Chapter 54 - Fourth

Start from the beginning
                                    

در بین تمام افکاری که در ذهن ته‌هیونگ می گذشت، جمله‌ی هم‌خوابگاهی‌اش که به او اطلاع داده بود می تواند به خوابگاه برگردد، از همه بلندتر در سرش زنگ می زد و او به عمد این را از جیمین پنهان کرده بود. جمله‌ای را که می‌خواست بر زبان بیاورد، بار دیگر سنجید و با خود فکر کرد این بهترین کار برای ساکت کردن عذاب وجدانش برای دروغ گفتن به جیمین، آن هم برای دفعه ی دوم بود؛ انگار حق با نامجون بود که می‌گفت همه چیز از دفعه دوم آسان می شود. آرام زمزمه کرد: «می‌خوام سهم خودم از اجاره خونه رو بدم» و سرش را بالا آورد و نگاهش را مستقیم به جیمین دوخت که انگار با جمله‌ی او به فکر فرو رفته بود. گرچه هر قدر منتظر ماند، جوابی از او نشنید و برعکس لاکی بود که با چپه کردن ظرف غذایش شروع به دویدن دور خانه کرد.

جیمین با شنیدن صدای لاکی از فکر بیرون آمد و با بلند شدن از روی صندلی، به سمت اتاقش حرکت کرد و صدای ته هیونگ را پشت سر گذاشت که در حین دویدن دنبال لاکی و تلاشش برای جلوگیری از نابود شدن خانه توسط آن خانه خراب کن، صدایش می‌زد: «جیمین!»

وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. در آن لحظه واقعا باور نمی کرد که چه طور توانسته چنین چیز مهمی را فراموش کند. حتی نمی‌دانست قرارداد خانه چه روزی تمام شده و در عجب بود که چرا صاحب‌خانه تلاشی برای برقراری تماس با او نکرده است. شاید هم اجاره را از پول پیش خانه برداشته بود و او حتی نمی‌دانست این مبلغ چه قدر بوده است و اصلا از عهده‌ی پرداخت اجاره خانه برمی‌آید یا نه و حتی سر سوزنی هم قصد نداشت از ته‌هیونگ کمک بخواهد، گرچه خودش اصرار به این کار داشت. عجیب بود که حتی بیرون شدن از آن خانه هم هیچ حسی را در وجودش بیدار نمی کرد، جز گز گز بی جان دلتنگی! ترس از این که دلتنگ این خانه شود و ترس از این که دلتنگ خاطرات این خانه شود.

آهی کشید و در عین حال که دیدن آن لباس‌ها و وسایل و عطر آنها باعث می‌شد دلتنگ‌تر از قبل شود، شروع به جستجو در کمدها کرد. خاطره‌ی محوش از آن روزی که اجاره‌نامه را در دست هوسوک دیده بود چندان کمکی به پیدا شدن سریع آن نمی کرد. بعد از ده دقیقه کلنجار رفتن با کمد، به این نتیجه رسید که چیزی که دنبالش می‌گردد آنجا نیست. کمد را به حالت اولیه برگرداند و وسط اتاق ایستاد و با نگاهی موشکافانه، اتاق را از نظر گذراند؛ هر چه بود باید همین جا می بود، در همین اتاق. نگاهش از تخت گذشت و با طی کردن پنجره ها روی میز تحریر ثابت شد. همان لحظه با به خاطر آوردن این که هوسوک معمولا چیزهای مهم را در کشوی اول میز تحریرش می‌گذاشت، با اطمینان به سمت کشوها حرکت کرد.

***

روبروی منشی کسی که ظاهرا صاحب‌خانه‌اش بود نشسته بود و با اضطراب نصفه و نیمه‌ای انتظار می کشید. مطمئن نبود چه چیزی در انتظارش است و این اضطرابش را هر لحظه بالاتر می برد؛ درست بود که مدت ها بود به هیچ چیز اهمیتی نمی داد و حتی اگر از خانه بیرون انداخته می شد برایش اهمیتی نداشت، اما دل کندن از خانه ای که گوشه گوشه اش یادگار هوسوک بود، کار چندان راحتی نبود. در جواب نگاه منشی که هر از چند گاهی نگاهش را به او می انداخت و لبخندی تحویلش می داد تا انتظارش بیش از این آزاردهنده نشود، به زحمت لبخندی زد و دوباره نگاهش را اطراف آن دفتر چرخاند. لحظه ای که با شماره صاحب خانه اش تماس گرفته بود، هم همان منشی که پشت میز نشسته بود جوابش را داده بود و حتی نام صاحب خانه اش را هم نمی دانست و در عجب بود که چه کسی پشت این در منتظرش است. نگاهش را دور دفتر که با دکور کاملا چوبی پوشانده شده بود، گرداند و با خود فکر کرد با وجود نورپردازی نسبتا خوبی که فضای دفتر را پر کرده بود، رنگ قهوه ای خالص فضای آن را دلگیر کرده بود. با این حال سعی کرد نگاهش را روی مجله ای که روی میز بود، متمرکز کند و به افکارش ادامه دهد چون دیگر مطمئن نبود که بتواند در جواب لبخند منشی، لبخند دیگری بزند. آن زمان که دیگران تنها چهره‌ی بی حالتش را می دیدند بسیار زمان راحت تری برایش بود.

همان لحظه در باز شد و زن نسبتا جوانی برای بدرقه‌ی مهمانش به دنبال مردی تقریبا در دهه ۵۰ زندگی اش از اتاق خارج شد. جیمین بالاخره نفس آسوده ای کشید، این به آن معنی بود که می توانست به زودی او را ملاقات کند و تا دقایقی بعد از آنجا خارج شود، اما آن صدای آشنا باعث شد نگاهش را به او بدوزد و به محض رفتن آن مهمان و آشکار شدن آن چهره در نظرش، دوباره نفسش در سینه حبس شود. لبخندی روی صورت زن نقش بست و با ناباوری گفت: «پارک جیمین، وقتی اسمتو توی قرار ملاقات هام دیدم فکر نمی کردم خودت باشی!»



VioletWhere stories live. Discover now