با کمک لیام خودشو به چاله ی عمیقی که درست وسط قبرستون کنده شده بود رسوند.
پاهاش دیگه تحمل وزنشو نداشتن و بخاطره ضعفش با هر قدمی که برمیداشت لرزش پاهاش به اوج خودش میرسید و مانع از برداشتن قدم های بعدی میشد.
بالاخره توی چند متریه چاله ی کنده شده متوقف شد.
با تیله هایی که شعله هاش خیلی وقت بود، بخاطره اشک های پی در پییش خاموش شده بودن به تابوت قهوایی رنگی که با گل های زیبا و سفیده خوش بو تزیین شده بود خیره شد.اونقدر نگاهش شکسته و تسلیم شده بود که همون موقع خدا شرطو فراموش کرد و بازیو به پایان رسوند.
خب آره...
بازی تموم شد ولی مراسمه خاک سپاریه خاطرات ادامه داشت.خاطراتی از جنس عشق...
مگه میشه عشق رو هم زیره خروارها خاک چال کرد؟
نه...
برای یه شیطان نمیشه... کشیش بالای تابوت ایستاده بود و از روی نوشته های کتابی که دستش بود برای جمعیته زیادی که کناره تابوت ایستاده بودن تا مراسم تموم بشه میخوند.ک: آمرزشِ خداوند شامل حاله او شود......آمین.
و صدای همه که با هم حرفه کشیش رو تکرار کردن.
شاید هری واقعا یه خودخواه باشه که با نگفتنِ آمین خواست تا آمرزش شامل حالِ لویی نشه، چون فقط توی اون حالت هری میتونست برگرده پیشه لویی.
هری حتی اگه توبه هم میکرد نمیتونست دوباره برگرده بهشت.
چون کم آورده بود و بازی با همین کم آوردنش تموم شده بود.
بازیی که از اولشم معلوم بود برنده و بازندش کیه.با قرار دادنِ تابوت توی گودالِ عمیقی که کنده شده بود زانوهاش خم شدن و لیام با گرفتن دست های هری تمام تلاششو کرد تا نزار هری روی زانوهاش بیوفته.
با دست هایی که بخاطره خاموشیه شعله ی درونش سرد شده بودن دست های لیامو فشار داد.
بغضشو همراه با رطوبت های آخره دهنه خشک شدش پایین فرستاد.
ولی آخرش که چی؟
بالاخره که قراره اون بغضو بالا بیاره و این...
خودش ایجاده زخمه عمیقی توی گلوش رو به دنبال داره.با صدای گریه ی جنا پلکاشو روی تیله های خیسش قرار داد و با نفسه عمیقی که کشید هوای تمیزه قبرستون رو وارده ریه هاش کرد.
ریه هایی که لوییش براش بوجود آورده بود.
پلک هایی که لویی باعث باز شدنشون شده بود.
قلبی که فقط بخاطره لوییش میزد.
و....
تمام وجودش که اونو یاده فرشته ی فداکارش مینداخت.
لویی فداکار بود.
فداکار بود چون جهنمو پذیرفت تا رابطشون به هم نخوره...
تا هریشو تنها نزاره.با هر مقدار خاکی که روی تابوت قهوایی رنگ ریخته میشد تکه ایی از وجودش هم ، همراه با بدن سرد لویی اون زیر دفن میشد.
با اینکه پلکاشو روی هم گذاشته بود تا صحنه ی روبه روشو نبینه ولی با شنیدن صدای برخورده سنگ ریزه ها به دره چوبیه تابوت که هر بار بلند تر از قبل میشدن ماهیچه های بدنش منقبض میشد.
YOU ARE READING
EXPERIMENT (L.s)
Fanfictionتنها گذاشتن فقط کاره یک انسان است.....اما من که انسان نیستم.....پس اینو تا آخرین روزی که نفس میکشی با خودت تکرار کن " من هیچ وقت تنهات نمیزارم". Finished✅✅ _________________ #experiment1#