هوا رو به تاریکی میرفت و هلال ماه کم کم وسط آسمون قرار میگرفت.... هوا کمی سرد تر از قبل شده بود و نسیم خنکی که میوزید، لرز به تن امپراطور و همسر سلطنتی می انداخت....جیمین لباس هایی که خیس شده بودن رو به آتش روشن شده نزدیک تر کرد و کنار جونگکوک روی تکه سنگی نشست...
موهای نیمه خشکش رو کنار زد و دست هاش رو مقابل آتش گرفت تا کمی گرم بشه...نامجون قرقاولی که به کمک جین شکار کرده و به سیخ کشیده بود رو از روی آتش برداشت و به سمت امپراطور گرفت...
جونگکوک اما به محض تحویل گرفتن سیخ چوبی، تکه ای از گوشت سرخ شده رو جدا کرده و به سمت جیمین می گرفت که با شنیدن صدای نامجون و سوالی که پرسید، چشم هاش گرد شد... به سرعت گازی به تکه گوشت زد و به دست دراز شده جیمین توجهی نکرد...
_کی باید اون طلسم رو از روی امپراطور برداریم؟
نامجون در کمال خونسردی پرسید و متوجه چهره شوکه همسر سلطنتی و محافظش نشد.... سر اون دو نفر اما با آگاهی از اینکه امپراطور تنها کسیه که میتونه نامجون رو از این موضوع باخبر کرده باشه، به طرف جونگکوک چرخید...
جیمین ابرویی بالا انداخت و درحالی که لبخندی مصنوعی روی لب هاش میاورد، زیر لب اسم پسر رو صدا زد...
جونگکوک؟!
امپراطور اما با بیخیالی شونه ای بالا انداخت.... شاید اگه در این مورد با نامجون صحبت نکرده بود، نمیتونست به این زودی باهاش کنار بیاد و خب.... بدون شک اون مرد مورد اعتمادش بود!
دو شب دیگه...
جیمین در پاسخ به سوال نامجون، با تردید گفت... چشم غره ای به جونگکوک که اینبار سیخی از گوشت های سرخ شده رو به سمتش گرفته بود، رفت و سیخ رو ازش گرفت...
_دنیای تو چه شکلیه؟!
محافظ دوباره با کنجکاوی پرسید و دست جیمین که به سمت دهنش میرفت، دوباره سر جای اولش برگشت...
این سوال حتی توجه جونگکوک و جین رو هم جلب کرده بود و هردو با کنجکاوی به چهره متفکر پسر خیره شده بودن...خب دنیای من با اینجا خیلی فرق میکنه...
پسر بعد از دقایقی سکوت گفت و نفس عمیقی کشید...
پلکی زد و خیره به شعله های اتش، لب به توضیح باز کرد...زندگی اونجا خیلی راحت تره...
دیگه لازم نیست کسی به شکار بره...
لازم نیست آب یخ زده رود خونه رو بشکنی...
به جای شمشیر، از اسلحه ای استفاده میشه که هرکسی نمیتونه اون رو داشته باشه...
هیچکس دیگه با اسب سفر نمیکنه... کجاوه ای وجود نداره و هرکسی میتونه ماشین خودش رو داشته باشه، وسیله ای تقریبا شبیه به کجاوه که خودش حرکت میکنه و سرعت زیادی داره...
به جای نامه های دستنویس، از تلفن همراه استفاده میکنیم و با این وسیله میتونیم با هرکسی توی هرجای دنیا که هست ارتباط برقرار کنیم...
ده ها خونه روی هم دیگه ساخته میشه و بعضی هاشون انقدری بلند هستن که شاید نتونی تصورش کنی...
تقریبا میتونیم توی آسمون پرواز و توی کمتر از نصف روز به یک کشور دیگه سفر کنیم...
هر بچه ای از هر طبقه اجتماعی که باشه، حق درس خوندن داره.....
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ میشه بغلت...