Bye bye

2.3K 517 47
                                    

خب با عرض پوزش واتپدم هنگ كرده بود
دوبار آپش كردم ولي نتم از بس پرسرعت بود كامل آپ نشد و پاك شد😐
يه عالمه ببخشيد
..................................
چند دقيقه بود كه به خونه ي يونگي رسيده بودن و جيمين درحالي كه زانوهاش رو بغل كرده بود هق ميزد ولي اشك از چشمهاش نميومد
يونگي از  توي آشپزخونه با يه ليوان آب يخ اومد بيرون و كنار جيمين نشست
آبو گلفت جلوي جيمين :( بخورش حالتو بهتر ميكنه)
جيمين پاهاشو انداخت پايينو برگشت سمت يونگي
جيمين:(چي ميدوني و به من نميگي؟)
يونگي ابروهاش رو بالا انداخت:(چيز خاصي نيست خودت بعدا ميفهميشون)
جيمين محكم يقه ي لباس يونگيو گرفت و كشيد جيمين:(بس كن چرا حداقل سعي نميكني با چيزايي كه ميدوني آرومم كني؟)
يونگي نفس عميقي كشيد و دستشو گزاشت روي دست جيمين و تن صداش رو آورد پايين:(چيزايي كه من ميدونم حالتو بهتر نميكنه )
جيمين دوباره زد زيره گريه و دستاش شل شد :( خب حداقل يه چيزي بگو تا بدونم چي قراره پيش بياد)
يونگي دستاشو گذاشت دو طرف صورت جيمينو لپاشو فشار داد
يونگي:( چيزي كه قراره پيش بياد شرت بستن منو تو سر بازيه هركي برد براي اون يكي سوجو ميخره خوبه؟)
جيمين محكم يونگيو هل داد و بلند داد زد:( مسخره بازي نكن دارم جديي باهات حرف ميزنم انقد ترسيدم كه هنوز قلبم تند ميزنه)
يونگي نفس عميقي كشيد و تكيه داد به مبل يونگي:(اون خواهرتو ميخاد )
با اين حرف چشماي جيمين گرد شد و برگشت سمت يونگي. جيمين:(همون... روحه؟)
يونگي سرش رو به نشونه ي مثبت تكون داد و جيمين دوباره زد زيره گريه :( چ...را؟؟؟)
يونگي پوفي كشيدو دستاش رو گذاشت روي گوشاش:(هروقت گريه نكردي بعد بهت ميگم)
جيمين سعي كرد گريشو كنترل كنه لبشو گاز گرفت تا خودشو ساكت كنه ولي هنوز هم هق ميزد
يونگي دستاش رو از روي گوشاش برداشت و به جيمين نزديك تر شد:( چون خواهرتم اينو ميخواد روحا نميتونن از اين دنيا برن وقتي كه يه چيزي توي اين دنيا داشته باشن كه جا گذاشته باشن يا بخان انجامش بدن)
جيمين اشكاش رو با استينش پاك كرد:( چي..چيكار...كنم... تا...نونا...ن...نره؟)
يونگي جيمينو كشيد سمت خودشو بغلش كرد:( چيزي نيست كه منو تو بخايم وقتي خودشون ميخان ما نميتونيم جلوش رو بگيريم)
جيمين:(يعني...اون...روح...ميخاد...خودم نونامو..ب..بكشم؟)
يونگي پوزخند زدو دستشو كشيد روي موهاي جيمين:(نه تو فقط يه راه براي انتقال پياماشي...من هنوز نميدونم اون دقيقا ميخواد چيكار كنه)
جيمين سرش رو گذاشت روي شونه ي يونگي. جيمين:(اونو ...ميشناسي؟)
يونگي پوفي كشيد :(اوهوم خيلي زياد..)
چند دقيقه سكوت شد و جو بينشون خيلي سنگين شد
حس ميكرد جيمين توي بغلش معذبه
لبخند زد يونگي:( من خيلي خود خواهم)
جيمين با تعجب به نيم رخ صورت يونگي نگاه كرد:( چرا؟)
لبخند يونگي خبيثانه شد و صورتشو برگردوند سمت جيمين . يونگي:(چون ميدونم ازينكه تو بغلمي خجالت ميكشي ولي چون خودم خوشم اومده نميخام تمومش كنم^^)
جيمين اخم كرد و محكم يونگيو هول داد:( خيلييييي عوضي منحرفي يمدت دونگ ووكو تعقيب كردي اينجوري شدييي)
يونگي خنديد و تكيه داد به پشتي مبل:( خب چيكار ميكني؟)
جيمين با تعجب به يونگي نگاه كرد:( چيو چيكار كنم؟)
يونگي ابروهاش رو انداخت بالا:( معلومه... چجوري به مامانت و خواهرت ميگي؟ يه روح اومد دامادتو كشته و مغزشو پاشيده رو ديوار)
جيمين چشماش رو درشت كرد:( نهه اون مغزش رو ديوار نبود خونش بود ... ولي من نميتونم بهشون بگم )
يونگي:( خب نگو چون قرار نيست وقتي اونا رفتن اونجا هيچ اثري از قتل ببينن)
جيمين به تعجب به يونگي نگاه كرد:(منظو..رت چيه؟)
