من جئون جونگکوک رو به آنوبیس تبدیل کردم!
برای چند دقیقه سکوت فضای غار رو پر کرد و بعد از اون، صدای خنده ناباور موسفید تو گوش پیرمرد پیچید...
_پدر!... معلوم هست چی میگی؟!
جیهوپ با ناباوری پرسید و منتظر به پدرش خیره شد... جمله ای که شنیده بود، مسخره تر از چیزی بود که واکنشی به جز خندیدن داشته باشه...!
گیلدونگ اما آهی کشید و سرش رو پایین انداخت... حالا میتونست حقیقت پنهان شده زندگیش رو به زبون بیاره و از این بابت تا حدودی احساس آسودگی میکرد...
هر چیزی که میخوام بهت بگم، تو آینده ما اتفاق خواهد افتاد اما برای جیمین، تنها وقایعی هستن که توی گذشته اتفاق افتاده... درک میکنی؟
جیهوپ در سکوت سر تکون داد و گیلدونگ با مرور آینده ای که ظاهرا به دست جیمین درحال تغییر بود، نفس عمیقی کشید...
توی آینده ای که سعی داریم تغییرش بدیم، جونگکوک بعد از به سلطنت رسیدن به امپراطور مستبد و ظالمی تبدیل میشه....
پیرمرد مکث کرد و جیهوپ از همین حالا میتونست جمله "آینده داره تغیر میکنه" پدرش رو درک کنه چون با اینکه چندین ماه از به سلطنت رسیدن جونگکوک میگذشت، اما خبری از ظلم و ستم نبود!
کشت و کشتار های زیادی که اون پسر راه میندازه، در نهایت باعث میشن درباریان اون رو از مقامش برکنار کنن و جونگکوک به واسطه خشم و نفرت عمیقش، شیطان رو نابود میکنه و قدرت بی نهایتش رو به دست میاره...
_اما...
موسفید بین حرف پدرش پرید و بعد از مکث کوتاهی، با گیجی پرسید
_ نقش شما این وسط چیه؟!با اشاره به جمله شوکه کننده ای که پیرمرد دقایقی قبل به زبون آورده بود، گفت و گیلدونگ برای چند ثانیه پلک هاشو روی هم فشرد... نفس عمیقی کشید و همزمان با باز کردن چشم هاش، لب به توضیح باز کرد...
یاقوت سرخ یه گردنبند جادوییه که با توجه به کسی که ازش استفاده میکنه، میتونه مثبت یا منفی عمل کنه و خب، اون گردنبند متعلق به جونگکوکه...
مکثی کرد و با دیدن نگاه منتظر فرزندش، با تاخیر ادامه داد...
درست یک ماه بعد از برکناری جونگکوک از مقامش به عنوان امپراطور، من در ازای گرفتن یاقوت سرخ بهش کمک میکنم تا شیطان رو نابود کنه و به آنوبیس تبدیل بشه!
موسفید با چشم های گرد شده و شوکه پرسید
_چرا؟... چرا تو باید به برگزیده شیطان کمک کنی؟قدرت!
ابرو های پسر به هم گره خورد و منتظر توضیح بیشتری از جانب پدرش موند....
میدونی من چطور از آینده و تمام این اتفاقات با خبرم؟
جیهوپ سری به نشونه ندونستن تکون داد و منتظر به مرد خیره شد...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ میشه بغلت...