پنج روز گذشته و هنوز دو شب دیگر باقی مانده، اما تهیونگ دیگر دلش نمی خواست پا در ان جنگل بگذارد؛ چیزی های که می دیده و اتفاق های که هر شب برایش می افتاده، هیچ شباهتی به توهم و رویا نداشتند.
کبودی های روی تنش و درد شکمش ، اون مایع لجز و چسبنده ی میون پاهاش که مطمئنن متعلق به خودش نبوده؛ جز ان نشانه های روی تنش و درد هاش چیزی که شب گذشته دیده بوده تهیونگ رو برای نرفتن مصمم تر می کرد.
پسر از لحظه ی که از جنگل بازگشته پتو پیچ توی اتاق قایم شده، به هانا بی توجهی می کرد؛ منتظر طلوع افتاب بوده تا به خانه بازگردد، درون سیاهی شب می ترسید که باز توسط ان موجود شاخ دار گیر بی افتد.
تا افتاب طلوع کرد و صبحانه نخورد، تند تند داشت وسایل هایش را جمع می کرد و انگار که قلبش داشت توی دهانش می تپید.
: تهیونگ فقط دو...
: میتونی خودت تنهایی اینجا بمونی و من میخوام برم.
هنوز به هانا حقیقت رو نگفته، با بهانه ی خستگی و ترس از تاریکی جنگل داشت از انجا فرار می کرد.
دست تهیونگ رو محکم چسبیده و با صدای بغض داری: میدونی که من میترسم و شوهرم روهم نمیتونم با خودم ببرم.
تهیونگ دیگر کنترل خود را از دست داده، اینبار با صدای بلند تری فریاد می کشد.
: اونی که میخواد بچه دار شه تویی نه من، پس هیچ ربطی هم به من نداره و خداحافظ.دختر رو کنار می زند و چمدان رو کشان کشان دنبال خود می کشاند، صدای گریه های هانا هم باعث نمی شده تا از تصمیمش پشیمان شود؛ پاهاش برای رفتن مصمم بودن.
تا پا بیرون می گذارد و نور افتاب بعد از پنج روز پوستش را لمس کرد، قبل از اینکه بتواند قدمی جلوتر برود؛ درد شدیدی درون شکمش پیچیده و محتویاتی که داشت بالا می امد پسر رو به سمت توالت باز می گرداند.
دوقلو های تازه شکل گرفته ی توی شکمش چندان از نور خورشید خوششان نمیامد، ان نور سوزان برایشان ازار دهنده بوده و حتی با اینکه هنوز اندازه ی نخود هم نبودند؛ باز می توانستند تهیونگ رو وادار کنند تا از نور خورشید دوری کند.
صدای عوق زدن های تهیونگ هانارو از اتاق بیرون کشیده، صدا درون اون کلبه ی کوچیک خیلی زود به گوش می رسید.
هانا با دیدن در باز کلبه که داشت نور افتاب رو به داخل راه می داده به سرعت می بنددش، بعد می رود تا برای تهیونگ دارو بیاورد.
تهیونگ هرچه عوق می زده هیج چیزی بالا نمیامد، نفس کشیدن برایش سخت شده بوده و تنش گر گرفته بوده؛ به امید بهتر شدن مشتی اب سرد به صورتش می زند و نفس نفس زنان از توالت بیرون می زند.
: خوبی؟
سری تکان می دهد و به سختی خود را تا اتاق خواب رسانده، روی تخت ولو می شود.
YOU ARE READING
نطفهی شیطان
Horrorجادوگر گفته بوده که برای باردار شدن خواهر اش ، اون دختر باید هفت شب از ساعت یک تا قبل از طلوع آفتاب زیر بزرگ ترین درخت جنگل می نشست ، لباس تمیز و زیبایی به تن می کرد و این لباس می بایست سفید می بوده ماننده لباس عروس .... :تو میخوای حامله شی به من...