_بیخیال نینا اون دشمن ماعه اونا از ما متنفرن
یااااا خوب اگه اونم عاشقت باشه چی؟
_اصلا خودت میدونی چی میگی.... من میگم اونا با ما دشمنی دارن، از ما متنفرن این ممکن نیست
اروم باش دختر ... ناراحت نباش همه چی درس میشه تو نمیتونی عشقت رو کنار بزنی اونم اولین عشقت رو.....بعدشم اینکه اون ها با ما دشمنی دارن دلیل بر این نمیشه که عاشقت نشه بعدشم اونا با همه ی فرشته ها دشمنی دارن ...علیه تو که انقلاب نکردن که....
_مگه فیلمه نینا
با لحن اروم و مظلومی گفتم... اگرچه تو دلم دعا میکردم فیلم بود (نگران نباچ ابجی فیکه 😐)دیگه عین قبل نشسته بودم... سرم پایین بودو و پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم و نینا یقلم نشسته بودو موهامو نوازش میکرد...
با همون لحن ادامه دادم:خوب حالا اینا به کنار خوناشام معمولی نیس که یه امیدی باشه.... فرمانده ی خون اشام ها.... فرد اصلی که با دشمنی داره...
انقدر بدبین نباش
_منم که فرشته معمولی نیستم ..... دختر پادشاه فرمانده هاااا....
جمله اهرو با لحن تحکمی و صدای کلفتی گفتم(فک کنم فهمیدین منظورم چیه)نگران نباش .... همه چی درست میشه،تو فقط انقد بدبین نباش
به سمتش برگشتمو لبخندتلخی زدم که اونم متقابلا لبخند دلگرم کننده ای زدو بقلم کرد و سرمو بوسید
_اگه تورو نداشتم چیکار میکردم؟
زندگی
واسش یه چشم غره رفتمو از سرجام بلند شدم که بذم بخوابم:واقعا که...چطور میتونی تو این حالت مسخره بازی در بیاری ....
نچ نچی کردمو به سمت در راه افتادم....
پشت سرم راه افتاد....به راحتی
_باشه باشه
و دستامو به نشانه تسلیم بالا اوردمخواستم از اتاق برم بیرون که صدام کرد:ا/ت
_بله
اسم فرماندشون چیه؟
_به تو چه ؟
ععع بگو ببیبنم دیگه.... نباید بدونم اسم شوهر خواهر ایندم چیه؟
_بیشور ..... جونگ کوک
ههههههه
خواستم درو باز کنم که دوباره صدام کرد
_بلعبرو بخواب نگران هم نباش.... عشق حرف حالیش نمیشه
_دقیقا باید بخاطر همین جمله اخرت بترسم و نگران باشم
بهم لبخند زدو شب بخیر گفت و بالاخره درو بستم و از اتاق اومدم بیرون ....قرار بود برم اتاقم ولی خب... نرفتم.... بجاش رفتم توی باغ که یکم قدم بزنم
مثل هرشب داشتم به اتفاقات روز فکر میکردم......
.
.
.
الان بابا کجاس ..... چیکار میکنه..... حالش خوبه..... خیلی دلشوره داشتم ولی خب بروز نمیدادمایششش... چقد احمقم که عاشق دشمنمون شدما.... و البته بدبخت....
ولی خودمونیما .... تا وقتی نینا بهم نگفت متوجه نبودم .... کاش نمیگفت ....
بالاخره اون قبلا عاشق شده.....احساس کردم یه صدایی از انتهای باغ اومد...مثل اینکه یکی افتاد زمین
اهمیتی ندادم چون احتمالا باید یه حیوونی ,میوه ای چیزی بوده باشهانقد راه رفته بودم که به رسیده بودم به ابشار ....ابشارو دور زدم که برگردم ولی پام گیر کرد به شاخی روی زمین و ......
شاپالاققققققققققق....
افتادم... و اخ بلندی گفتم ...
توی تاریکی چیزی نمیدیم ولی وقتی دستمو رو زانوم کشیدم درد وحشتناکی تو پام ایجاد شد
زخم بزرگی بود و ازش خون میومد ....
سعی کردم بلند شم ولی یهو یه دستمال رو دهنم گذاشته شد و بیهوش شدم......~~~~~~~~~~~
همممم
سلام و عرض ادب
خوبین خوشین؟فردا مدارس باز میشه..... و من تمام این پارتو با اشک نوشتم
وی بلاد اند سوییت تر میخوند*
خب دیگه حرفی ندارم بزنم
ووت و کامنت فراموش نشه جینگولیابوج خیلیییی گنده
راستی اگه این پارت خلیی کوتاه بود یه بزرگی خودتون ببخشید.... من حالم اصن خوب نیس😭😭😭😭😭
بوص بوص
YOU ARE READING
𝖆𝖓𝖌𝖊𝖑 𝖔𝖋 𝖇𝖑𝖔𝖔𝖉 1
Fanfictionکی میتونه باور کنه... نوزده سال با یه دروغ زندگی کنی... دروغی که میگه تو یه نفر دیگه ای...دروغی که میگه تمام این سالها فقط نیمه ای از وجودت بودی ....وبعد عاشق بدترین فرد ممکن بشی....هه..... جونگ کوکی که تمام زندگیش برای بدست اوردن دنیا نقشه کشی...