part 6

1.3K 170 11
                                    

یک ماه گذشت...یک ماه رو با غم، با زجر، با اشک شب کردیم

خسته بودیم و دل مرده

تنها کاری که کردیم این بود که بریم خونه ی عمو تا جیمین وسایلشو جمع کنه و بیاره و بعد رفتیم خونه ی شی وو تا وسایل یونجون رو با خودمون برداریم

با وجود بی پولی مجبور شدیم برای سوبین چند دست لباس بخریم چون چیزی برای پوشیدن نداشت

بی پول بودیم چون هم حقوق بابا و هم حقوق عمو به علت فوت قطع شده بود و باید منتظر میموندیم تا مراحل قانونی طی بشه...و چون من و جیمین و یونجون وارث بودیم حقوقشون به ما تعلق بگیره و از طرفی پول بیمه ی عمری که بهمون داده می شد میتونست گوشه ای از بدهکاریمون رو صاف کنه

برای کل مراسم بدهکار بودیم...هم پول اجاره ی یادبود ها و هم پول مراسم ختم...

همه ی پول رو هم دوست و همکار بابا آقای لی که وکیل بود داده بود

اولش نمیخواستم قبول کنم...به خصوص که کارتشم بهم داد که خرج چند وقتی باشه که پول نداشتم....ولی قرار شد به خاطر کارای حقوقیمون و حق حضانت بچه ها کمکمون کنه و چون برای همون کارا باید بهش پول میدادم قبول کردم که بهش بدهکار بمونم

مثل تموم یه ماه کنار پنجره ایستاده بودم و زل زده بودم به دوردست...سوبین جلوی تلوزیون بود....یونجونم خواب بود

یونجون دیگه بی تابی نمیکرد به حضورم عادت کرده بود...شیرش رو فقط تو بغل من می خورد و تو بغل من میخوابید....درست سه روز قبل از اینکه یه ماه کامل شه بود که وقتی داشت سعی میکرد دو قدم پشت سر هم برداره و به سمتم بیاد در حالی که من دستام رو از هم باز کرده بودم تا به بهانه ی بغلم راه بره خنده ای کرد که چارتا دوندون فک بالا و پایینش پیدا شد و با ذوق صدام کرد....آب...با....آبا....

از لحنش از کلمه ای که گفت من بعض کردم و جیمین گریه کرد...

با دستی که روی شونم قرار گرفت برگشتم...جیمین بود...نگاش کردم

جیمین_میشه حرف بزنیم؟

سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم سمت مبلای تو سالن

دیگه نه جیمین همون جیمین سابق بود و نه من همون تهیونگ قبلی...هر دو ساکت شده بودیم...یه جورایی اون حس و حال گذشته رو نداشتیم....برای هر کاری با هم مشورت میکردیم....مثل فروش خونه ی ما...که قرار شد خونه رو بفروشیم و با نامجون هیونگ بریم تو یه آپارتمان خونه بخریم تا نزدیک بهم باشیم

بیش از اندازه به هیونگ و راهنمایی هاش احتیاج داشتیم....میدونستم هیونگ فقط بخاطر ما راضی شده تا خونه ی پدریشو بفروشه و با ما تو یه آپارتمان خونه بخره

چقد دوسش داشتم و چقد مثل یه پدر بود...هم خودش و هم همسرش جین و هم برادرش یونگی سعی میکردن تنهامون نذارن...تو هیچ کاری...گرچه که ما از همون روزای اول به خواست خودمون شب ها تو خونه ی پدریه من تنها میخوابیدیم....به قول جیمین بالاخره که چی...باید رو پای خودمون می ایستادیم

be patientWhere stories live. Discover now