی اون گرمِ تماشای تهیونگ بود و به هیچ کدوم توجهی نداشت.
تهیونگ جلوتر رفت. سری خم کرد و به جایگاه شاهزاده احترام گذاشت: " تهیونگ هستم سرورم. معلمِ- "
" میدونم. "
نامجون بهش گفته بود. شبِ پیش وقتی طبق معمول با جوشوندهی تلخش به دیدن جیمین اومد، راجع به معلم هنرهای رزمی که فردا قراره به دیدنش بیاد، حرف زده بود.
جیمین سرش رو کمی جلو برد. موهای کوتاهی که جلوی صورت اون پسر رشد کرده بودند، مزاحمِ چشمهاش بودند چون نمیتونست صورتش رو خوب ببینه. تهیونگ سرش رو کمی پایین نگه داشته بود و اون موهای سیاه، شلختهوار پیشونی و چشمهاش رو گرفته بودند.
" صورتت آشناست. قبلا جایی دیدمت؟ "
" مطمئن نیستم. "
جیمین گرمِ کنکاش درون ذهنش، به چهرهی تهیونگ خیره شده بود. لحظاتی در سکوت گذشت و ناگهان شاهزادهی زال به خودش اومد و نگاهش رو به سمت دیگهای چرخوند.
" لازمه لباستون رو عوض کنید. " جیمین متوجه شد معلمش صدای بمی داره و از کوتاهترین جملات برای حرف زدن استفاده میکنه. هنوز سرش رو پایین گرفته بود.
" چرا؟ مشکلِ لباسِ خودم چیه؟ "
" قراره از قصر بیرون بریم. این لباس امنیت شما رو به خطر میندازه. "
ندیمهای وارد اتاق شد. تعظیمی کرد و مقداری لباسِ تاشده رو روی چوبِ رنگآمیزی کنار دست جیمین قرار داد.
" تو میخوای لباس رعیت بپوشم؟ " جیمین دستی به پارچهی لباس کشید. جنس زبر زیر دستش هیچ شباهتی به پارچهی لطیف و ملایم لباس خودش نداشت.
" این کار برای مراقبت از شماست. "
" چرا از قصر بیرون میریم؟ اینجا به اندازهی کافی بزرگ نیست؟ "
تهیونگ توجهی به سوال دوم نکرد: " برای تمرین کردن. "
" چه تمرینی؟ "
جوابی که شنید، متعجبش کرد: " راه رفتن. "
شاهزاده ابتدا کمی خندید. بین خنده، نگاهش به صورتِ خشک روبروش جذب شد و ناگهان لبخندش از بین رفت. اون پسر با ابروهای تیز و چشمهای سردش، جیمین رو ساکت و خجالتزده کرد. با قیافهش نشون داد تصمیم گرفتن برای تمرینات انتخابِ اونه و نظر شاهزاده اصلا اهمیتی نداره.
جیمین نگاهی به گونههای برجستهی معلمش انداخت و تسلیم شد: " خیله خب. بیرون منتظرم باش. "
تهیونگ دوباره تعظیمی کرد و چرخید تا بیرون بره. جیمین ناپدید شدن قامتِ بلندش رو تماشا کرد و بعد نگاهی به لباسها انداخت. احساس کرد اون نگاهِ سرد و خالیِ تهیونگ دفعات زیادی آزارش خواهد داد.
~~~~~
فکر میکنین خشمِ تهیونگ چه دلیلی داشته باشه؟
در گذشته ارتباطی بین ویمین بوده؟
زخمهای تهیونگ به جیمین مربوطن؟ بالهای روی شمشِ گردنیخی چطور؟
تهیونگ چه خوابایی برای شاهزاده دیده؟😈
شرط تکمیل شده بود، پس آپ کردم واستون :)
کلا یه تشکر چاق و چله باید بکنم از اونایی که با کامنتاشون و ووتای قشنگشون دلمو گرم میکنن.
ووت برای آپ بعد: ۶۱
کامنت: ۱۴۰
Love Uu
BlackStar☆