با تقه ای که به در بسته ی اتاق خورد، پلک بلندی زد اما نه حرکتی کرد و نه چیزی گفت...
توی چندین ساعت گذشته، تنها روی زمین دراز کشیده و به سقف بلند اتاقش خیره شده بود...
تمام شب غرق در افکار درهمش بود... چشم های سرخش از بی خوابی به سوزش افتاده بودن اما باز هم تصمیمی برای خوابیدن نداشت...+عالیجناب میتونم بیام داخل؟
دوباره به درون سیاه چاله افکارش کشیده میشد که تقه دیگه ای به در خورد و صدای بلند محافظ به گوشش رسید...
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و درحالی که سرجاش مینشست، اجازه ورود داد..._بیا تو
نامجون وارد اتاق شد و بعد از بستن در، تعظیم کوتاهی کرد...
_چی شده؟
امپراطور بی حوصله پرسید و محافظ نفس عمیقی کشید... میدونست جونگکوک کلافه ست... میدونست بین اون و جیمین یه مشکلی پیش اومده اما ساعت ها به موضوعی که قصد بیانش رو داشت، فکر کرده بود و تصمیم داشت هر چه زود تر اون رو با پسر به اشتراک بذاره...!
+باید چیز مهمی رو بهت...
_هیچ چیز الان برای من مهم نیست نامجون خواهش میکنم بزارش برای یه وقت دیگه!
جونگکوک اما کلافه بین حرفش پرید....
شب قبل انقدر چیز های عجیب و غیرقابل باوری از جیمین شنیده بود که از نظرش دیگه چیزی مهم نبود...
حوصله هیچ کاری رو نداشت و حتی نمیتونست روی موضوعی تمرکز کنه...
تمام مدت فقط حرف های اون پسر توی سرش تکرار میشد و نگاه ملتمسش هنوزم مقابل چشم هاش بود...
هنوزم بین دوراهي گیر کرده بود و حتی نمیدونست باید چیزی رو باور کنه یا نه...+راجب غذاییه که جیمین درست کرده بود...
نامجون به سرعت اسم جیمین رو به زبون آورد چون میدونست جونگکوک به راحتی از اون اسم نمیگذره و خب... همونطور که حدس میزد، امپراطور بالاخره راضی به شنیدن شد!
_خب؟!
محافظ نفسش رو بیرون فرستاد و بار دیگه شب گذشته رو مرور کرد...
+ اون دختر گفت موقعی که از کنار آشپزخونه اقامتگاه پدرش میگذشت، جیمین رو دیده که سم پر طاووس رو توی غذات میریزه... درسته؟
جونگکوک با یادآوری حرف های جی آه، پلکی زد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد...
_خب؟
+اون سم رو میشناسی کوک؟
امپراطور اخم گیجی کرد... محافظ قصد داشت چه چیزی رو بهش بفهمونه؟!
_میشناسم... مثل خیلی از سم های دیگه فقط یه پودر سفیده که تنها تفاوتش بوی خاص.....
صدای پسر کم کم قطع و گره ابروهاش از هم باز شد...
نامجون با دیدن نگاهی که توی چشم های جونگکوک بود، ابرویی بالا انداخت و همون سوالی که توی سر امپراطور شکل گرفته بود رو با صدای بلندی به زبون آورد...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...