سی و هفتم. هسته‌ی دهم

334 111 191
                                    

«یه اسب!»

به رنگِ جوهر.

روی نوک صخره، میون بارون و صاعقه ایستاده بود. بدون ردی از ترس درون چشم‌هاش. نه میلی داشت پا به فرار بذاره، و نه چیزی شجاعتش رو بر هم می‌زد. با تن درشت و پوست شب‌رنگش اون جا ایستاده بود. یال‌هایی سفید و بلند داشت که روی باد نشسته بود و موج برمی‌داشت. دمی بلند و پُر که مثل بهمنی از برف سفید به پایین ریخته بود و میون این سفیدی، تارهایی طلایی، این‌جا و اون‌جا می‌درخشیدن.

جیمین پارچه‌ی سنگین و خیس لباسش رو جلو کشید. سینه‌ی لختش رو پوشوند و با پاهای خیس از جا بلند شد. پاک از یاد برده بود همین چند لحظه پیش چه چیزهایی بین اون و جونگ‌کوک گذشته. حالا به چشمش، نیمه‌ی روح مهم‌ترین قسمت از ماجرا بود.

حرکت کرد و جلو رفت. سنگ‌ها خیس بودند و کف پاهاش رو اذیت می‌کردن؛ اما جیمین اهمیتی نداد. موی زال به چشم و گونه‌ش چسبیده بود، اما اون هنوز می‌تونست هاله‌ی قدرت و شجاعتی رو که از نیمه‌ی روح جونگ‌کوک تابیده میشه، حس کنه.

شگفت زده مقابل اسب سیاه ایستاد و برای دقایقی، تک‌تک جزئیاتش رو هدف نگاهش قرار داد. از قد بلندش بگیر، تا نعل‌های طلایی که به سم‌هاش کوبیده شده بودن. از درخششِ نقوشِ پیچ و تابدار طلایی روی‌ شکم سیاهش تا یال‌هایی که انگار ادامه‌ی موی جیمینه.

«سرورم، نیمه‌ی روحت شبیهِ منه!»

دور اسب قدمی زد: «موی زال منو داره. این نگاره‌های روی پوستش یه تقلید از طلسم گردن منه.» خندید و دستش رو بلند کرد تا روی بدن اسب دست بکشه: «کی باورش میشد یه روز اسب بزام؟»

جونگ‌کوک زمانی که چشمش به نیمه‌ی روح افتاد، پاک از خاطر برد با سینه‌ای لخت روی صخره دراز کشیده. شگفت‌زده، پاهای لرزونش رو تکون داد و ایستاد تا به اسب سیاه برسه. نفسش سنگین بود و تند. قلبش می‌زد و وقتی انگشت‌هاش رو بلند کرد تا به پوزه‌ی اسب دست بزنه، به وضوح رعشه‌ی بدنش رو به چشم خودش دید.

نیمه‌ی روح، به احترام صاحبش، سرش رو پایین آورد. اجازه داد صورتش میون دو دست مرتعشِ جونگ‌کوک قرار بگیره. چشم‌های درشتش، درست مثل دو چاله‌ی قیر، به نگاه جونگ‌کوک پیوند خورده بودن؛ شبیه سیاهچاله‌ای که قادر بود امپراتور رو به عمیق‌ترین نقطه‌ی شبِ بکشونه.

صدای جیمین رو شنید، اما به قدری در ناباوری خودش غرق بود، که هیچ جوابی جز سکوت به اون پسر زال نداد. موی تیره‌ش، سنگین و پر از آب، به تمام سر و صورتش چسبیده بود و قطرات به تندی از چونه‌ی محکمش پایین می‌ریختن.

جونگ‌کوک هرگز فکر نمی‌کرد چنین چیزی رو به چشم خودش ببینه. تجسم این که روزی نیمه‌ی روحش رو به چشم ببینه، رویایی دور به نظر می‌رسید که موج سردرد همیشه اون رو به یک ناامیدی بزرگ تبدیل می‌کرد.

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now