هوبی هیونگ گفت:چرا اتفاقا همین قصد را دارم به اون پسر اشاره کرد و گفت :کیم تهیونگ لیدر گروه BTS و دونسنگم .کیم تهیونگ ماسکش رو برداشت دستشو سمت دراز کرد گفت:خوشبختم از دیدنت جیمین شی
باهاش دست دادم و با ذوق گفتم:منم ، خوشحالم از نزدیک میبینمتون ،شما منو میشناسین ؟
کیم تهیونگ بهم نگاه کرد و گفت :کم و بیش
از تعریف هایی که هیونگ ازت میکنه .هوبی هیونگ به تهیونگ نگاهی کرد و گفت: خدایی حق داشتم تعریف کنم ازش دیدی که موچیم رقصنده عالیه
تهیونگ سوالی به هووبی هیونگ نگاه کرد و گفت :موچی؟هوبی هیونگ گفت:بله ما تو جمع خودمون جیمین موچی صدا میکنم اینقدر که کیوته و خوردنیه
با این حرف هیونگ با خجالت سرمو پایین انداختم و با دستانم بازی کرد به اعتراض گفتم :هیونگ زشته
هوبی هیونگ در اغوششم کشید گفت:جانم مگه دروغ میگم تو موچی منی دیگه
از اغوشش هیونگ اومدم بیرون گفتم :نه ولی زشته جلو بقیه
یونگی هیونگ گفت: عزیزم نگاه خودتم قبول داری.
تهیونگ به جیمین نزدیک شد و گفت میشه منم موچی صدات کنم جمیمین شی؟
جیمین شوکه به تهیونگ نگاه کرد و گفت:حتما تهیونگ شی خوشحال میشم
تهیونگ گفت ته ته هیونگ صدام کن موچی
قشنگ نیس من صمیمی صدات کنم تو رسمی .
جیمین گفت چشم
هوبی هیونگ گفت :
خوب بچه ها معارفه کافیه بهتره
بریم سراغ تمرین رقصجیمین گفت: باشه هیونگ
تهیونگ : باشه هیونگ
تقریبا دو ساعتی داشتیم تمرین میکردیم
هوبی هیونگ گفت:کافیه بچه ها
یونگی هیونگ گفت:بریم شام بخوریم .
هوبی هیونگ گفت: موافقم دونسنگ تو هم میای یا برنامه داری؟
تهیونگ گفت: ن هیونگ من با اعضا قراردارم
بعد از خداحافظی با تهیونگ به رستوران رفتیم و شام خوردیم و هیونگا من به خونه رسوندند
پدر جیمین در اتاق جیمین زد گفت :
موچی عزیز دلم ما داریم میریم
نمیای برای خداحافظیجیمین گفت:نه شما دارین تنهام میزارین 😞
مادر جیمین:موچی دلت میاد باهامون خداحافظی نکنی عزیزم من اینجوری نمیتونم برم .باز کن در مامانم
جیمین به ارامی درب باز کرد و با گریه گفت :
اما من بدون شنا نمیتونم دلم تنگ میشهمادر جیمین به اغوشش کشید و گفت:اروم نفسم قول میدم زود برگردیم پیشت.
پدر جیمین نوازشش کرد گفت : گریه نکن
نفسم دلم می گیره اومات راس میگه قول میدین زودتر برگردیم
جیمین از اغوشش اوما بیرون اومد و اشکاش را پاک کرد و گفت:باشه
پدر جیمین گفت: عزیزم ما باید بریم فرودگاه
باشه اپا بسلامت برید و میدونم من نمیذارید بیام فرودگاه چون امروز شیفت اماما نگام کرد گفت :پسر باهوشم .
راستی جیمین بکهیون زنگ زد خونه گفت میاد دنبالت برید بیمارستان گویا با گوشی ات تماس گرفته ج ندادی
جیمین گفت: آهان باشه اوماکاش بهشون التماس میکردم نرن ....
YOU ARE READING
Ice Omega
Werewolfمیگن افسانه برگرفته از واقعیتن این حرف همیشه برام خنده دار بوده میگفتم چرته محضه اما الان بهش رسیدم که نه برگرفته از واقعیت هاست اگه ازم بپرسین چطوری بهش ایمان اوردم فقط یک کلام میگم من خود افسانه ام افسانه ای که مسبب ظهورش مرگ پدر و مادرم و حیل...