«دهکدهی ما همین پایینه ارباب جوان. عمر چندانی هم نداره. شاید به همین خاطر کسی راجع بهش نشنیده. جای تعجب نداره. به هر حال، ما فردا در معبد مهمانی بزرگی داریم و باید شیرینی بپزیم. به شهد گل سرخ نیاز داشتیم و گل سرخ این بالا در ارتفاع رشد میکنه. اومده بودم گل بچینم که ناگهان صدای پای چند تا اسب شنیدم. ظاهرا اسباتون فرار کردن ارباب جوان. این که در کوهستان اسب ببینیم، حادثهی نادریه. حدس زدم حتما کسی این اطراف زخمی شده، یه جستجوی کوتاه لازم بود و بعد شما رو این جا پیدا کردم.»
جونگکوک که در چنین موقعیتهایی ترجیح میداد به هر چیزی دقت کنه، با بدبینی پرسید: «از کجا بدونیم خودت فراریشون ندادی؟»
با این سوال راهب وحشت کرد. در حالی که سبد گل سرخش رو به عنوان مدرک محکمی بالا میاورد تا به هم صحبتش نشون بده، جواب داد: «چی از گیر افتادن شما توی این کوهستان نصیب من میشه؟»
بعد از مکثی کوتاه، ادامه داد: «من یه راهب پیرم. دنبال شر نیستم. میخوام به مردم کمک کنم. این که اسبهای شما رو فراری بدم، عمل ناپسندیه ارباب جوان.»
پیون در حالی که دست مقابل سینه بسته بود، آهسته از جونگکوک پرسید: «به نظرت دروغ میگه؟»
«نه.»
«پس چرا اینو ازش پرسیدی؟»
«فقط نمیتونم راحت به کسی اعتماد کنم.»
هر سه از غار بیرون اومده بودن و جایی روی تختهسنگی پهن با هم صحبت میکردن. چیزی تا طلوع خورشید نمونده بود. ظاهرا شب به پایان رسیده بود.
راهب سبدش رو پایین برد. با چشمهای کوچیک و حالت آروم و باوقارش، به حرف اومد: «من فقط میخواستم کمکی کرده باشم. شما حتما راه درازی رو اومدید. میتونید چند روزی در دهکدهی ما بمونید و استراحت کنید.»
جونگکوک که بارها از این مسیر گذشته بود و هرگز به هیچ دهکدهای برنخورده بود، چونهش رو گرفت: «اما عجیبه که قبلا چیزی در مورد شهرتون نشنیدم.»
راهب خندید: «کجاش عجیبه ارباب جوان؟ دهکدهی ما خیلی کوچیکه. هیچ شهرتی نداره. یه ده کوهپایهای که اطراف معبد به وجود اومده. جمعیت خیلی کمی هم داره. حتی سی نفر هم نمیشه. ارباب جوان... تو خیلی بدبین و سخت اعتمادی. به این پیرمرد نگاه کن. هیچ قصد و قرضی نداره. اصلا این بدن نحیف چطور میخواد با بدن جوان و قدرتمند تو مبارزه کنه؟»
«سرورم، دروغ نمیگه.»
جونگکوک به عقب چرخید. میون آسمونی که رفتهرفته کمرنگ میشد تا به خورشید خوشآمد بگه، جیمین رو دید که با موی زالِ رهاش، لب ورودی غار نشسته و پاهاش رو بازیگوش تاب میده: «به هر حال من میتونم حس کنم. روحش پاکه. واقعا یه راهبه.»
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...