تا لحظه آخر نگاهشون بهم گره خورده بود که توسط بسته شدن درب آسانسور، طناب نگاهشون قیچی خورد، جونگمین نگاهش توی آینه به گونه های گلبهی رنگش برخورد کرد، دو دستش رو بالا آورد و روی گونه های گر گرفته اش گذاشت.
هنوز هم از رفتار های تهیونگ معذب و شرمگین میشد، با یادآوری قول و قراری که به تهیونگ داده بود، با دست یکی روی پیشونیش زد:
ای احمق! باز افتادی تو دامش؟؟؟؟؟
باید بهش جواب رد میدادی! مگه یادت رفته باهات چیکارا کرد؟ هوم؟ فردا جمعه اس، زنگ بزن و قرار یکشنبه رو کنسل کن، گرفتی؟با باز شدن درب آسانسور، حرف زدن با خودش رو تموم کرد، دکمه باز شدن درب های ماشینش رو زد و بواسطه صدای ماشینش، به سمت ستون A رفت و وارد ماشینش شد.
راه رسیدن به خونه اش در سرزنش خودش برای پذیرفتن پیشنهاد تهیونگ گذشت، و تصمیم قطعی گرفت که حتماً صبح روز آینده باهاش تماس بگیره و قول و قرارهاشون رو کنسل کنه، نمیدوست با چه عقلی جواب مثبت داده اما اینو خوب میدونست که اون آغوش هیپنوتیزم کننده، اون یک جفت چشم دلتنگ و اون کلمات جادویی قطعاً بی تاثیر نبوده.
جایی در اعماق وجودش هنوزم به اون مرد تعهد داشت، طی چند سال گذشته نتونسته بود مرد دیگه ای رو در کنار خودش بپذیره، هیچ کدومشون نتونسته بودن کیفیت رابطه ای که قبلاً با تهیونگ تجربه کرده بود رو بوجود بیارن، تهیونگ بهترین مرد و مناسب ترین مرد برای جونگمین بود، اما مواردی در اون مرد دیده بود که نمیتونست ازشون چشم پوشی کنه و اون موارد خط قرمز هاش بودن، قبول کردن درخواست تهیونگ مثل این بود که خودش اجازه بده که دوباره اون حد و مرز ها و ارزش هایی که برای خودش تعیین کرده بود رو رد کنه و هر رفتاری که دلش میخواد باهاش داشته باشه.
وارد خونه اش شد، دوشی گرفت و با ربدوشامبرش روی تخت نشست، گوشیش رو از روی پاتختیش برداشت، دوتا میس کال از تهیونگ داشت، اخم هاش میون هم رفت، چیکار میتونست باهاش داشته باشه؟
نگاهی به ساعتش انداخت : 10:30
اونقدری دیر وقت نبود پس روی دکمه کال زد، به محض شنیدن اولین بوق، صدای تهیونگ نفس زنان توی گوشش پیچید:
ا...الو..ج...جونگمینا..
دختر که متوجه منقطع نفس کشیدن مرد بود، نگران پرسید: حالت خوبه؟چیزی شده؟
تهیونگ سعی کرد تنفسش رو به حالت عادی برگردونه :
نه...رو ترد..تردمیل بودم..
دختر نفس آسوده ای کشید، صدای خنده گرم و بم مرد توی گوشش پیچید:
نگرانم شدی، مگه نه؟
دختر چشمی چرخوند:
معلومه که نه، بگو چیشده تماس گرفتی؟
تهیونگ با شوخی گفت:
زنگ زدم شب بخیر بگم.
جونگمین کم کم نزدیک بود خنده اش بگیره اما جلوی ابراز احساساتش رو گرفت:
زهر مار! فکر کردم چیشده که دو بار کال کردی!
تهیونگ خنده اش شدید تر شد:
هنو...هنوز مثل قبل بی حواسی.
دختر پرسید:
باز چیشده؟
درحالیکه تهیونگ سعی داشت خنده اش رو جمع و جور کنه، دختر گفت:
کنسله ته.
YOU ARE READING
The Start-up
Fanfiction✒️Genre: [boyXgirl] [business] [slice of life] [happy end] ✍️ Writer : Teddima + بیزنس خودمون؟ مسخره اس! تو دختر خیال بافی بیش نیستی، از رویا بیا بیرون جونگمین! بیزنس کار هر کسی نیست، فکر نکن که همین الان بازار منتظره که تو بیزنس ران کنی و بهت خو...