آخرین میز رو هم دستمال کشید. با دستهایی بیرمق که از شدت خستگی بیجون و بیحس شده بود، گره پیشبند رو باز و از تنش خارج میکنه. ساعت دیواری کافه دقیق دوازده بامداد رو نشون میداد و بالاخره میتونست به خونه برگرده. شاید خونه مجلل و چشم گیری نداشت. شاید از نیمه های شب تا زمانی که هوا گرگ و میش میشد، روی کاناپه قدیمی زوار در درفتهش از شدت سوز هوا زیر پتوی رنگ و رو رفتهش، مچاله میشد تا سرما کمتر به استخوان و جونش رسوخ کنه. اما اون خونه رو از صمیم قلب دوست داشت و براش ارزش قائل میشد. ذرهای مهم نبود که بقیه با انزجار به خونه قشنگش نگاه میکنن! اون خونه حاصل زحمات و شیفتهای بیست و چهار ساعته پسرک بود و بابت داشتنش شکرگزار بود. سرش رو ریز تکون میده و با دم عمیقی ریههاش رو پر از اکسیژن میکنه تا کمتر توی فکر و خیال غوطه ور شه. هرچند که خواسته و رویایی نشد بود.. جیمین با فکر و خیال بافیهاش زندگی میکرد! کوله پشتیش رو از داخل آشپزخونه برمیداره و بعد از چک کردن دوباره همه چیز، در کافه رو قفل میکنه. همون راه همیشگی رو با قدم های خسته طی میکنه. تاریکی و خلوت بودن خیابون و کوچهها، لرزی به جثهی ریز نقش پسرک میندازه.
- اون مردک شکم گنده چرا فکر میکنه که یه کافه داغون تو پایین ترین نقطه شهر تا دوازده شب مشتری داره؟ اگر شیفتم کمتر بود انقدر...با لبهای آویزون همچنان مشغول نق زدن بود. اما با حس صدای نالههای ضعیفی از داخل کوچه بنبست کنارش، نفسش برای لحظهای قطع میشه. آب دهنش رو با مکث قورت میده. به دیوار کوچه تکیه میده و توی تاریکی شب محو میشه. میترسید.. خیلی میترسید.. قلب کوچکش مثل گنجشک میتپید و رایحهی مضطربش توی هوا پخش میشد. به داخل کوچه سرک میکشه. توی تاریکی شب چیز خاصی به چشم نمیخورد و دید نداشت. با لرز، بیشتر گردن میکشه و چشمهاش رو تیز تر میکنه. دو نفر بالای یک جسم بیجون ایستاده بودن و با لگدهای پی در پی اون شخص رو زیر پا له میکردن. هین ترسیده ای میکشه و فوری سرش رو میدزده. باید چیکار میکرد؟
- هی جیمین.. تو از پس خودت برنمیای اونوقت میخوای یه آدم دیگه رو نجات بدی؟ برو.. برو پی زندگیت!کلافه دستی به موهای بلوند و تقریبا بلند شدهاش میکشه. سعی میکنه فورمونها و لرزش بدنش رو کنترل کنه. بیشتر توی تاریکی فرو میره و خودش رو به دیوار فشار میده. تردید کل وجودش رو پر کرده بود. اما مثل همیشه، قلب مهربون و شکننده پسرک بود که پیروز میشد و بازی رو بدست میگرفت. با ته موندهی انرژیش صداش رو بلند میکنه:
- کسی اونجاست؟ من چند دقیقه پیش با پلیس تماس گرفتم و گزارش درگیری و مزاحمت زیر پنجره خونهام رو دادم! به نفعتونه از هم جدا شید حرومزاده ها و انقدر مزاحم خواب بقیه نشید!با گفتن اسم پلیس بلافاصله، صدای به سرعت نزدیک شدن قدمهای اون دو نفر به سمت خروجی کوچه رو میشنوه. دستش رو روی قلبش میزاره و حتی نفسش قطع میشه. با حس گذشتن اون دونفر از کنارش و دور شدنشون از کوچه، لبهای خشک شدهش رو تر میکنه. نفس راحتی میکشه و بعد از اطمینان، تکیهاش رو از دیوار بر میداره. با قدم های لرزون وارد کوچه میشه. زیر نور چراغی که سوسو میزد و مدام قطع و وصل میشد، کنار جسم بیجون و خونی اون شخص زانو میزنه. با اضطراب دست لرزون و ظریفش رو جلو میبره و روی شاهرگش میزاره. نبض داشت. خیلی قوی و تپنده! ابروهاش متعجب بالا میپره. دستهای ظریفش رو با تردید بین موهای مشکی پسر فرو میبره و اونها رو از روی پیشونی خونیش به سمت بالا هدایت میکنه.
- چیکار باید بکنم..؟ نمیتونم پلیس خبر کنم؟ و یا با اورژانس تماس بگیرم..؟ ممکنه توی دردسر بزرگی بیوفته و من هم به عنوان کسی که نجاتش داده بدبخت شم!با تردید روی پاهاش بلند میشه و یک قدم فاصله میگیره و به خط فک و بینی تیز اون مرد زیر نور کم سو زل میزنه.
- با اینکه کلی کتک خوردی اما بدنت کاملا گرمه! مشخصه که یه آلفایی و میتونی دووم بیاری! شاید باید رهات کنم..بغض کرده مشت ضعیفی توی سر خودش میکوبه و تشر میزنه:
- اگر قلب رها کردن داشتی تا اینجا پیش نمیرفتی پارک جیمینِ لعنت شده! چطور میتونی ولش کنی؟تردید رو کنار میزاره کلافه نفسش رو بیرون میده. گوشیش رو از کولهش در میاره و امیدواره که این ساعت از شب بتونه تاکسی پیدا کنه. چون محض رضای خدا یک امگا نمیتونه یک آلفا با چنین هیبتی رو تا دم در خونش کول کنه!
YOU ARE READING
Black Crow | Kookmin
Fanfiction🪶 نام داستان: کلاغ سیاه •کاپل: کوکمین •ژانر: جنایی، انگست، رمنس، اسمات، امگاورس، امپرگ. خلاصه: جئون جونگکوک، نابغه و فرماندهی برجستهای که به دلیل اتفاقات گذشته، از همه طرد و پس زده شد. وجود او از بدو تولد در کنار هر فرد، منجر به مرگ و نحسی میشد...