Chapter 14

475 67 16
                                    

بعد از اون اتفاق کنار من بودن برای هری خیلی سخت بود. تو یک ماه اول بعد از اون اتفاق، تنها کاری که میکرد این بود که وقتی یکیمون از دست اون یکی عصبانی میشد، فقط اتاق رو ترک میکرد. از این میترسید که نتونه خودشو کنترل کنه. بعضی وقتا یک روز کامل میرفت و بعضی وقتا فقط یه مدت کوتاه؛ به شدت دعوامون بستگی داشت.

هری نزدیک به 18 بار تو دو سال گذشته منو کتک زده بود.
آخراش دست از زدن برمیداشت و سعی میکرد عصبانیتشو کنترل کنه. حتی بعضی وقتا دلیل عصبانیتش من نبودم. اما تنها کسی بودم که بتونه اون همه فشار و عصبانیت رو روش خالی کنه... فکر کنم همینطور بوده.
نمیتونستم از خودم دفاع کنم.

خیلی وقتا سعی کردم با چنگ انداختن اینکارو بکنم ولی اون مرد بود...قوی تر از من بود.

تصویر هری ژولیده روی صفحه برگشت و سوسو میزد. صحنه عوض شده بود.

الان تو زیرزمینه، دقیقا روی صندلی تاشویی نشسته که من دارم روش استراحت میکنم و دستاشو جوری گرفته که انگار داره دعا میکنه.
خم شده بود و سرش رو بالای دستاش نگه داشته بود.
هري اهل مذهب نيست. هيچوقت دعا نميكرد.

"دكترا گفتن كه حداقل يك سال و نيم وقت دارم." كلمات، به زور از دهنش خارج ميشدن و صداش خيلي خسته به نظر ميرسيد. انگار از يه خوابِ خيلي بد بيدار شده بود. خيلي شكسته به نظر ميرسيد. (عر :(( )

"درواقع يازده ماه زماني بود كه اونا بهم دادن ولي دكتر اِلتون-طعنه آميزه نه؟-گفت كه حدود سيزده ماه وقت دارم. درحدِ فاك عاليه، مگه نه؟ من فقط يك سال از زندگيم مونده. فقط يك سال!"

توي مطب دكتر بوديم، هري از اين خبر خيلي عصبي شده بود. اون از تخت كوچيكش پريد پايين درست وسط تستايي كه پرستارا داشتن ازش ميكرفتن و به سمت بيرون دويد. عمو ليام كه با ما توي اتاقا بود ازم خواست كه برم دنبالش بگردم و از دكتر بابت رفتار بد هري عذرخواهي كرد.

اين اتفاق ١٨ماه پيش افتاد، دقيقا دو ماه قبل از اينكه هري دچار حمله ي قبلي بشه و بلافاصله بستري شد. اون يك سال وقت نداشت. حتي يازده ماهم نداشت! ولي خب به نسبت وضعيت سلامتيش خيليم بد نبود. منظورم اينه كه، از باطن داشت داغون ميشد ولي از نظر فيزيكي حالش خوب بود. دكترا نتونستن بفهمن كه چه اتفاقي واسش افتاده.

"اوه گاد، ميدونم... اين فيلما بايد بهت كمك كنن، ولي... ولي جيا، من نميدونم براي اين مشكل چه كمكي بايد بهت بكنم. بخاطر همه ي اين اتفاقا. من حتي نميتونم به خودم كمك كنم. ليام و نايل دارن به تو كمك ميكنن نه من. الان-"

هري سرفه كرد و بعد چند لحظه سرشو بالا اورد. پوست اطراف چشماش قرمز بود و اشكاش از روي گونه هاش سرازير شده بودن. "الان، تنها توي اتاقت نشستي. تو نميخواستي گريه ي منو ببيني."

PlayWhere stories live. Discover now