تهیونگ نگاهش خیره به دختر قفل شده بود، تمام کارهایی که در این مدت انجام داده بود مثل فیلمی دونه به دونه جلوی چشمانش نقش بست، تمام کارهایی که بخاطر جونگمین، بخاطر عشق خاکستر شده بینشون انجام داده بود، یک به یک به خاطرش اومد، برای کی انجامش داده بود؟
برای یک دختر ناسپاس، برای کسی مثل جونگمین هیچ کاری فایده نداشت، هیچ چیز نمیتونست عطش جونگمین رو رفع کنه.هیچ چیز نمیتونست برای جونگمین "کافی و به اندازه" باشه، تلخندی زد، احساس حماقت میکرد، فکر میکرد جونگمین هنوز هم به اندازه قبل دوستش داره، اما سخت در اشتباه بود، جونگمین دیگه عشق و محبت در اولویت های زندگیش نبود، فقط دنبال دستاورد های بیشتر و بیشتر بود.
انگار که داره مدال های زندگی رو تک به تک بدست میاره و به کلکسیون ارزش های فیک اش اضافه میکنه، انگار که توی مسابقه زندگی دنبال برد بود، درصورتیکه زندگی "مسابقه" نبود.
زندگی مجموعه ای از خوشی ها و ناخوشی ها در کنار همـه، چه بهتر که این دقایق و لحظات زندهی زندگی رو کنار هم زندهگی کنیم، لحظات رو زنده نگه داریم و فقط دنبال کمّیت ها نباشیم و دنبال کیفیت باشیم، کیفیت و لذت بردن از چیزهای ساده ای که الان داریم، چیزهایی مثل عشق، مثل لذت بردن از یک آغوش عاشقانه ساده.بدون لاکچری بازی های رستوران های گرون قیمت، البته که رستوران های گرون قیمت کیفیت های اعلا و بالا دارن، اما اصلش اینه که بتونی از اون کیفیت لذت ببری، احساس خوب بهت بده، گاهی اوقات نشستن زیر آسمون پرستاره و شماردن ستاره های ریز و درشت میتونه لذتش از سینما های لاکچری بیشتر باشه، به شرطی که تو آدم لذت بردنش باشی، متأسفانه جونگمین چنین دختری نبود، جونگمین فقط بدنبال بیشتر کردن القاب و دستاورد هاش بود، در صورتی که ازش لذت نمیبرد.
تهیونگ میخواست با چنین آدمی رابطه برقرارکنه؟
تهیونگ نه انتخابش هه جین بود، نه جونگمینِ فعلی، جونگمینِ فعلی رو دوست داشت، اما رفتار های جدیدش رو نه.
جونگمینِ الان، انگار از رابطه شون دنبال ارث باباش بود، همینقدر پر توقع و پر از انتظار های عجیب و غریب، تهیونگ دلش میخواست که رها کنه، رها کنه عشقی رو که پنج سال زنده نگه داشته، رها کنه دختری رو که همیشه توی ذهنش بود، رها کنه رابطه ای که مرده و جسم زامبیش هنوز سرگردون در حال چنگ زدن و گاز گرفتن هردوشونـه.جونگمین ساعتش رو چک کرد، پنج دقیقه از زمانی که به خودش اون قول عجیب و فضایی رو داده بود میگذشت، حرکتی از جانب تهیونگ نمیدید، کم کم داشت ناامید میشد، البته تهیونگ هم حق داشت، این چندمین باری بود که داشت تهیونگ رو پس میزد، اون مرد هم غرورش خدشه دار میشه بالاخره، هر آدمی یه ارزشی داره ولی جونگمین ارزش والای تهیونگ رو در نظر نگرفته بود و گرنه اینقدر اذیتش نمیکرد.
البته جونگمین هم حق رو با خودش میدید، همه رنج های این سالهاش رو گردن کسی به اسم کیم تهیونگ انداخته بود و بابتش هم احساس پشیمونی نداشت.احساس میکرد اینجا توی بارون ایستادن بیفایده اس، بادشدید به همراه شلاق تند بارونی، باعث شده بود احساس سرما به وجودش رخنه کنه، لباس های گرونی که تهیونگ براش خریده بود به تنش چسبیده بود، از موهاش آب چکه میکرد اما همچنان امیدوار بود، دندون های مرواریدیش بهم برخورد میکرد و زانوهاش از شدت سرما میلرزید.
