Chapter8:moon's kiss

252 46 34
                                    

♬آهنگ این پارت در چنل تل گذاشته شده♬

به چشم های آبی مرد روبه روش خیره میشه.
+بهت گفتم که اون نباید ببینتت؟...
ویکتورسرش رو پایین میندازه و دست هاش رو مشت میکنه.
+آخه چرا هیچوقت به حرفام توجه نمیکنی؟
-میخواستی چیکار کنم وقتی که اون عفریته داشت به کشتن میدادش؟
زیر لب همونطور که دندون هاش رو روی هم فشار میداد،غرید.
مرد نفسی از روی کلافگی کشید و اونم مثل ویکتور تکیه اشو به دیوار داد.
سکوت سنگینی بینشون رو گرفته بود.
هردوشون توی افکار نامعلومشون غرق بودن.
+چرا اونروز اونجا بود؟
کمی بعد مرد از ویکتور پرسید.
-چه بدونم... قبلا هم بهم گفته بود که برمیگرده...!
مرد با عصبانیت تکیه اشوازدیوار گرفت وبه ویکتور توپید.
+چی؟...چطوری تورو دید؟... چرا گفت برمیگرده؟؟؟
ویکتور به چشم های عصبی مرد رو به روش زل زد؛چرا انقدر عصبی شده بود؟
-گفت که جانگ کوکو بدم بهش...!
+یعنی چی؟... هیونا چرا باید چشم بدوزه به جانگ کوک در حالی که خودش هزار تا پسر مثل جانگ کوک دورو ورش ریخته؟...
اینبار ویکتور باتعجب زل زد به مرد روبه روش که حالا داشت دور خودش میچرخیدو غرق افکارش شده بود.
+الان اون پسر کجاست؟
-خونه ی نامجون!
مرد از حرکت ایستاد وسری تکون داد.
+نباید بزاری از جلوی چشمت جم بخوره. اون عفریته میتونه از اینی که هست خطرناکتر بشه.تا وقتی که نفهمیدیم اون دنبال چیه باید مواضب اون پسر باشیم.
ویکتور سری تکون داد؛در هرحال مواظبت از اون پسر باعث میشد بیشتر کنارش بمونه واین چیزی بود که ویکتور تازگی ها فهمیده بود دوست داره حسش کنه.
کمی در سکوت گذشت و اینبار ویکتور بود که سکوت رو شکست:
-ایمورتال!
مرد با بهت سرش رو بالا آورد.
-اون کسیه که به جانگ کوک حمله کرد.
مرد بابهت گفت:
+چ..چی داری میگی؟
-تو جنگل یه گرگ بهش حمله کرد...یبار هم وقتی جانگ کوک از خونه ام خارج شد عقاب سیاه میخواست ببرتش (همونجایی که دست ویکتوز زخمی شد)
+عقاب سیاه؟...اون لعنتی مال ایمورتاله!
-اما چرا ایمورتال باهام دشمنی میکنه؟...اصلا چرا جانگ کوک؟!
مرد تلخندی روی لبش نشست.
+شاید فهمیده که قلب ویکتور لرزیده!
ویکتور به فکر فرو میره ومرد سعی میکنه غمی که توی دلش بخاطر مرد سیاهپوش بوجود اومده رو نادیده بگیره.
اون حتی نمیدونست مجازاتش چیه؟!
اون فقط مجازات شده بود وبار سنگین گناه هاش رو بدون هیچ حرفی به دوش کشیده بود.
گناه هایی که حتی نمیدونست چی ان؟...
اگه روزی برسه وویکتور بدونه چه گناهی مرتکب شده اونوقت آرزو میکنه که کاش هیبچوقت نفهمیده بود؟
اون روز باز هم قلبش خواهد زد؟...
اونروز باز هم اون پسر وجود خواهد داشت؟
مرد سفید پوش دستش رو چند بار رو شونه ی ویکتور زدو بعد گفت:
+مواظب اون پسر دندون خرگوشی باش!
وبعد توی آسمون محو شد.
ویکتور هنوز هم فکرش درگیر بود بازهم مغزش پراز سوال شده بود.
نکنه واقعا گناهکار بود؟!
***
-اون مرد کیه؟
روبه پسر مو قهوه ای که حالا داشت کیک رو توی فر میذاشت گفت.
پسر که حالا مونده بود چی بگه سعی کردآرامشش رو حفظ کنه و روبه پسر مقابلش کرد.
+چیشد که خواستی در مورد اون بدونی؟
جانگ کوک اینبار واقعا عصبانی شده بود؛نمیفهمید چیه این سوال انقدر سخته که همه داشتن از جواب دادن بهش طفره میرفتن؟...
اون حقش بود که بفهمه اینجا چیکار میکنه؟
-ببین نامجون! من زندگی دارم... هزار تا کار دارم حتی به رفیقمم نگفتم که کجام حتما تا الآن کلی نگران شده.. تودانشگاه بعد از چند روز غیبت مسلما استاد ها منو میندازن و این برای خودش فاجعه ایه...در مقابل همه ی این بدبختی ها من فقط دارم میپرسم که اون مرد کیه و من چرا اینجام؟...نمیفهممم کجای این خواسته زیادیه؟