يونگي:( حتي اگه خودتم الان بري چيزي بجز يه مرد كه انگار روي مبل جلوي تلويزيون خوابش بردي نميبيني...جيمين... اون همه ي اثرات قتلو پاك ميكنه و جوري جلوه ميده انگاري خودش مرده)
جيمين آب دهنشو قورت داد :(يعني...هيچي نگم؟)
يونگي دسته ي بازيشو برداشت:( خب اين نظر منه ...گيم بزنيم؟)
جيمين پوفي كشيد ميدونست يونگي يه چيز بزرگو داره ازش مخفي ميكنه
از يه طرفي ناراحت بود چون راجبه اينكه خواهرش دونگ ووكو دوست داشته يا نه مطمئن نبود و از طرفي هم خوشحال بود چون خواهرش ميدونست اون عوضي بهش خيانت ميكنه وقطعا خيلي ازش ناراحت شده ولي الان اون عوضي نيست كه ناراحتش كنه
اما يه چيزي
شايد نوناش همه ي اين چيزارو بخاطر اينكه ميدونسته يه راه نجات داره تحمل كرده؟
چند ساعت گذشته بود و يونگي و جيمين روي كاناپه خوابشون برده بود بي خبر از اينكه چند متر اونطرف تر روح مردي كه به تازگي توسط يك روح كشته شده بود داشت پرسه ميزد
هيچ درديو احساس نميكرد بجز درد نديده شدن 
از وقتي از خونه به بيرون دويده بود هيچكس اونو نديده بود به جز جيمين كه توي لابي وايساده بود و قطعا اونو نشناخته بود
ووقتي چند دقيقه بعدش جيمين رو درحالي كه با چشمهاي گريون درحالي كه سوار ماشين دوستش ميشد ديده بود فهميده بود لابد يه راه نجاتي داره
اون نبايد ميمرد و همش منتظر بود تا جيمين زنگ بزنه به اورژانش و نجاتش بده اما چه توقع بيخودي داشت
چرا جيمين بايد همچين كاريو در حق كسي كه هم خودشو هم خواهرشو اذيت كرده بود بكنه؟ چندباري جيمين رو خونه ي يونگي رسونده بود و ميدونست كجاست
براي همين پياده به سمت خونه ي يونگي حركت كرده بود و تقريبا نزديك بود
اون تنها نميمرد اون بايد جيمينم با خودش ببره اون دنيا
ميدونست همه چيز زيره سره تهيونه كه روح اون مرد رو برگردونده ولي نميزاشت تهيون از نبودش خوشحال باشه
جلوي آپارتمان يونگي بود و آماده براي گرفتن جون جيمين
خواست وارد بشه كه صداي مردي رو پشت سرش شنيد
:(لي دونگ ووك ٣٦ ساله متاهل تاريخ  مرگ سي آگوست سال ٢٠١٩ و ساعت ١٠:٣٩ دقيقه شب)
دونگ ووك برگشت سمت صاحب صدا:( تو كي هستي؟)
مرد سياه پوشيده بود و چشمها و صورتي بي احساس داشت
سرش رو اورد بالا و به چشمهاي دونگ ووك نگاه كرد:( كسي كه قراره همراهيت كنه حالا خودت انتخاب كنه ميمون،خوك،سگ،سوسك؟)
دونگ ووك به مرد نزديك شد و با خشم مردو هول داد:(داري راجبه چي حرف ميزنيييي)
مرد خاك سر شونه هاي لباسش رو تكوند و به دونگ ووك نزديك شد:( توقع داري با گناهايي كه كردي توي زندگي بعديت يه آدم باشي؟
اخاذي ، تجاوز، خيانت به همسرت ، قتل كه البته امروز تقاصش رو دادي و از ليست گناهات حذفه، و هول دادن فرشته مرگ بازم بگم؟)
دونگ ووك فرياد عصبي كشيد :( توووو مردك خوك صفت عوضي اينا رو از كجا...)
نتونست حرفش رو كامل بزنه چون فرشته مرگ وسط پريد جملش:( عااا پس خوك عاليه به هيكلتم مياد)
و بدون اينكه به دونگ ووك فرصت بده دوتا از انگشتاش رو به پيشوني دونگ ووك زد و چند لحظه ي بعد مرد درحالي كه داد ميزد و چيزي از پايين بدنش اون رو ميسوزوند و بالا ميومد محو شد و رفت
فرشته ي مرگ سرش رو بالا گرفت و به پسري كه قايمكي از پنجره تمام مدت اونارو نگاه ميكرد نگاه كرد و لبخند زد و چند ثانيه بعد ديگه كسي توي اون كوچه نبود
جيميني كه از صداي بلند بيدار شده بود بهت زد نشست روي مبل
يك جمله توي سرش تكرار ميشد
دونگ ووك كسيو كشته بود؟
...........
خب بوص به كلتون حقيقتش خيلي پدرم درومد ولي خب بازم اونجوري كه دوست داشتم نشد ولي بجاش تو پارت بعدي كلي اتفاقاي هيجان انگيز قراره بيفته بازم ببشخيد

SEEWhere stories live. Discover now