𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑃𝑟𝑖𝑛𝑐𝑒 𝐹𝑎𝑚𝑖𝑙𝑦 𝑃𝑡.1

582 64 54
                                    

قسمت اول: عشق؛ داستان زندگی

' 28 سپتامبر 1973، پاریس، فرانسه - 8 سال بعد '

از سر حسادت به برگ‌هایی که جفت همدیگه روی زمین می‌افتادن، اون هم جفت‌ پاهای تنهاش رو محکم‌ روشون می‌کوبید تا از شنیدن صدای له شدنشون زیر بوت‌های چرمش، کمی هم که شده احساس رضایت کنه.

در اون ساعت از شب پاییزی که سرماش نوید از راه رسیدن زمستون رو می‌داد، داخل پارک پرنده هم پر نمی‌زد؛ آدم‌ها به خونه‌های گرمشون مهاجرت کرده بودن و پرنده‌ها به مناطق گرمسیر، اون تنها کسی بود که بی‌توجه به تابلوی ممنوعیت طردد روی چمن‌ها، قوانین طبیعت رو زیر پا می‌گذاشت و با سرعت زیاد سمت خونه قانون می‌دوید.

گلدون‌های سفید گونه‌هاش بخاطر باد سرد و وحشی، تبدیل به گلدونی از رزهای سرخ شده بودن و قفسه سینه‌اش بخاطر کشیدن هوای سرد به داخلش می‌سوخت ولی اون متوقف نمی‌شد، همینطور می‌دوید و به له کردن برگ‌های خزون زیر پاهاش ادامه می‌داد.

شاید در ظاهر زیادی حسود یا لجباز خطاب می‌شد ولی در باطن، برای کسانی که می‌شناختنش بیش از اندازه عاشق بود! 

عشقی که تک تک اون مرد‌های یونیفرم پوش به مدت هشت سال تماشاش کرده و هر بار با جونگکوک در دلشون زمزمه می‌کردن: 'باز برای چی؟ '
اولین سوال گل سرخ در تمام این هشت سال از کسانی که مرد مو بلوندش رو اسیر می‌کردن، همین بود؛ برای چی باید پارک جیمین مقصر همه چیز باشه؟ باز هم به چه دلیل دستگیرش کرده بودن؟ قتل انجام داده بود؟ ثروت کسی رو غصب کرده بود؟ یا مرد مهربونی که هر روز صبح ساعت هشت به سر کارش می‌رفت و دو ظهر برمی‌گشت، جنایتی مرتکب شده بود؟

چیزی که بیشتر از همه اون وکیل درجه یک سابق رو نگران می‌کرد، تعداد دفعات بود! معمولا هر ماه، جیمین یک بار دستگیر می‌شد ولی این ماه بعد از روز جمعه‌ی هفته پیش، این دومین بار بود!

با گذشتن از در ورودی اداره پلیس، حجم زیادی از گرما به گونه‌های گلگون و چند تار موی خیس کنار شقیقه‌هاش برخورد کرد و دل اون بابت اینکه مرد مو بلوندش برخلاف اون طعم سرمای سوزان امشب رو نچشیده، کمی آسوده شد ولی با شنیدن صدای ناله درمانده‌ای سریع سر برگردوند که با دیدن اون سرباز تازه وارد که مدت زمان کمی از آشنایی‌شون می‌گذشت، پوزخندی به صورت درمانده‌اش زد و برخلاف همیشه که سراغ اون پسر می‌رفت و خبری از پارک جیمین می‌گرفت و بعد مثل همیشه پشت در رئیس اداره منتظر می‌موند، بدون هیچ حرفی با دست‌های مشت شده و قدم‌های بلند مستقیما سمت در قهوه‌ای رنگ رفت و بدون اینکه در بزنه، وارد اتاق شد.
پوزخندی به سرباز بیچاره که پشت سرش دویده و حالا بهش رسیده بود، زد. اون سرباز کمتر از یک‌سال بود که اون رو می‌شناخت و از دستش خسته شده بود ولی مردانِ قانونی که هشت سال بود اون رو ملاقات می‌کردن، از این کارهاشون خسته نشده بودن!

𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐏𝐫𝐢𝐧𝐜𝐞 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ✔Where stories live. Discover now