85: sleep

3.5K 558 367
                                    


تیک تاک...
دو ثانیه...

تیک تاک...
چهار ثانیه...

تیک تاک...
شد شیش ثانیه...

عقربه های ساعت به راحتی عدد هارو پشت سر میزاشتن ولی هری...
به سختی داشت به صدای تیک تاکه ساعت که رد شدنه عقربه ها از اون اعداد رو نشون میداد گوش میکرد.

گوش میکرد ولی نگاه نمیکرد.
چون میترسید نگاهش به تقویم بزرگه کناره ساعته خاکستریه روی دیوار قفل بشه و باور کنه...
باور کنه که یه ماهه لوییش تنهاش گذاشته.

دقیقا به اندازه ی 720 بار عبوره عقربه ی کوچیک ، از عدد 12.

چرا اینقدر 12 نحسه؟
چرا زندگیش از اولش بد بود؟
چرا زندگیشون شروع نشده تموم شد؟
اصلا چرا لویی تنهاش گذاشت؟

خب....شاید...
تنهاش گذاشت تا فرشته ی جهنمیش بیشتر قدرشو بدونه.
ولی این خیلی بی انصافیه.
بی انصافیه کسی که 22 سال دیوانه وار عاشقت بودرو یه مدت تنها بزاری فقط برای اینکه "اون بیشتر قدرتو بدونه".

ولی خب...
کی میدونه تنها بودن این فرشته ی جهنمی برای چه مدتیه؟
شاید لوییش برای همیشه رفته.
رفته که جای هریو بگیره؟
خب هر چی باشه اون پسره تخس ولی شیرینو جذاب کپی برابر اصل هریه......البته شاید هم برتر از اون.

برای باره هزارم در ساعت، به صورته رنگ پریده و سفیده پسری که با معصومانه ترین حالت روی تخته سبز رنگی که وسط آزمایشگاه قرار گرفته بود خوابیده بود نگاه کرد.

فقط خوابیده بود...
نه چیزه دیگه ایی...
و اگه چیزه دیگه ایی هم بود...
هری نمیخواست بهش فکر کنه.

بخاطره گذر زمان، گونه های تیزش بیشتر توی چشم میزدن و زیرِ چشمایی که قبلا مثل یه اقیانوسِ عمیق، غرق کننده بودن گود افتاده بود.

بدنش بخاطره دمای آزمایشگاه پایین تر از حده معمول بود و گاه گاهی با قرار گرفتن دست های گرمه هری روی دست های سردش این سرما تا حدی، کم تر میشد.

ملافه ی سفید رنگو تا زیره استخونِ ترقوش که بخاطره گذر زمان به طور وحشتناکی لاغر شده بود ، بالا کشید.

دستش که بخاطره جریان نداشتن خون توی بدنش، به رنگ خاکستری دراومده بود رو توی دستای بزرگ و گرمش گرفت.

پلکای سنگینشو روی هم قرار داد و لب های خشک شدشو به پوستِ سرده دسته فرشتش چسبوند و برای مدته طولانیی همونجا نگهشون داشت.

نفسه عمیقی کشید و بغضی که یک ماه تلاش میکرد تا بترکه و تبدیل به هق هق های بلند بشرو قورت داد و دوباره توی گلوش فرستاد و....
زخم گلوش که بخاطره بغض ایجاد شده بود دوباره تازه شد.

پلکاش سنگینی میکردن و با ضعفی هم که داشت تمایلش نسبت به خوابیدن بیشتر میشد.

دستاشو لبه ی تخت گذاشت و با خوابالودگی سرشو روشون قرار داد و چشماشو بست.

EXPERIMENT (L.s)Where stories live. Discover now