قسمت شانزدهم
- تو.. تو الان منو چی صدا زدی؟؟
یونگی عصبی فریاد زد و دست زخمیشو گرفت ناگهان کل ماجرا تغییر کرد، نگاهش از روی کوک برداشته شد و اسلحه شو درحالی که از خشم میلرزید به سمت پشت سر جونگکوک گرفت:
-چیه از حرومزاده بودنت خوشت نمیاد؟
جونگکوک شوکه برگشت عقب و به صاحب اون صدای برنده نگاه کرد تهیونگ مثل همیشه با اون چشم های سیاه بی رحمش تو تاریکی ایستاده بود و تقریبا با شب یکی شده بود، همیشه تنها چیزی که اونو از سیاهی جدا می کرد رنگ خونین موهاش بود اما امروز اون با کلاه قرمزی موهاشو پوشونده بود و حالا هیچ فرقی با تاریکی نداشت ولی کوک اصلا نمی فهمید اون چطور اینجا بود یعنی اتفاقی برای نجاتش سر رسیده بود؟! اما اصلا این حرف برای آدمی مثل فاکس معنی می داد؟ و اما مهم تر از این موضوع این سوال بود که اون چرا تنهاست؟
رنگ رخ کوک وقتی پرید که چشمش به کمر تهیونگ افتاد جایی که اون اسلحه ی کوفتی فاکس همیشه ی خدا بهش وصل بود اما این سری چیزی اونجا حضور نداشت یعنی فاکس رسما جلوی یونگی که تفنگشو به سمتش نشونه گرفته بود بی دفاع بود و هنوزم داشت اینطوری باهاش حرف میزد؟
"نکنه داره حواس یونگی رو از من پرت میکنه که نجاتم بده؟ شاید بخاطر اینکه یهویی فرار کردم از ترس اینکه خودمو به کشتن بدم انقدر هول کرده که یادش رفته اسلحه برداره؟"
درسته دلیل دیگه ای وجود نداشت که فاکس اینجا تک و تنها بدون اسلحه ایستاده باشه و بی محابا سعی کنه یونگی رو عصبی کنه اون میخواست کوکی رو نجات بده کسی که خودش میخواست خودکشی کنه و احمقانه سعی کرده بود از دست فاکس و سرنوشتش فرار کنه تا مرگ راحت تری رو تجربه کنه.
جونگکوک وحشت زده به اسلحه ی یونگی خیره شد که با جلوتر اومدن یونگی هدفش مشخص تر شد:
-امروز همین جا میمیری خودم میکشمت...
فاکس بی اهمیت به تهدید های یونگی که هنوز بخاطر گیجی از یدفعه وارد شدن اون توی ماجرا بهش شلیک نکرده بود کنار کوک قرار گرفت و اونو که وحشت زده رنگ از رخش پریده بود و روی زمین افتاده بود بلند کرد و با انگشت های سردش موهای بلندشو از روی صورتش کنار زد تا درست چشم هاشو ببینه اما جز چشم های پر از ترسش که با چند قطره اشک از جنس پشیمانی تزئین شد بود چیزهای دیگه ای رو هم دید صورتش از ضربه کبود مانند شده بود انگار ردی از کف کفش روی صورتش بود و چند لکه از خاک نتیجه ی این مشاهدات فقط یه چیز بود تهیونگ پای اونو از تنش جدا می کرد و اینکارو حتما وقتی زنده و به هوش بود انجام می داد:
-حالت خوبه؟ جاییت صدمه ندیده؟
اون با نگرانی پرسید و جونگکوک که با گرمای لحن تهیونگ سرجاش میخ شده بود سرتکون داد:
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...