part6

1.1K 165 75
                                    

یکماهی از رفتن شان به جنگل می گذشت،  تهیونگ فکر می کرد که ان حس های عجیب و غریب از اثرات خوابیدن درون جنگل ست؛  اما اون حس لمس شدن ها نه تنها کم نشده و بلکه جدیدا می توانست سایه ی سیاهی که کنارش دراز کشید،  در اغوش گرفته بوده ش را واضح  ببینده.

نصفه شب  دوباره با حس به اغوش گرفته شدن توسط کسی،  از خواب پریده و برای لحظه ی جسم سیاه بزرگی را کنار خود دیده؛  ان  موجود سیاه در یک چشم  بهم زدن غیبش زده بوده.

اباژور کنار تخت رو روشن کرد،  قلب ترسیده ش با  صدای بلندی ضربان می زده؛  گلویش خشک شده بوده و احساس خفگی می کرد.

به سختی تا اشپزخانه می رود و  اب می خورد، با قدم های بلندی راه امده رو باز می گردد و زیر پتو قایم می شود؛  بعد از یکماه هنوز بهش عادت نکرد و  هر شب کابوس دیده و هراسان از خواب می پرید.

تا چشم بهم روی هم گذاشته به خواب می رود،  جونگ کوک با مطمئن شدن از اینکه  ادمی زاده خوابید ست؛  کنارش روی تخت دراز می کشد و دستش را از زیر لباس تهیونگ رد کرد،  شکمش را نوازش می کند.

یکماه گذشته و برادر ادمی زاده یش به خانه نیامد بوده، انگار  که دست کاری احساسات ادمی زاده جواب داد؛  مهر  همسرش از دلش رفته بوده،  اون دیگه تهیونگ رو نمی خواست.

اون مرد نیامد و پس قرارداد اشان هم باطله شد ست   از این بعد بدون هیچ ترسی می توانست چهره ش رو به عروسش نشان بدهد.

بوسه ی روی لب های تهیونگ می زند، با هر بوسه ی که روی تن پسر می  نشاند به خود یاد اورد می شده که باید مراقب دوقلو ها باشد؛ ان خوی وحشی درونش را کنترل کند،  به چند بوسه ی کوچک راضی  شود.

لباس خواب پسر رو بالا می زند،  بوسه های ریزی روی شکمش می زند و شکم  نرم پسر هنوز برجسته نشده،  نیپل هاش رو میون انگشت میفشارد؛ زبانش را از ناف تهیونگ تا خط جناق میان سینه ش می کشد و لیسش می زند.

اطراف نیپلش را مک می زند،  نوک های برجسته ش رو لیس می زند، کنترل کردن دستش که پایین تر نرود، تربچه ی سفید و نرم سر صورتی پسر رو لمس نکند؛ کار بشدت سختی بوده.

تهیونگ با اولین مک زد شدن سینه  ش انگار که برق بهش وصل کرد باشند،  این جرقه ها تا به زیر دلش هم رسید بوده؛  چشم باز کرد  ان موجودی که داشت  سینه ش  رو مک می زد رو کنار می زند.

: اهه.. اوه...!

داشت خواب می دیده!  اون سایه سیاه چرا چهره ی شوهر خواهرش رو داشت؟

روح موهای بلندش توی صورتش ریخته،  چشم های درخشانش روی صورت ادمی زاده می چرخید؛  با حس کردن راحیه ی ترس از عروسش.

کنار گوش پسر پچ می زند:  هیـــش.. اروم باش و داری بچه هارو می ترسانی.

با جادوی صداش تهیونگ رو خواب می کند.

نطفه‌ی شیطان Where stories live. Discover now