پنج روز از به دنیا اومدن پسر ها گذشته بودن و جونگ کوک به این مناسبت یک جشن بزرگ در شهر ترتیب داده بود و اون تصمیم داشت در این مهمونی بزرگ جنسیت ثانویه پسراش رو با مردم شهرش به اشتراک بزاره
اون روز جونگ کوک سرش خیلی شلوغ بود و اون در طول روزش وقت نکرده بود به همسر و فرزندانش سر بزنه
ساعت 6:00 رو نشون میداد
جونگ کوک به همراه اسب و چند تا ندیمه و درشکه به سمت خانه راهی شدن
جونگ کوک از قبل به تهیونگ گفته بود که در این ساعت باید آماده باشه تا باهمدیگه به استقبال جشن برنتهیونگ ساعت رو نگاه کرد که از 6 گذشته بود به لباس های توی تنش دست کشید توی آیینه نگاه کرد
پسر هاشو دید که به آرومی روی تخت خوابیدنروی تخت نشست و آروم موهای هارو رو نوازش کرد
هنوز هم باورش نمیشد که سه تا پسر داره
اون از جنسیت ثانویه پسراش چی هستن ولی این موضوع رو فقط خودش و جونگ کوک میدونستنبعد از دقایقی جونگ کوک به خونه رسید و در خونه رو باز کرد و رو به بقیه گفت "-همین جا صبر کنید "
به دنبال تهیونگ به طبقه بالا رفت که دید تهیونگ داره به هارو شیر میده کنارش نشست تا حواسش رو پیش خودش جمع کنه
جونگ کوک برای همسرش لب خونی کرد "-من هانول و هادا رو با خودم میبرم و توهم کارت تموم شد بیا "
تهیونگ سرش رو تکون داد تا موافقتش رو اعلام کنهبعد از چند دقیقه هارو شیرش رو خورد و باهادیگه به پایین میرفتن که یک دفعه احساس بدی یه تهیونگ دست داد
هارو رو محکم به خودش چسبوند
جونگ کوک جلو اومد و خواست هارو رو از تهیونگ بگیره که تهیونگ مخالف کرد
سیع کرد لب خونی کنه
"-تهیونگ باید ببرمش منتظرن "
تهیونگ سرش رو به چپ و راست تکون داد
"-تهیونگ بچه نشو ، همین الان بچه رو میدی اون ها باید با اون درشکه برن و متوجه ای "
سیع کرد اصبانی نشه و صداش رو بالا نبره
بچه رو از تهیونگ گرفت به دست ندیمه دادجونگ کوک سوار اسبش شد و به سمت تهیونگ رفت تهیونگ رو مثل همیشه جلوی خودش نشوند
تهیونگ سرش رو چرخوند و به جونگ کوک نگاه کرد
اخم غلیظی روی صورت جونگ کوک بود که این نشون میداد اعصابش خورده و توی فکره
روش رو چرخوند و سیع کرد به اتفاق های خوب فکر کنه
ولی چی جونگ کوک رو اعصبانی کرده بودبعد از 15 دقیقه بلاخره رسیدن جونگ کوک پیاده شد و سریع سمت مکان مورد نظر رفت و هیچ توجهی به تهیونگ نکرد
تهیونگ کمی ناراحت شده بود ولی احساسی توی صورتش به وجود نیاورد به سمت بچه هاش رفت و هادا رو توبغلش گرفت و منتظر جونگ کوک موند تا بیاد و هانول و هارو رو هم بغل بگیره تا باهام به سمت جشن برن .به سمت جایی که واسشون ترتیب داده شد بود رفتن
بعد از چند دقیقه مهمان ها اومد و شروع به تبریک گفتن و دادن هدایا شون پرداختن
جونگ کوک ندیمه هارو صدا زد تا بیان و بچه هارو ببرن
تهیونگ که دید ندیمه ها دارن به سمتشون میان سریع دست جونگ کوک رو گرفت
جونگ کوک نگاه تهیونگ کرد تهیونگ سرش رو به معنی نه تکون داد
"-الان وقتش نیست "
و تهیونگ نتونست کاری کنه از درون داشت خود خوری میکرد نمیخواست که فرزندان ش رو از ش دور کننآخر شب شده بود و مهمون ها داشتن میرفتن که ناگهان یکی از ندیمه ها داد زد "بچه ها نیستن "
و جونگ کوک اون صدا رو شنید تهیونگ متوجه نشد که اون ندیمه چی گفت که همه آنقدر شک زده و نگران شدن جونگ کوک رو تکون داد تا بهش بگه چی شده
"-بچه ها .... بچه ها ..نیستن "
دنیا دور سر تهیونگ چرخید
اون میدونست که امشب یک اتفاقی قراره بیفته
بعد از حذف حرف جونگ کوک بیهوش شد .حقیقتا کامنت هاتون خیلی بهم انرژی داد
ببخشید که دیر گذاشتم پارت قبل رو ولی از این دفعه دیگه هر هفته یا دوهفته یک بار پارت داریم و این بستگی به کامنتت ها و ووت هاتون داره مرسی که هستین 🤩🤍😘🥂
YOU ARE READING
{ Deaf mute }KOOKV
Fanfictionاگر عاشق امگاورس هستی این فیک واسیه تو عه پایان یافته📍 ژانر : آمپرگ - امگاورس - اسمات - هپی اند خلاصه جونگ کوک 37 ساله بعد از مرگ جفتش به این فکر کرد که بچه نداره پس بهتره که زودتر واسه خودش یه جفت پیدا کنه تهیونگ امگای زیبا و دلربا بایه مشکل بزر...