قسمت بیست و نه
یعنی همه چیز دروغ بود؟
تمام چیزهایی که تا الان گذرونده بود همشون توهم بود؟
-بازي دادن آدماي احمق یه چیز دیگه اس احساساتی که با چشمات نشون می دي رو باور می کنن و داستان هایی که بهشون می گی گیجشون می کنه...
" نکنه منظورش من بودم ..."
روباه برای شکار دمشو تکون میده درسته وقتی دمشو تکون میده خرگوش توی زیبایش غرق می شه و وقتی حواسش نیست روباه بهش نزدیک و نزدیک تر میشه و بوم شکارش میشه...
داشته تمام این مدت اونو بازی می داده؟
- مردم فقط می خوان تو باور کنی که چشم ها دروغ نمیگن اتفاقا چشم ها خیلی هم خوب دروغ میگن مگه اینکه تو بازیگر خوبی نباشی.
درسته درسته تهیونگ با چشم هاش بازی رو پیش می برد اما چشم هاش برای اونم دروغگو بود؟
خدای من تمام این مدت مثل یه کبک احمق سرشو کرده بود توی برف چطور باور کرده بود روباه حیله گری مثل اون عاشقشه.
عشق؟
- روباه تنها زندگی می کنه و فقط وقت جفت گیری زندگی مشترک داره پس یادت نره جونگکوک که این یه بازیه تهیونگ فقط برای سکسه که با تواِ نه بیشتر...
جسی حرف های زیادی بهش گفته بود ساعت ها بهش تیکه انداخته بود و بهش اخطار داده بود اما این جمله چیزی بود که خوب به یادش داشت.
- تو میخواي کنارم بمونی؟؟ اما چرا؟
- جوابش راحته چون دوست دارم…
این این حرفا ... این حرفا رو وقتی زد که به عنوان یه برده اومده بود عمارتشون و .. و جونگکوک باورش کرد اما آخرش معلوم شد همه چیز یه دروغ بوده و الان تهیونگ دوباره بازی رو تکرار کرده بود.
-خدای من چطور اینو یادم رفته تهیونگ عاشق بازی کردنه...
سرشو بین دستاش گرفت و بیشتر خم شد احساس ناامیدی میکرد با فهمیدن اینکه تهیونگ شی وو رو کشته و اونطور بعداز مرگش به جونگکوک دلداری می داد و وانمود کرده بود از هیچ چیزی مربوط به مرگش اطلاع نداره همه چیز زندگی جونگکوک رو غیر واقعی کرد و به نظر تهیونگ یه بار دیگه هم اونو گول زده بود و جونگکوک درست مثل یه خرگوش تو تله ی اون عوضی افتاده بود.
نفسی کشید و موهاشو داد عقب و دستاشو روی میز بی حس رها کرد الان انگار حتی چیزهای بیشتری مشکوک بودن ،تمام این مدت نگاه جونگکوک به تهیونگ دوخته شده بود برای همین اگه تهیونگ رو حذف می کرد چقدر موضوعات واضح تر می شد...
تهیونگ توی دعوا با عموش یه چیزایی درمورد مادرش گفت و اینکه چطور حواسش بوده که عموش مراقب کوکی بوده و نمیخواسته جونگکوک بمیره این ، این چه معنایی داشت چرا تهیونگ درمورد مادرش انقدر میدونست؟
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...