📖p33📖

25.8K 3.8K 1.1K
                                    

به ساعت روی میزش نگاه کرد که ۹ رو نشون میداد. نمیدونست چند ساعت گریه کرده بود و تنها چیزی که میدونست این بود که نه سرکارش رفته بود و نه درس خونده بود. اصلا یادش نمیومد غذا خورده بود یا نه.

چشم‌هاش میسوخت و داشت فشارشون میداد که زنگ خونش به صدا در اومد.

سیخ سر جاش نشست و بعد از چند لحظه که به خودش اومد با هول بلند شد و به طرف در پرواز کرد. در رو باز کرد و با دیدن فردی که چهرش معلوم شد نا امید شد و بادش خوابید.

یونگی ابروهاش رو بالا انداخت و با لبخند پرسید:

"منتظر کسی بودی؟"

جونگگوک لب‌هاش رو روی هم فشار داد و بازوهاش رو از سرمایی که با باز شدن در بهش وارد شده بود مالید.

"نه هیونگ..بیا داخل..جیمینم اومده؟"

"نه نیومده..یعنی میخواست بیاد..من نذاشتم"

جونگکوک با کنجکاوی به یونگی نگاه کرد و اخم ریزی کرد.

"اتفاقی افتاده؟"

یونگی سرش رو تکون داد و به داخل خونه اشاره کرد.

"برو یه لباس گرم بپوش و بیا بریم تا حرف بزنیم"

جونگکوک هنوز هم کنجکاو بود اما بدون این که چیزی بگه سرش رو تکون داد و رفت تا هودیش رو برداره. پوشید و بعد ازگرفتن گوشی و کلیدش بیرون رفت و به هیونگش که منتظرش بود نگاه کرد.

"بریم هیونگ.."

قدم اول رو که برداشتن یونگی با اخم به چشم‌هاش نگاه کرد و گفت:

"میدونی اگه تهیونگ ببینه با چشم‌هات چیکار کردی چه عکس العملی نشون میده؟"

جونگکوک دستش رو توی جیب هاش فرو کرد و زمزمه وار گفت:

"قرار نیست عکس العملی نشون بده..حداقل دیگه نه"

یونگی اخم کرد و بهش نگاه کرد.

"چرا همچین فکری میکنی؟"

"نمیدونم هیونگ..انگار همه چی تموم شده"

یونگی ایستاد و با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کرد.

"تموم شده و تهیونگ اونهمه دیوونه بازی در اورد؟"

"م..منظورت چیه هیونگ"

به سوپر مارکت رسیدن و روی صندلی های بیرون نشستن.

"جونگکوک لطفا بهم بگو دقیقا چه حرفایی بینتون رد و بدل شد.."

جونگکوک نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد. تا جایی که یادش بود حرف‌های بینشون رو برای هیونگش گفت و یونگی تمام مدت با اخم ریزی مشغول گوش دادن بود.

بعد از این که حرف هاش تموم شد و ساکت شد یونگی به پشت صندلی تکیه داد و دست‌هاش رو توی هم حلقه کرد.

Love At School ❢ VkookWhere stories live. Discover now