42

14.6K 1.6K 615
                                    

مسير سالن انتظار رو بار ها و بارها مثل ديوونه ها قدم ميزد.

پوست لبش رو مدام ميجوييد و قلبش مثل ساعت به قفسه سينش ميكوبيد.

دستاش خيس عرق بودن و لرزش خفيفي داشتن.

مدام دلشوره داشت كه اين عمل كوفتي بيشتر از حد معمول طول كشيده و قطعا اتفاقي افتاده.

از طرفي نگران بود كه از نگهبانا كسي اونو شناسايي كرده باشه و خبر پليس كرده باشه.

نميدونست تا كي ميتونه دووم بياره و مثل احمقا به سمت اتاق عمل حجوم نياره تا از حال يونگي خبر دار بشه فقط ميدونست بيشتر از هرچيزي داشت خودشو كنترل ميكرد.

آهي كشيد و به جونگكوكي كه سعي ميكرد جيمينيو كه مثل ديوونه ها اشك ميريخت رو اروم كنه نگاه كرد.

اون پسر دستهاي تپل دوستشو نگه داشته بود و با صدايي كه خيلي غمگين بنظر ميرسيد ، حرفهاي اميدوار كننده بهش ميزد.



لبخند كمرنگي زد.

اگه خودش يه روز چيزيش ميشد جونگكوكش همينقد نگرانش ميشد؟

با خودش فكر كردو دستي لاي موهاش كشيد.

ذهنش مشغول بود.

و تو اون لحظه به تنها چيزي كه فكر ميكرد اين بود كه يونگي اون كسي نباشه كه فكر ميكنه.

بعد از اينهمه سال دوستيشون ، براي فهميدن اينكه عكس اون تو كيف پولش چيكار ميكرد خيلي دير بود.

اما با همه وجود ميخواست ، برادرش يونگي اوني نباشه كه فكر ميكنه.

با شتاب سمت دكتري كه از اتاق عمل بيرون ميومد دوييدن.

لبخند روشن رو لبهاي دكتري كه به ارومي ماسك ابي رنگ رو از دور گردنش باز ميكرد نشون ميداد عمل موفقيت اميزي بوده.

"تبريك ميگم ، همه چيز مرتبه..زود به بيمارستان رسوندينش.. خون زيادي از دست داده ولي خطرات جدي رفع شد.."

دكتر شمرده شمرده گفت و تهيونگ نفس عميقي كشيد.

دستهاشو كه بخاطر مشت هاي متعددي كه به حريف يونگي زده بود قرمز شده بود رو با خوشحالي به صورتش زد و خدارو شكر كرد.

"كي ميتونم ببينمش؟"

جيمين لابه لاي هق هقاش از دكتر پرسيد

"بيهوشي دير از بين ميره..شايد تا يك ساعت ديگه يا كمي بيشتر..نگران نباشين..حالش خوب ميشه.."

HEAVEN ( 18)Where stories live. Discover now