Part 11🌸

422 43 8
                                    


پارت یازده
" پس دروغ گفتی، فراموشش نکردي. "

زمانی که داخل کتابخونه‌ي کوچک دانشگاه گذشت، کافی بود تا جونگوك طی دو ساعت مشغول چک کردن اون کتاب‌ها بشه، از رویاهاي گذشته‌اش بگه، از آرزوهایی که طی زندگی در خیابون داشت بگه و دکتر کیم هم درست رو به روش بشینه و زمان چک کردن مداركش، به صحبت‌هاي اون گوش بده.

اما حالا بیشتر از دو ساعت میگذشت و تهیونگ با ماشین دیگه‌اي، مطمئن شد جونگوك رو به خونه‌ی خودش برمیگردونه و امشب هم مهمون کوچکی داره. زمان خداحافظی و وقتی از پسرك پرسید، «دوست داري امشب رو کجا بگذرونی؟» مکث و بعد از اون حرکت دست‌هاش کنار هم به خوبی جوابگوي سوالش رو داد؛ براي همین هم تهیونگ مدت بیشتري صرف شنیدن جواب پسرك نکرد و گفت،
«پس به راننده میگم تورو برگردونه به خونه‌ي من.»

و حالا کاملا تنها و در حالی که کتاب‌هاي قدیمی‌اش رو به پسرك داده بود، در کتابخونه‌ي شخصی مشغول انداختن لوازم مختلف توي کیف چرمی کارش بود. کیفی که بخش‌هاي مختلف و جدا شده از همش با نظم خاصی پر از لوازم مرد شده بودن. جیب‌هاي کوچیکی که یک عینک، دستمال، روان‌نویس، دفترچه، مهر کاري و وسایل مختلفش بود و لپتاپی که توي کیفش قرار داشت.

حالا پرونده‌ی جدید و زرد رنگ جونگوك هم که طی صحبت باهاش تکمیل شده بود رو درست در کنار لپتاپ، توي کیف قرار داد و کیف رو بست. کتش رو از روي میز برداشت، به تن کرد و بعد از مرتب کردنش با آرامش خاصی که انگار با تک تک حرکات روزمره‌اش ترکیب شده بود، آستینش رو بالا کشید و کیف رو از روي میز برداشت.

کیفش سنگین‌تر از قبل بود، اما فاصله‌ی زیادي تا مقصد بعدي‌اش نداشت... فقط و فقط از اتاقک کتابخونه بیرون زد، از بین دانشجوها و قفسه‌هاي بلند بالاي پر از کتاب گذشت و در آخر درب تماما شیشه‌اي براي عبورش باز شد تا وارد محوطه‌ي بیرونی دانشگاه بشه.

کتابخونه یکی از ساختمون‌هاي جداگانه رو در اون دانشگاه به خودش اختصاص داده بود، ساختمونی که طبقه‌ي اولش کتابخونه‌ی عمومی بود و طبقات بالایی براي مطالعه و فعالیت‌هاي دیگه آماده شده بود.

دکتر کیم داخل محوطه‌ی آزاد دانشگاه قدم میزد تا شاید بعد از گذشت ده دقیقه به ساختمون اداري‌اش بشه که اساتید مختلف بعضی از ساعت‌ها در اونجا مشغول به کار میشدن. بعد گذشت درب شیشه‌اي ساختمون جدید، به سمت آسانسور رفت و واردش شد تا انگشتش رو روي دکمه‌ي طبقه‌ي هشت فشار بده و شاهد بسته شدن درب بشه.

از توي آینه به خودش زل زد... به چهره‌اش که برعکس گذشته بعد از کلی تظاهر مختلف شاد و سرزنده به نظر نمیرسید. چهرهاش اینبار واقعا " زنده " بود. چشم‌هاش برق زندگی داشتن و انگار میشد از نگاهش فهمید این روزها با خوشحالی سپري میشن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 19, 2024 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Mammatus | VKOOKWhere stories live. Discover now