با استرس نگاهی به اطراف انداخت و دستاش رو بیشتر درون جیب هاش فرو برد و اون شئ رو محکم فشرد از شدت استرس بدنش یخ کرده بود انگار که سطل اب یخی رو روش خالی کرده باشن.
رایحه رز با مقدار کم اما به سرعت در حال پخش شدن بود و این براش مشکل ساز میشد پس نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه
نگاهش رو دائم روی اطراف میچرخوند تا اگر مورد مشکوکی دید بسرعت خودش رو گم و گور کنه حتی به دختر بچه ی کوچیک بستنی به دست هم توی این موقعیت شک داشت.
حدودا یکساعتی میشد که منتظر فرد مورد نظر بود تا بیاد و بسته رو بهش تحویل بده اما خبری نبود دیگه داشت به سرش رسوخ میکرد که سریع از اون مکان فرار کنه و بیخیال بشه اما مشکل بزرگتری سد راهش بود!
به پول اون مواد لعنتی نیاز داشت وگرنه کیم تهیونگی که تو محلشون به اسم ترسو میشناختن قطعا جرئت این کارارو نداشت ولی فقط به خاطر مادرش ترسش رو زیر پا گذاشته بود و بخاطر همین بود که الان از شدت اضطراب بیهوش نشده بود.
همینطور غرق افکارش شده بود که مردی سیاهپوش رو در حال نزدیک شدن به خودش دید پس سریع افکارش رو جمع و جور کرد و صاف ایستاد بسترو از جیبش بیرون کشید و وقتی مرد بهش رسید بدون هیچ حرفی بسترو گرفت و مقداری پول بهش داد و با سرعت دور شد همین!
به همین سادگی کیم تهیونگ امروز مقداری پول بدست اورد و حالا وقتش بود که به سمت داروخانه حرکت کنه. اگر شانس میاورد و مقداری پول براش میموند میتونست شام ساده ای هم برای شب درست کنه خودش میتونست گرسنگی رو تحمل کنه اما مادرش چی؟
در کنار اینکه مریض بود باید قرص هم میخورد پس اون قطعا تو این مورد بیشتر از خودش به غذا نیاز داشت البته اینطور نبود که خودش چیزی نخوره این غذا نخوردن ها فقط برای چند روز در هفتش بود و روزاییکه پول خوبی بدست میاورد خودشم میتونست غذا بخوره ولی خب بازم بیشتر سهم اون غذا برای مادرش بود و تهیونگ نمیتونست ببینه که مادرش درد میکشه...
مادری که متعلق به تهیونگ بود اما همزمان هم نبود!
---- ----- --- ----
-اقای جئون لطفا از اینطرف حرکت کنید
مرد با چاپلوسیه تمام حرفش رو به پایان رسوند و منتظر حرکتی از جانگکوک موند
جانگکوک با قدرت و اقتداری که از پدرش به ارث برده بود و رایحه ی سنگین تنباکو با گام های محکم و استوار به سمتی که مرد اشاره کرده بود حرکت کرد و حالا در سالن بزرگی که تابلو های قیمتی نقاشی در چهاردیوارش و لوستری بزرگ بر سقفش اویزون بود دید.مرد دوباره اون رو به سمت میزِ گرد وسط سالن که مردی روی اون نشسته بود هدایت کرد و بعد از نگاه کلی که به میز انداخت تا از کمبود چیزی مطلع بشه با ندیدن موردی اون مکان رو ترک کرد و مرد نشسته شروع به صحبت کرد
-مشتاق دیدار مستر جئون مدتی میشه که همدیگر رو ملاقات نکردیم اینطور نیست؟
-درسته اقای...
مرد با اخم هایی درهم رفته جواب داد
-میلان الفا جئون این واقعا باعث ناراحتیه که اسم من رو فراموش کردید
-اوه درسته متاسفم اقای میلان ولی چیز های بی اهمیت همیشه فراموش میشن اینطور نیست؟
و بعد سعی کرد تا بیاد بیاره جنسیت مرد روبه روش چی بود چون هیچ رایحه ای نمیداد و احتمالش بود که بتا باشه شاید هم فقط رایحش رو کنترل کرده بود
مرد اخم هاش رو بیشتر توهم کشید انگار خیلی از وضعیت پیش اومده ناراضی بود...
-بله درست می فرمایید الفا جئون ولی برخلاف فکر شما این حرف ها باعث نمیشه که من از دادن اون پیشنهاد به شما پا پس بکشم میدونید که من به همین راحتیا تسلیم نمیشم و هنوزم معتقدم شما و دخترم به هم میاید
مرد این جملرو با خوشحالی و بی عقلانه بیان کرد و خنده تو گلویی کرد و سپس سعی کرد چثه ی چاقش رو کمی روی صندلی تکون بده.
اون چه فکری با خودش کرده بود که همچین پیشنهاد مزخرفی رو به جئون جانگکوک داده بود؟
و جانگکوک در اون لحظه تنها سعی داشت خودش رو کنترل و نقاب خونسردی رو از روی چهرش پاک نکنه تا باعث مشکلی نشه چون امروز روی مود تیراندازی نبود وگرنه در همون لحظه یه تیر برای مغز بیخاصیت اون مرد حروم میکرد اون اصلا ادم صبوری نبود!
