یک ساعتی می شد که ته هیونگ بی هیچ توضیحی در خانه تنها شده بود و اغراق نبود اگر می گفت تا دقیقه ای دیگر از بی حوصلگی دیوانه می شود. نمی توانست از خانه خارج شود، چون کلید در را نداشت. آهی کشید و تلویزیون را که معلوم بود بعد از مدت ها روشن شده، خاموش کرد و در خانه به راه افتاد. هیچ چیز در خانه نبود که بتواند سرگرمش کند؛ هیچ چیز به جز آن اتاق ممنوعه که هر چند دقیقه یک بار کنجکاوی اش را غلغلک می داد و او با فکر به این که دوری از آن اتاق تنها خواسته میزبانش از او بود، بر این وسوسه غلبه می کرد. گرچه بالاخره این استدلال نیز در برابر کنجکاوی اش رنگ باخت و او تسلیم وسوسه شناختن بیشتر وایولت شد. چند سکه ای از جیبش خارج کرد و بین در و چهارچوب گذاشت تا به محض باز شدن در با صدایش متوجه شود. هر چند در ورودی فاصله ای تا اتاق ممنوعه نداشت و حتی اگر از آمدن جیمین باخبر می شد، باز هم به موقع خارج شدنش از اتاق غیر ممکن بود. با این حال، حالا که تصمیم به انجام این کار گرفته بود نمی توانست رهایش کند. در را باز کرد و نگاهی به اتاق انداخت. اتاق نسبت به آن روز صبح کمی شلوغ تر بود، اما نه آن قدری که بتواند آن را یک اتاق عادی بداند. نگاهش با سرعت از روی وسایل جیمین که همان روز آنها را به این اتاق آورده بود، گذشت و روی وسایلی که از قبل در این اتاق دیده بود، متوقف شد. دکور اتاق کاملا مشابه اتاق جیمین بود، حتی دسته برگه های رها شده روی میز تحریر. با این حال ته هیونگ ناامید نشد و مشغول گشتن در کشوهای میز شد.
در انتهای همان کشوی اول، پشت دو دفترچه مشکی و قهوه ای رنگ، چشمش به گوشی سیاه رنگی افتاد که با زدن دکمه power آن متوجه شد که خاموش است. نگاهی به سمت سالن انداخت و با اطمینان از آرام بودن خانه گوشی را روشن کرد. گرچه با روشن نشدن گوشی متوجه شد که احتمالا باتری آن تمام شده است. بیش از آن در اتاق وقت تلف کرده بود که بتواند با خیال راحت در اتاق ممنوعه بماند و با آن گوشی که صد در صد جزء اشیای ممنوعه آن خانه بود، ور برود. در نتیجه گوشی را با پذیرفتن ریسک عصبانی شدن جیمین در جیبش فرو برد و سعی کرد همه چیز را به حالت قبل برگرداند و پس از آن از اتاق خارج شد.
با بسته شدن در پشت سرش نفس راحتی کشید و به سمت اتاقی که جیمین در اختیارش گذاشته بود، رفت. به سرعت شارژرش را وصل کرد تا روح تشنه اش برای حقیقت را سیراب کند! لحظه ای به این تعبیر خندید و زیر لب گفت: «کیو گول می زنی؟» در واقع تمام این کارهایش تنها یک اسم داشت و آن هم فضولی بود. با دیدن رنگ سبز شارژ در وسط صفحه گوشی خاموش، دیگر لحظه ای صبر نکرد و آن را روشن کرد.
نیشخندی شیطانی با دیدن این که گوشی رمز نداشت روی صورتش نشست و بلافاصله وارد پیام هایش شد و لحظه ای که چیز به درد بخوری در آنها ندید، به سراغ مسنجرش رفت و با دیدن تنها یک مخاطب در آن، کمی شوکه شد: «فسقلی»
البته این شوک با دیدن شماره آن مخاطب چندان دوام نیافت؛ شماره ای که چند ساعت قبل برای صحبت کردن با جیمین و سرزده نیامدن به خانه اش از جین گرفته بود و در نهایت جرات تماس گرفتن را در خود ندیده بود. به صفحه چت برگشت و با دیدن پیام آخر چشم هایش گرد شد: «دیگه نمی تونم...» نگاهی به تاریخ آن کرد: «12 اکتبر» یک پیام دیگر بالا رفت و از اول شروع به خواندن کرد: «انگار دنیا فقط اجازه داشتن هر چیزی رو یک بار به من میده، یک دوست، یک کریسمس، یک تولد... انگار باید هر چیزی رو قبل از تکرار شدنش ازم بگیره... مثل پارسال که هوسوک هیونگ همین جا کنارم نشسته بود و داشتیم چرندیات تلویزیون رو تماشا می کردیم و حالا نیست... و من تنها وسط تموم این خاطرات دست و پا می زنم... کاش یک خبری از خودت بهم می دادی...» دوباره نگاهش روی پیام بعدی افتاد: «دیگه نمی تونم...»
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...