کفش های مشکی پاشنه ده سانتیش محکم به زمین کوبیده میشدن و راهش رو به سمت اتاقش پیش میکشیدن، خسته از جلسات پی در پی و گفتگو های طولانی، درب اتاقش رو باز کرد، داخل اتاقش شد و با شدت درب رو بهم کوبید، با اینکه رفتار خشمگینانه در شأن یک مدیر نبود، اجازه داد که عصبانیت شدیدش بروز پیدا کنه کفش های چند هزار دلاریش رو با پاهاش به گوشه اتاق لوکسش پرتاب کرد، کیفش رو روی میزش کوبید و تن خسته اش روی صندلی چرخدار بزرگش رها شد.
بی قرار از سردرد شدیدش، به قرص مسکن و بطری آبش پناه برد، بخاطر بغض سنگین توی گلوش، هنگام قورت دادن آب نتونست جلوی ریزش اشکش رو بگیره.اجازه داد که غمش از طریق اشکاش خودش رو نشون بده، سرش رو روی میز گذاشت، این همه زحمت نکشیده بود که الان بخاطر بی دقتیش همه رو به باد بده.
احساسات مختلفی بهش دست داده بود، غم، ناامیدی، سرخوردگی، خشم و خشم و خشم نسبت به کسی که بهش اعتماد کرده بود و الان علاوه بر گند زدن به اعتمادش، به این وضع و حال انداخته بودش.
تقه ای به در اتاقش خورد، سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه اما بینی و چشمان قرمزش شهادت میدادن که اون دختر گریه کرده.بیا تویی گفت و اجازه داد فرد پشت در وارد اتاق بشه.
با دیدن پارک سوجون، مدیر ارشد فناوری، لبخندی زد و صاف نشست:
بفرما بشین.سوجون به جای اینکه روی صندلی بشینه، یکراست روی میزِ دختر نشست، صورتش رو بین دستای بزرگش قاب گرفت:
هی! نبینم گریه کنیا، نا سلامتی تو صاحب این شرکتی، نباید اینقدر زود وا بدی.
تو همیشه الهام بخش من بودی، دیدنت در این وضعیت منو آشفته میکنه.دختر نتونست بغضش رو نگه داره و برای بار دوم زد زیر گریه و با اون صدای داغون و گرفته اش گفت:
سو...سوجوناا... آخه...خودت رو...بذار جای من، این همه...این همه، این همه تلاش کردیم، که... که یه بی ناموس عوضی، بخواد همه اش رو با خاک یکسان کنه؟!سوجون تلخندی زد، دختر رو در آغوش کشید:
"من هرگز ناامید نخواهم شد و من با تمام قدرت پیش میروم و به موفقیتی که خداوند برایم در نظر گرفته است خواهم رسید " این عبارتیه که تو همیشه به خودت میگفتی و من یادمه که چقدر تلاش میکردی، الان خودت رو ببین که به کجا رسیدی، به خودت افتخار کن.
دختر اینبار گفت:
من یه احمقم سوجون، یه احمق واقعیمثل گاو نُه مَن شیرده، هر چی کار کردم رو با یه لگد پخش زمین کردم و الان واقعاً نمیدونم باید چه گِلی به سرم بگیرم.سوجون دختر رو از آغوشش جدا کرد و بهش دستمال داد و چهره متفکرانه ای به خودش گرفت:
اوممم، بنظرم گِل رس خوبه، آب ازش رد می..با مشت کم جونی که دختر به بازوش زد، ادامه جمله اش رو خورد و اجازه داد دختر با خنده حرفش رو بزنه:
مسخره...فکر میکنی الان حالم خوب میشه ؟!
سخت در اشتباهی، از اتاقم گمشو بیرون.
سوجون خندید و مثل سگِ دست آموز، روی سر دختر دست کشید:
همینو میخوام، همیشه بخند.
دختر دست سوجون رو پس زد:
ممنون که همیشه کنارمی، داشتن دوستی مثل تو مایه ی افتخار و دلخوشی منه.سوجون لبخند زیباش رو به دختر نشون داد، تلفن روی میز دختر رو برداشت و دو تا اسپرسو به آبدارچیشون سفارش داد.
دست دختر رو گرفت و به سمت مبلمان های اتاق سوقش داد.
روی مبل نشست و آرنج هاش رو روی زانو هاش گذاشت:
ببین، خانم سو جونگ مین، پیشنهاد من، بهت اینه که برای یکماه حقوق کارکنانمون رو به تعویق بند....این بار هم جونگمین وسط حرفش پرید:
حرفشم نزن! برو پیشنهاد بعدی.سوجون لب هاش رو توسط زبونش تر کرد، حقیقتاً از گفتن اسم اون کمپانی هم میترسید چه برسه به اینکه اینو بخواد به دختر بگه، اما خب نظر هئیت مدیره هم مهم بود و اینو جونگمین باید در نظر میگرفت، پس نفس عمیقی کشید و گفت:
با کمپانی KX ادغام بش...
