لحظه ای که به خانه رسید، حتی ذره ای از شدت آن فکرها کم نشده بود. ذهنش هر لحظه نتیجه ای می گرفت و با به خاطر آوردن حقیقت یا ظاهر شدن استدلالی دیگر روی آن خط قرمزی می کشید و لحظه ای بعد، حتی درباره آن خط قرمز هم دچار تردید میشد. آمدن سونگ هی به موزیکالی که او در آن حضور داشت بی سابقه نبود، سونگهی یکی از تماشاچیان همان موزیکالی بود که بورس تحصیلی جیمین را برایش به ارمغان آورده بود، اما آیا خبر داشت که بازگشته بود، حتی وقتی خودش هم مطمئن نبود که قرار است روی صحنه حضور یابد یا خیر؟ اگر سونگهی از تمام اتفاقاتی که برایش میافتاد باخبر بود، نباید کاری میکرد؟ در تمام روزهایی که در بیمارستان چشم باز کرده بود، اثری از سونگ هی ندیده بود! با این حال تقریبا محال بود که از موزیکال دانشکده خبر داشته باشد و از زندگی عادیاش چیزی نداند، البته شاید هم امکانپذیر بود! چون سونگهی بود که به او کمک کرده بود وارد آن دانشگاه شود و امکان داشت که یکی از اساتید یا هیئت مدیره را بشناسد. با این حال باز هم همه چیز عجیب و غریب بود. چون سونگ هی تنها درباره دانشگاه صحبت نکرده بود و از رییس رستوران هم به عنوان خسیس تازه به دوران رسیده نام برده بود!
بی آن که نتیجه ای از تمام آن افکار گرفته باشد، کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد و به محض باز شدن در با ته هیونگ مواجه شد که همراه لاکی جلوی در ایستاده بود و با همان لبخندهای منحصر به فرد خودش، بدون هیچ کلامی به او خوش آمد میگفت. جیمین که در دریای طوفانی افکارش دست و پا می زد، تنها سرش را تکان داد و به سمت در اتاقش حرکت کرد. مطمئن نبود در این لحظه بتواند با ته هیونگ صحبت کند، اما ته هیونگ مثل همیشه قصد نداشت اجازه دهد او به خواسته اش برسد: «جیمین، دیروز جوابی بهم ندادی!»
سر جایش متوقف شد و پلک هایش را روی هم فشرد. ته هیونگ قدمی به جلو برداشت و در حالی که روبرویش می ایستاد، با نگاهی کاملا جدی ادامه داد: «گفتم می خوام سهمم از اجاره خونه رو بدم!»
جیمین پیشانی اش را با کف دستش پوشاند و بدون باز کردن چشمانش زمزمه کرد: «این خونه مال من نیست و گرچه عجیب به نظر می رسه، اما هیچ اجاره ای هم براش نمی پردازم. پس تو هم نیازی به پرداخت اجاره نداری» و بی آن که نگاه دیگری به سمت ته هیونگ متعجب بیندازد، پشت در اتاقش پنهان شد و ته هیونگ را با تنها همدمش، یعنی لاکی که البته نمیتوانست جوابی به سوالاتش بدهد، تنها گذاشت. تههیونگ شانهای بالا انداخت و بچه گربه را که خواب آلود به نظر می رسید، همراه خودش به اتاقش برد. رسیدگی به لاکی وقت زیادی را از او می گرفت و به خاطر نمی آورد آخرین باری که پیامی از بین پیام های جیمین خوانده بود، چه زمانی بود. به همین خاطر تصمیم گرفت از آن چند ساعت نهایت استفاده را ببرد. روی تخت دراز کشید و همان طور که مشغول نوازش لاکی بود، صفحه گوشی اش را روشن کرد و در حالی که در وضعیت نسبتا راحتی قرار می گرفت، خواندن پیام بعدی را آغاز کرد:
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...