دختر جرعه ای از آبجوی دستش نوشید، به کاناپه لم داد و شروع کرد به تعریف کردن:
اون لحظه ای که گفتی رابطه تمومه....فلش بک به پنج سال پیش
هی چی شده ته؟ گرفته بنظر میای.
تهیونگ سیستمش رو بست:
آره، امروز اصلاً دل و دماغ کار کردن رو ندارم.
دختر لبخندی زد:
اشکالی نداره، میخوای بریم کافه تریا؟تهیونگ سر روی میز گذاشت:
نه.دختر سیستمش رو بست و ساعد تهیونگ رو گرفت که آخ تهیونگ به هوا رفت، دختر متعجب و نگران پرسید :
چیشد، خوبی؟
تهیونگ رو برگردوند:
نه خوب نیستم.
دختر آستین تهیونگ رو بالا داد که با جای سوختگی بزرگی مواجه شد، هینی کشید:
تهههههه!
موقع آشپزی بیشتر مراقب باش.تهیونگ بغض کرده سری تکون داد:
سعی میکنم.
دختر صورت تهیونگ رو قاب کرد:
عزیزم، پاشو بریم داروخونه، برات پماد بزنم، فکر کنم به مُسکن هم نیاز داری.تهیونگ سری به دو طرف تکون داد:
نیاز ندارم.
دختر که نمیتونست قبول کنه، اصرار ورزید:
لطفاً عزیزم، پاشو، باید پانسمان بشه.
دختر که دید آبی از تهیونگ گرم نمیشه، از کتابخونه بیرون رفت، بیرون رفت و اشک ریختن های مخفیانه و بی صدای تهیونگ رو ندید، از داروخونه پانسمان، بتادین و پماد فلامکسین خرید، سر راهش دو پاکت آبمیوه هم خرید، به کتابخونه برگشت، تهیونگ همچنان همونطوری سر روی میز گذاشته بود.
جونگمین نزدیک رفت، نوزاش وارانه دست روی موهای پسر کشید:
هی...جناب خرخون... عزیزم؟
تهیونگ سعی کرد جلوی ریزش اشکاش رو بگیره و موفق هم بود، اما نمیتونست اون چشمان و بینی قرمز رو از دید دختر پنهان کنه:
جانم ؟
دختر با سر اشاره ای به در کتابخونه زد:
بیا بریم بیرون.تهیونگ از جا بلند شد و به دنبال دختر رفت و در آخر اجازه داد روی چمن ها با هم بنشینند.
دختر نی رو توی پاکت آبمیوه فرو کرد و نزدیک دهان پسر کرد:
بگو آااا.
تهیونگ سعی کرد بخنده:
بدش خودم.
و پاکت رو از دست دختر گرفت.
دختر مثل پرستار های مهربون، دست تهیونگ رو گرفت و روی رونش گذاشت، سوختگیش رو بررسی کرد، انگار که یه میله ده سانتی داغ روی پوست ساعدش گذاشته باشن، همون قدر سوختگیش وسیع و بزرگ بود.
دختر گفت:
با دسته ماهیتابه خودت رو سوزوندی؟تهیونگ نفسش رو بیرون داد:
آره.
دختر بتادین رو روی زخم حاصل از سوختگی ریخت و صد عفونیش کرد، سپس با پنبه خشمش کرد و شروع کرد به مالیدن پماد فلامکسین.
تهیونگ هر از گاهی هیسی از درد میکشید، دختر هم بی توجه به کارش ادامه میداد، تا جایی که باند پانسمان رو دور ساعدش پیچید.تهیونگ افسوس میخورد، از اینکه خودش با دستای خودش میخواست همچین فرشته ای رو از زندگیش بندازه بیرون اما چاره دیگه ای رو هم نداشت.
دختر لبخند گرمی به چهره سرد و پر از درد و غم تهیونگ پاشید:
تموم شد، بهتری؟
YOU ARE READING
The Start-up
Fanfiction✒️Genre: [boyXgirl] [business] [slice of life] [happy end] ✍️ Writer : Teddima بیزنس خودمون؟ مسخره اس! تو دختر خیال بافی بیش نیستی، از رویا بیا بیرون جونگمین! بیزنس کار هر کسی نیست، فکر نکن که همین الان بازار منتظره که تو بیزنس ران کنی و بهت خو...