جانگ کوک یه بند حرف میزد ووقتی که به آخرای حرف هاش نزدیک میشد،تن صداش بالا میرفت.
نامجون واقعا نمیدونست چی بگه. نباید در مورد ویکتور چیزی بهش میگفت.
ویکتور بهش گفته بود که نگه. واین یه گفتن عادی نبود ویکتور بعد از هزار سال برای اولین بار به نامجون دستور داده بود.
درسته که دیگه توی اون کاخ لعنتی نبودن ودرسته که دل خوشی از ویکتور نداشت اما اون هنوز هم فرمانده نامجون بود!
+مطمئن باش اون مرد نمیزاره به تو آسیبی برسه لطفا بهش اعتماد کن من دل خوشی ازش ندارم اما میدونم که قصد آسیب زدن بهت نداره پس بهش اعتماد کن و بزار خودش برات توضیح بده!
نامجون در حالی که یه لبخند میزد با صدای بمش گفت.
جانگ کوک چند لحظه به چشم های نامجون خیره شد.
عجیب بود اما حرف های نامجون با اینکه جواب سوالش نبودن اما آرومش کرده بودن؛شاید واقعا باید منتظر میبود تا اون مرد حرف بزنه!
البته چاره ای جز اینم نداشت چون اون مردی که جانگ کوک دیده بود محال بود با چند تا داد به حرف بیاد.
نامجون نگاهش رو ازش گرفته بود و مشغول در آوردن کیک از فر-که صدای بوقش دراومده بود-شده بود.
پشت میز نشست و دست هاشو توهم قفل کرد.
کمی در سکوت گذشت که صدای در باعث شد نگاه هر دوی اونها به سمت در بره.
+لعنت!
نامجون که سعی داشت کیک رو دربیاره وتوی موقعیت سختی گیر افتاده بود، شکایت کرد.
-من باز میکنم.
نامجون لبخندی تحویل جانگ کوک که حالا نقش ناجی نامجون رو ایفا میکرد، داد.
جانگ کوک با قدم های نسبتا اروم سمت در رفت و درو باز کرد.
چهره ی مرد سیاهپوش تو چهار چوب در ظاهر شد.
جانگ کوک نگاهش رو ازش دزدیدو یه سلام زیر لب گفتو دوباره به سمت آشپزخونه برگشت.
این اولین دیدارشون بعد از اون روز برفی بودو جانگ کوک میتونست واضح تشخیص بده که تا کجا کنار این مرد معذبه!
شبیه دختر های دبیرستانی شده بود که کراششون بهشون توجه کرده بود.
قلبش تند تند میزدو نفس کم می آوردو حالا هم که معذب بود.
واقعا چه مرگش شده بود؟
+اوه...! وی...اهم... اومدی؟
جانگ کوک از طرز حرف زدن نامجون تعجب کرد؛ چرا اینطوری حرف میزد؟
ویکتور سری تکون داد و پشت میزجاگرفت و دستش رو روی میز قرار داد وبه پسری که روی صندلی جمع شده بودو سرش رو پایین انداخته بود، خیره شد.
نا خواسته پوزخندی روی لب هاش شکل گرفته بود؛نکنه داشت ازش خجالت میکشید؟
جالب بود؛ اولش تو چشم های ویکتور زل میزد؛ بعد لبخند میزد؛ بعد سرش داد میزد وحالا هم خجالت میکشید.
این پسر داشت باقلب ویکتور چیکار میکرد؟
با قرار گرفتن یه تیکه کیک جلوی جانگ کوک، جانگ کوک سرش رو بالا آورد و بادیدن کیکی که روش توت فرنگی بود آب دهنش راه افتادو خجالت و همه ی حس هایی که باعث میشدن معذب بشه، محو شدن و فقط یه جمله توی ذهنش با رنگ طلایی هایلایت شد"پدرشو در بیار"
ولحظه ی بعد صدای چلب چلوب خوردن جانگ کوک بود که سکوت رو میشکست.
جانگ کوکی که فارغ از همه ی دنیا داشت کیک توت فرنگی مقابلش رو میخورد وهر از گاهی با زبونش دور دهنش رو تمیز میکرد.
جانگ کوکی که با هر حرکتش بدن ویکتور رو داغ میکردو باعث میشد ویکتور از این همه صبر و تحملش تعجب کنه!
تاریکی ها خیلی وقت بود که ناپدید شده بودن.
والآن فقط یه منبع روشنایی بود.
وویکتور چه عاجزانه داشت برای رسیدن به اون روشنایی بین برفو بارون،قدم برمیداشت!
اتفاق کوچیکی نیافته بودکه؛قلبش لرزیده بود!
قلبی که تمام دارای اش بود!

BE MY SINWhere stories live. Discover now