Chapter 8

1.2K 215 125
                                    


و بلافاصله از اتاق بیرون میره و در رو می‌کوبه. جیمین آه سوزناکی می‌کشه و با دست‌هاش صورتش رو پنهان میکنه.
- می‌بینی پسر؟ انقدر حال به هم زن و منزجر کننده‌ام که حتی جفت مقدر شده‌‌‌ام هم من رو نمی‌خواد و پس میزنه.

موهای طلائی رنگش رو پشت گوش میزنه و سعی میکنه آروم باشه. سر می‌چرخونه و با دیدن دست گل کنارش لبخند کوچک و غمگینی روی لبش نقش می‌بنده. رُز‌های قرمز رو نوازش میکنه.
- از اول هم نباید امیدوار میشدم.. شاید باید تا همیشه با تنها بودنم کنار بیام.

بعد از گذشت چند دقیقه با احساس ضعف و گرسنگی، لرزون بلند میشه و از اتاق بیرون میره. با تکیه و کمک نرده‌ها از پله‌ها پایین میره و نگاه کلی‌ای به خونه می‌ندازه. ذاتاً آدم تجملاتی‌ای نبود و به تجملات و اشیا گرون قیمت هم جذب نمیشد. با دیدن جونگکوک که به جزیره‌ی آشپزخونه تکیه و سیگار می‌کشید، بی‌توجه به جزئیات آروم جلو میره و معذب و با فاصله از جونگکوک می‌ایسته.
جونگکوک با حس رایحه وانیل زمزمه میکنه.
باز چی میخوای..

نمی‌تونست بگه دارم از شدت گرسنگی از حال میرم. میتونست؟ معلومه که نه! جیمین خجالتی‌تر و ترسوتر از این حرفا بود. انقدر اعتماد به نفس پایینی داشت که حتی برای درخواست غذا هم ترس و استرس داشت. می‌ترسید مرد رو به روش رفتار خوبی نشون نده و درخواستش رو به تمسخر بگیره. به هرحال به زودی از این خونه خارج میشد و فکری به حال شکمش می‌کرد.
- متاسفم جئون شی. اما من به لباس و وسایلم نیاز دارم. باید دوش بگیرم.

جونگکوک با شنیدن تغییر نامش از جونگکوکی و کوکا به جئون شی از دهن جفتش، مکثی میکنه و به چشم‌های درشت و عسلی رنگش خیره میشه. تشری به قلب فشرده شده‌اش میزنه و بیخیال زمزمه میکنه.
تمام این مدت که خواب بودی، من خونه‌‌ات رو گشتم ولی لباس خاص و مناسبی پیدا نکردم. پس.. میتونی یک دست از کمد من برداری.

جیمین توی دلش زجه و فریاد میزنه. نکن جئون جونگکوک! با من این کار رو نکن! وقتی من رو نمی‌خوای چرا باید تمام روز توسط فورمون‌های روی لباست احاطه شم؟
برو دوش بگیر، توی اتاقم حمام هست. الان میام بهت لباس میدم.

با تشکری زیرلب به سمت همون اتاق عقب‌گرد میکنه و وارد تنها درِ داخل اتاق میشه. با مکث و تعجب کل حمام رو از نظر می‌گذرونه. حتی حمام هم دیزاینِ لوکس و دارکی داشت. دل‌شکسته با خود زمزمه میکنه.
- چیه جیمین نکنه فکر کردی اون هم مثل تو بدبخته؟ از نظر تو عجیب و اشرافی و لوکسه. برای اون عادیه. معلوم نیست تا چه حد توی اموال   و ثروت غرقه...

با فکری که به سرش میزنه اشک از چشم‌های درشت و عسلی رنگش راه باز میکنه و به روی گونه‌هاش می‌افته.
- شاید به خاطر همین نمی‌خوادت؟ شاید به جفتی نیاز داره که در سطح خودش باشه، نه بدبختی مثل من‌. بهش حق میدم.. نباید بیشتر از این خودم رو بهش بچسبونم و معذبش کنم.

Black Crow | KookminWhere stories live. Discover now