ه: یه چیز کمه، یه چیزیم اضافیه...
لویی سرشو کج کرد تا بهتر بتونه هریو که با دقت به میزه شام نگاه میکرد رو از پشت گلدونِ بزرگه وسطه میز ببینه.
لویی ابروهاشو بالا دادو با کنجکاوی گفت : چی؟
هی از جاش بلند شدو گلدونِ روی میز رو برداشت و به سمت لویی رفت.
گونه ی لوییو کوتاه بوسید و به آرومی گفت : زود برمیگردم.
اینو گفتو به سمت آشپزخونه رفت.
به هری تا جایی که از دیدش خارج بشه نگاه کرد.
آرنجشو روی میزه چوبی گذاشتو چونشو به کفه دستش تکیه دادو پلکاشو روی هم گذاشت.
نفسه عمیقی کشید و از حسه خوبی که
از زندگی کردن با هری بهش منتقل میشد لبخند زد.حس خوب؟
اونم کناره یه شیطان؟کله وجوده شیطان از حسه بد و گناه پوشیده شده.
مگه میشه لویی از بودن در کناره یه شیطان حس خوبی داشته باشه؟خب کی میدونه؟
شاید وقتی که شیطان عاشق بشه، حاضره بخاطره عشقش کله وجودشو از بدی پاک کنه و خوبیو جایگزینش کنه.
شاید این همون " هر کاریه" که شیطان برای عشقش انجام میده.البته یه احتمال دیگه هم وجود داره....
.
.
.
.
.
.
.
"اینکه وجوده لوییه داستان از خوبی پاک شده باشه."با صدای بلنده شکسته شدنه وسیله ایی که از توی آشپزخونه اومد سریع پلکاشو از هم جدا کرد و از جاش بلند شدو با نگرانی به سمت آشپزخونه دوید.
با دیدن وضعیت هری ترس کله وجودشو گرفت و قلبش شروع به کوبیدن خودش به دنده هاش کرد.
هری پلکاشو با محکم ترین حالت ممکن روی هم فشار میداد و سینش با نفس های کوتاه و سریعی که میکشید به وضوح بالا و پایین میشد.
موهای بلندش توی صورتش ریخته بودن و عرق سردی پیشونیشو براق کرده بود.نگاهش از هری به سمته خورده شیشه های لیوان ها و بطریه شامپاین که حالا روی هر جایی از کفه سنگیه آشپزخونه پراکنده شده بودن کشیده شد.
لویی با عجله دمپایی های دمه آشپزخونرو پوشید و با یه جفت دیگه از دمپایی ها به سمت هری رفت.خم شد و دمپایی هارو جلوی پاهای هری جفت کردو سرشو بالا گرفت و با صدای لرزونش گفت : هری.....اینارو بپوش......پاهات زخمی میشه عزیزم .
وقتی دید هری حرکتی نمیکنه خودش دمپایی هارو پای هری کرد و بلند شد.
صورت هریو قاب گرفتو همونجوری که سعی میکرد لرزشِ بیش از اندازه ی صداشو پنهان کنه گفت : هزا.....چشماتو باز کن عزیزم........چی شده......داری نگرانم میکنی.
با کنار رفتن پلکاش از روی تیله های سبزش فقط یک صدمه ثانیه لازم بود تا رنگ ترس و وحشتی که باهاش پوشیده شده بودن رو به نمایش بزاره.
نفس هاش به شماره افتاده بودن.
لب هاشو به سختی از هم جدا کرد تا کلمات رو از مابین اون ها خارج کنه ولی فقط هوای توی آشپزخونه بود که به سرعت از مابین لب های لرزونش در حال رفتو آمد بودن.لویی با ترس به صورته رنگ پریده ی هری نگاه کردو با استرس گفت : هری.......هری چی شده؟.......هری صدای منو میشنوی؟
اینو گفتو خیلی خیلی اروم با کفه دستش به صورت هری ضربه زد.
نگاهه خیسشو از لویی گرفت و به دره آشپزخونه داد و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت : باید از اینجا بریم لویی.......باید بریم.
لویی دستاشو روی گردن هری گذاشت و در حالی که با شستاش فکه هریو نوازش میکرد با حالتی که هر لحظه امکان داشت بزنه زیره گریه گفت : هری......هری چی شده؟........چرا یه دفعه... ولی قبل از اینکه حرفشو کامل کنه هری دستای لوییو از روی فکرش برداشت و اونارو توی دستاش گرفت.
با جدیت به لویی نگاه کردو با عجله گفت : باید بریم لویی......وقت نداریم... لو: برای چی وقت نداریم؟.......چی شده؟
هری مچه دسته لوییو گرفت و به طرفه هال رفت.
با عجله وارده هال شد و کفش هاشو به سرعت پوشید و کفش های لویی رو هم بدون در نظر گرفتنِ مخالفت هاش پاش کرد.
لو: هری صبر کن... سویچو از روی جا کفشی برداشت و بدون توجه به حرفه لویی دوباره مچ دستشو گرفت.
درو باز کرد و با عجله وارده حیاطه بزرگه ویلا شد.
همین که خواست به طرف پارکینگ که فاصله ی زیادی با ویلا داشت بره، لویی دستشو از توی دست هری بیرون کشیدو با کلافگی و گیجی گفت : معلوم هست چته هری؟.........چرا اینجوری میکنی؟..........چرا باید بریم؟
ه: وقت نداریم لویی.....وقت نداریم... خواست دست لوییو بگیره که لویی دستشو عقب کشیدو چند قدم عقب تر رفت و با عصبانیت گفت : بهم توضیح بده هری.......چرا باید بریم؟.....چرا یه دفعه این جوری شدی؟
هری دوباره ولی محکم تر مچه دسته لوییو گرفتو با عصبانیت و استرس داد زدو گفت : بخاطره اینکه من چیزیو دیدم........که نباید اتفاق بیوفته....
ولوم صداشو پایین اوردو همونجوری که نفس نفس میزد ادامه داد: و اگه بیوفته......من نابود میشم لو.
"هری........عجله کن...
وقته لوییت رو به اتمامه"____________________________
سلام...
سلام...
سلام...من چند روز اینترنت نداشتم...
معذرت...
و اینکه اگه همه چیز خوب پیش بره فردا incurable آپ میشه.مرسی از همه و ممنون که میخونید.
با تشکر: parisa 😊
YOU ARE READING
EXPERIMENT (L.s)
Fanfictionتنها گذاشتن فقط کاره یک انسان است.....اما من که انسان نیستم.....پس اینو تا آخرین روزی که نفس میکشی با خودت تکرار کن " من هیچ وقت تنهات نمیزارم". Finished✅✅ _________________ #experiment1#