-اقای میلان حالا اون روز رو بیاد میارم اما چیزی از قیافه و رفتار دخترتون به یاد ندارم اما یک مورد رو فراموش نکردم و اون اینه که من اون روز نظرم رو گفتم و اگر فراموش نکرده باشید گفتم که نظر من کاملا منفیه و فعلا قصد ازدواج ندارم درسته؟
در همون حین که جملاتش رو با صلابت بیان میکرد یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و چشم های قرمز شدشو به مرد دوخت و در طرف دیگه دست مرد در حال لمس اسلحه ی زیر میز بود با کمی خصومت شروع به صحبت کرد
-اما اقای جئون شما خوب میدونید که همکاری شرکت شما با ما براتون سود زیادی به همراه داره و در کنار اون دختر بزرگ من الیزابت میتونه همسر برازنده ای برای شما باشه اون یه الفای زیبا و نجیبه در تعجبم شما چطور دارید این پیشنهاد عالی رو رد میکنید
با پایان جمله، مرد کامل به جلو خم شد و سعی کرد با اون شکم بزرگش دست هاش رو روی میز به هم قفل کنه و فعلا دستش رو از اسلحه دور کرد دست زدن یا نزدنش به اسلحه به صحبت الفا جئون بستگی داشت
-اقای میلان باید بگم از روزی که شما همچین پیشنهادی به من دادین حتی بدون ذره ای فکر اون رو رد کردم میدونید چرا؟
چون اولا دختر شما کسی نیست که من بخوام بقیه عمرم رو کنارش بگذرونم اما شاید روی وان نایت بتونم فکر کنم ولی دلیل دوم اینه که دختر عزیزتون با پای خودش اومد پیش من و خواست تا پیشنهاد شمارو قبول نکنم چون خودش کسی رو دوست داره...
و بعد با لحنی تمسخر امیز ادامه داد
-شما خبر ندارید اما درامای غم انگیز و در کنارش مسخره ای رو توی دفتر من به راه انداخت و با همه ی اینها توقع دارید پیشنهادتون رو قبول کنم؟
در اون لحظه جانگکوک به صورت مرد نگاه نمیکرد در واقع نگاهش تمام به تخم چشمای اون مرد زل زده بود و اهمیتی به صورت سرخ شده ی مرد نمیداد
در واقع صورت تپل مرد از شدت عصبانیت به سرخی میزد و انگار دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه پس با داد کلماتش رو که اون لحظه از نظر جانگکوک بی اهمیت ترین چیز دنیا بود به جئون تحویل داد
-اقای جئون!
بر خلاف تمام حرف هاتون نمیتونم این یکی رو نادیده بگیرم و بی اهمیت از کنارش گذر کنم،وان نایت؟شما فکر کردین من دخترام رو سال ها لای پر قو بزرگ کردم که در اخر فقط برای یک وان نایت ساده باشن؟این پیشنهادتون خیلی وقیحانست و از شما انتظار نمیره و حالا که قصد ندارید پیشنهادم رو قبول و با دخترم ازدواج کنید پس بهتره که در جهان حضور نداشته باشید!
و با پایان حرفش اسلحه رو از زیر میز بیرون کشید اما فرصتی برای شلیک نداشت چرا که با شلیکی که از پشت بهش برخورد و صاف وسط سینش از جا ایستاد تفنگ از دستش افتاد و سرش روی میز کوبیده شد...
-خدای من چقدر حرف میزد در تعجبم چطور تحمل کردی جانگکوک!
نامجون در حالی که در دست راستش تفنگ و دست دیگش رو توی جیبش فرو برده بود و لبخندی که چال گونه هاش رو نمایان میکرد به سمت جانگکوک میومد جملش رو بیان کرد و در اخر تکخندی زد
جانگکوک در حالی که داشت بلند میشد به جسد مرد که خونش تمام میز رو پر کرده بود و در حال چکه روی زمین بود چشم غره میرفت به سمت نامجون رفت و وقتی جمله مرد رو شنید لبخندی زد که دندان هاش رو نشان میداد و همزمان شروع به صحبت کرد
-نامجون به موقع اومدی اما بهت گفته بودم جلوی در بمون ،نگفتم؟
و هردو به سمت در حرکت کردن و نامجون در همون حین گفت
-جانگکوک...روزی که تو به من بگی هیونگ بهترین روز عمرمه و در کنار اون اینم میدونستی که اگر نیومده بودم الان رفته بودی اون دنیا؟ پس لطفا چیزی نگو و بیا سریع تر برگردیم خونه که خیلی گرسنمه بعدش باید چرت و پرتاشو برام توضیح بدی.
-نامجون خیلی حرف میزنی...
همین امشب کارتل رو ترک میکنیم به همه بگو اماده باشن سئول منتظر ماست!{اسیر رنجی شده ام که از آن من نیست....}
{احمد شاملو}
YOU ARE READING
Opening song|Kookv|
FanfictionNAME:Opening song CUAPLE:Kookv GENRE:Omegavers.Romance.smut.angst.mafia -------------------------------- برنامهی قرارداد بعدی صنایع کشتیسازی جئون لو رفته بود و جونکوک فهمید که یک نفر نفوذی وجود داره که بین کاراموزای جدید وارد شرکت شده..... زمانی ک...