"فقط چهار دقیقه دیگه، بعدش تاکسی میگیرم و میرم "
لحظه ای از حرفش نگذشته بود که ماشین تهیونگ به حرکت درومد، گاز داد و از کنارش گذشت.
پوزخندی روی لبش نقش بست:
"چرا بیخود امیدوار بودم؟
چرا فکر میکردم هنوزم دوستم داره، حداقل اونقدری که منو توی این بارون ول نکنه، تو هیچ وقت قرار نیست که آدم بشی جونگمین، تهیونگ یکبار رهات کرده، بازم رهات میکنه"
با دیدی تار حاصل از دونه های اشک جمع شده درون چشمش، گوشیش رو بیرون کشید تا یه تاکسی اینترنتی بگیره، مثل برف پاک کنی که جلوی دید راننده رو باز میکنه، جونگمین هم تند تند با انگشت اشاره اش اشک های مزاحمش رو کنار میزد.
رعد و برق آسمون تیره رنگ شب سئول رو روشن کرد و قطرات آسمونی بارون با شدت بیشتری به کف سر، شانه و کمر دختر برخورد میکرد، لحظه ای بعد با متوقف شدن برخورد قطرات شلاقی بارون، به بالا نگاه کرد، انتظار داشت با آسمون تیره رنگ مواجه بشه اما بر خلاف انتظارش، با چتر زرد رنگی که پناهش در اون بارون سخت شده بود، روبرو شد.
"بگیرش، با این وضعیتت سرما میخوری"
نگاهش روی صاحب چتر ثابت موند، چشمانش قفل نگاه طوفانی مرد شد، ترکیبی از خشم، عشق، حمایت و مراقبت رو میشد از حالت صورتش خوند، عصبانی بود، غمگین بود اما بازم نمیخواست که دختر سرما بخوره، نمیخواست که دخترش آسیبی ببینه.صدای بم تهیونگ جونگمین رو از افکارش بیرون کشید:
"بگیرش معطل نکن، باید برم"دختر آب دهانش رو قورت داد، چهره مرد رو آنالیز کرد، میشد کلافگی رو از چهره اش خوند، تایم مناسبی برای عمل کردن به قولش نبود، اما قول داده بود، مثل تمام قول هایی که برای تلاش کردن داده بود و عملیش کرده بود، باید این یکی رو هم عملی میکرد.
آب دهانش رو قورت داد، لب گشود:
تهیونگ...م..من...من ازت معذرت میخوام.
مرد ابرو در هم کشید:
نیازی به عذر خواهی نیست وقتی که چیزی بینمون نمونده.دختر قدمی برداشت و فاصله بینشون رو پر کرد، در طی یک حرکت صورت مرد رو قاب گرفت و برای دو ثانیه لب به لبش گذاشت، اون دو ثانیه مثل رعد و برق آسمون تیره رابطه شون رو روشن کرد.
دختر فاصله بینشون رو کم نکرد، پیشونی خیس و یخ زده اش رو به پیشونی گرم مرد تکیه داد.تهیونگ متعجب بود، از دختر کمی فاصله گرفت و هاج و واج بهش چشم دوخت، ذهنش برای انتخاب کلمات قدرتش رو از دست داده بود:
ج...ب....چرا؟
جونگمین، بوسه؟ چرا؟
دختر که با پرسش تهیونگ احساس حقارت میکرد، رو برگردوند و راهش رو به سمت شرکت کشید، ترجیح میداد با ماشین خودش برگرده تا اینکه زیر بارون تاکسی بگیره.تهیونگ از حالت شوک بیرون اومد، با دو به سمت جونگمین شتافت و باوجود خیس بودن لباس های دختر، اون رو در آغوشش کشید، اجازه داد که گرمای وجودش تن دختر رو هم دربربگیره، کنار گوشش پچپچ کرد:
بیا بریم شام.
YOU ARE READING
The Start-up
Fanfiction✒️Genre: [boyXgirl] [business] [slice of life] [happy end] ✍️ Writer : Teddima + بیزنس خودمون؟ مسخره اس! تو دختر خیال بافی بیش نیستی، از رویا بیا بیرون جونگمین! بیزنس کار هر کسی نیست، فکر نکن که همین الان بازار منتظره که تو بیزنس ران کنی و بهت خو...