پارت بیست و پنجم

826 99 29
                                    

در حال شام خوردن بودند که با شنیدن صدای زنگ گوشی سان وو، نگاه هر سه به سمتش چرخید. با عذرخواهی از پشت میز بلند شد و به سمت بالکن رفت تا تماسی را جواب بدهد، نگاه تهیونگ روی او قفل بود. بعد از خواندن پیام ، به همه چیز مشکوک شده بود.

ته ته؟! حواست کجاست آخه!؟ میگم کیمچی میخوای دوباره؟

با شنیدن صدای پسرش، لبخندی زد و به خودش اومد.
_ نه عزیزکم ، من دیگه نمی‌خورم
تو دوست داری بخور

با خوشحالی دست‌پخت سولهی رو میخورد و از شدت طعم خوبش ذوق می‌کرد
وای مامانی، دست‌پختت حرف نداره! چقدر دلم تنگ شده بود
زن مهربان خندید
× تا میتونی بخور مامان جان، خیلی ضعیف شدی این مدت .

با رسیدن نیمه شب ، مرد بزرگتر به سمت حیاط رفت تا سیگاری روشن کند . تهیونگ به دنبالش رفت و به دیوار تکیه زد.
_ چرا نخوابیدین عمو؟
مرد با شنیدن صدای تهیونگ، روش و به سمتش چرخوند.
" خوابم نمی‌بره،  تو چرا بیداری؟"
_ فکر و خیال نمیزاره بخوابم.
پک عمیقی از سیگارش گرفت و با دود کردنش توی هوا ، پرسید " چه فکر و خیالی ؟ جونگ کوک که حالش خوبه"
تهیونگ با جدیت به عموش نگاه کرد
_ من نگران شمام، از روزی که گفتین منتظر خبر اعدامش باشم دارم به ایم فکر میکنم چجوری میخواین این کارو کنین. اون خیلی آدم خطرناکیه،  نمیشه گیرش انداخت.
" این کار خودمه،  من خیلی خوب میشناسمش. قبلا هم بهت گفتم تو کمکی نمیتونی بکنی پس کنار بایست و تماشا کن"
تهیونگ ناخودآگاه صداش بالا رفت
_ من تموم این سالها تماشاچی بودم ! آدم ها رو سوزوند من نگاه کردم ، به عشق زندگیم دست درازی کرد ، من تماشا کردم ، باعث شد قلبش وایسه،  من فقط تقلاهای پسرکم و  دیدم ! بسه دیگه ، حالم از خودم بهم میخوره!

عموش با حرص سیگارو زیر پاش له کرد
" پس این آخرین بار هم تماشا کن ، چون این بار من ازت میخوام ، به حرفم گوش کن!"

با عصبانیت ،به سرعت داخل خونه رفت و اشک تهیونگ و ندید.
_ ولی من اصلا حرف گوش کن نیستم عمو
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

صبح رسیده بود و پسر در آغوشش خوابیده بود. ولی او نه تنها نخوابیده بود بلکه تمام شب به صدای نفس های پسرش کوش کرده بود و ذهنش آشوب بود. نمیدانست چه کند ولی هرچه میگذشت مصمم تر میشد ‌که دنبال عمویش برود و پی آن پیام را بگیرد. با تکان های ریز تخت ، چشماش و باز کرد و به عشق خوابالودش داد.  موهاش و مرتب کرد و پیشانیش و بوسید .
_ صبح بخیر عشق من
با خمیازه ای که کشید، چشمش و باز کرد و به مرد مقابلش داد
صبح بخیر ته ته
گونه هاش و بوسید و پسرو به خودش نزدیکتر کرد ، توی گوشش زمزمه کرد
_ خوب خوابیدی نفسم؟
سری تکان داد و با یقه باز لباس مرد بازی کرد.
مگه میشه تو آغوش تو خواب خوبی نداشت؟
خندید و طبق عادت،  انگشتاش با موهای نرم پسرش  بازی کردند. کمی تن ظریفش و ماساژ داد که تبدیل به قلقلک شد و جیغ پسر کوچک و در اورد.
با شوخی و خنده های اول صبح ، صبحانه خوردند. بعد صبحانه ، سان وو با عجله ازخانه بیرون زد که تهیونگ متوجه شد.
_ عزیز دلم ، من باید جایی برم میشه یکم منتظر باشی؟
با اخم به مرد نگاه کرد
ولی.. ولی امروز قرار بود بریم بیرون :(

𝙈𝙮 𝙇𝙞𝙩𝙩𝙡𝙚 𝙁𝙡𝙤𝙬𝙚𝙧 𝘽𝙤𝙮 Where stories live. Discover now