دختر عصبی انگشت اشاره اش رو روی بینیش به نشانه سکوت بالا آورد:
از دفترم گمشو بیرون، از تو انتظار نداشتم سوجون.سوجون سری به دو طرف تکون داد و گفت:
اما چاره ای نداریم، خودت هم کمی با ذهن باز فکر کنی به همین نتیجه میرس...
دختر به سوجون بی اعتنایی کرد، کفشهایی که پراکنده کرده بود رو پوشید و به کیفش چنگ زد و با عجله از اتاقش خارج شد، نمیخواست که سوجون برای بار دوم
شاهد اشک ریختنش باشه، سوجون به دنبالش راه افتاد اما رفتار سازمانی و حرفه ای بهش این اجازه رو نمیداد که دنبال رئیسش بیوفته و بخواد پیگیرش باشه، پس راهش رو از جونگمین جدا کرد و سعی کرد با پیام دادن قضیه رو حل کنه:
"جونگمینااا"
"صبر کن باید باهات حرف بزنم"دختر که شاهد لرزیدن گوشیش توی دستش بود، اعلان هاش رو بی صدا کرد و گوشی رو به کیفش برگردوند.
وارد آسانسور شد و بدون اهمیت به نگاه سنگین کارمندانش، با دستمال اشک هاش رو از روی صورتش کنار زد.
وقتی آسانسور به طبقه منفی یک رسید، خارج شد و سوار ماشینش شد.
از پارکینگ خارج شد، بیهوده به سمت مقصدی نامعلوم رانندگی کرد، خودش هم نمیدونست داره کجا میره، فقط اجازه داد جونگمینِ درد کشیده و مضطربش اون رو هدایت کنن، و به سمت معروف ترین بار شهر برن.خیلی کم پیش میومد که پاش به همچین مکان هایی باز بشه، اما امشب تصمیم گرفته بود کمی از غم و فشار کاریش کم کنه و خوش بگذرونه.
کارت شناسایی و کارت عضویتش رو به مأمور نشون داد و وارد شد، بوی تند الکل و سیگار در همون بدو ورود بینیش رو سوزوند، روی صندلی بلندِ روبروی میز بار نشست که نگاهش به خودش توی آینه افتاد، خنده اش گرفت از اینکه خودش رو اینجا میدید، رو به بارمَن سفارش داد:
یه شات هِنِسی.
بارمن لبخندی تحویلش داد و شاتش رو پر کرد، رو بهش پرسید:
به استایلت نمیخوره که اهل اینجا اومدن باشی.
دختر سری تکون داد، شاتش رو یک نفس سر کشید، رو به بار من گفت:
پرش کن.
و بعدی، و بعدی، از دستش در رفته بود که این چندمین شاته، اما اینو میدونست که حتماً از یک بطری بیشتر شده و سر گیجه اش نشون از مصرف زیادش میداد.
قهقه زد و تلوتلو خوران از سر جاش بلند شد و به سمت پیست رقص رفت، خودش رو با ریتمِ پاپ آهنگ تکون میداد، دستی به دور کمرش پیچید و کنار گوشش زمزمه شد:
خوشگلی مثل تو اینجا کم پیداست دختر.
جونگمین خندید و خودش رو به مرد پشت سرش سپرد و با حرکاتش هماهنگ شد:
آرررههه، من همیییشه تاااا دیییرر وقت کااار میکنم، ایینجااا خیییلییی خوش میییگذره.مرد پشت سرش، در حالیکه با دختر میرقصید، سرش رو پایین برد و به گردن دختر بوسه ای زد، جونگمین که حس میکرد کم کم بدنش داره سنگین میشه، و به زور چشماش باز مونده، با یه هل نچندان قوی، خودش رو از مرد دور کرد، که دوباره چنگال دستان مرد به سمت کمرش رفت و درون آغوش مرد فرو رفت که چشماش سیاهی رفت و جهانش تیره و تار شد.
YOU ARE READING
The Start-up
Fanfiction✒️Genre: [boyXgirl] [business] [slice of life] [happy end] ✍️ Writer : Teddima + بیزنس خودمون؟ مسخره اس! تو دختر خیال بافی بیش نیستی، از رویا بیا بیرون جونگمین! بیزنس کار هر کسی نیست، فکر نکن که همین الان بازار منتظره که تو بیزنس ران کنی و بهت خو...