یک سالی بود که به سکوت عادت کرده بود و این سر و صدای غیر عادی در اتاقش خواب را به سرعت از چشمانش ربود. گیج و بهت زده نگاهش را به اطراف گرداند تا منبع صدایی را که نامش را بر زبان می آورد، پیدا کند و با دیدن جونگ کوک بالای سرش اخم هایش را در هم کشید. تنها فکرهایش کافی بود تا جونگ کوک به زبان بیاید: «این طوری منو نگاه نکن... هیونگت گفت بیدارت کنم» خواب آلود در حالی که دوباره سرش را در بالش فرو می برد و دستش را برای بغل کردن بالشش زیر آن می برد گفت: «واسه چی؟»
- بری دانشگاه!
دوباره با اخم های در هم به جونگ کوک خیره شد و انگار نه انگار که همان چند لحظه پیش در آرزوی دقیقه ای خواب بیشتر دوباره به آغوش رخت خوابش پناه برده باشد، با نگاهی کاملا هوشیار گفت: «چرا؟»
- من دلیلشو نمی دونم. فقط بدون که هیونگت دست بردار نیست و تا وقتی که از جا بلند نشی پدر منو درمیاره و من هم چاره ای جز سر و صدا کردن ندارم
با همان اخم های در هم از جا بلند شد و به سمت در به راه افتاد. بالاخره یک بار باید به دانشگاه می رفت و ماجرای انصرافش را رسمی می کرد. اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که جونگ کوک ادامه داد: «و میگه به اون چیزی که توی سرته حتی فکر هم نکن»
جیمین کلافه زمزمه کرد: «اون هم فکرمو می خونه با تو بهش میگی؟» و با دیدن چهره در هم جونگ کوک ادامه داد: «ولش کن، نمی خوام بدونم» و به مسیرش ادامه داد.
جونگ کوک بعد از بسته شدن در به سمت هوسوک برگشت و گفت: «یادم نمیاد بچه داری توی شرح وظایفم بوده باشه»
- شرح وظایفت، کاریه که من بهت میگم
- اصلا برای چی این موقع صبح احضارم کردی بیام بیدارش کنم؟ فکر کنم خودت بهتر بدونی که نیاز به استراحت داره
- چون وقت زیادی نداریم... خودت گفتی، 50 روز؟ الان چند روز مونده؟
جونگ کوک سرش را پایین انداخت و جواب داد: «40 روز... می خوای چی کار کنی؟»
- وادارش کنم زندگی کنه... شاید یادش بیاد زندگی کردن چه شکلیه و دست از این حماقت بکشه...
جونگ کوک با صدایی بلندتر از حد عادی شروع به بحث کرد: «موقعی که می خوند به حرف هاش گوش نکردی؟ فکرهاشو نشنیدی؟»
اما هوسوک بی آن که خونسردی اش را از دست بدهد جواب داد: «چرا، شنیدم. اما چی عوض میشه؟ من مردم و اگه بخواد بیشتر از این به این توهم خیالی که تو توی مغزش فرو می کنی چنگ بزنه سقوط می کنه... 40 روز دیگه، درست توی همون خیابون، همون ساعت، همون جایی که من تصادف کردم روی زمین سرد چشم هاشو می بنده»
- کمکت نمی کنم
- یک چیزی هست که بهتره یادت بمونه. تو شاید سریع ترین و موثرترین راه ارتباطم با جیمین باشی، اما تنها راه ارتباط نیستی...
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...