آزادی، چه واژه رها اما پر غوغاییه. مثل اینکه به هر پرنده حق انتخاب برای تعیین مسیرش بدی و بعد با ذوق پایین بایستی تا آرایش حرکتی زیباشون رو تماشا کنی. اما اگر قاعدهای در حرکت اون پرنده ها نباشه، بازهم صحنه پیش رو تورو مجذوب خودش میکنه؟ قانون همون فرم تعیین کنندهای هست که علاوه بر ایجاد امنیت، جلوی چشم های استتیک انسان سر خم فرود میاره. هیچ چیز زیباتر از حرکت هماهنگ پاهای رقصندگان، رژه سربازها، ماشین های گیر کرده در میان خطوط و کتابخونه های مرتب نیست، اما آیا این زیبایی ارزش فداکردن آزادی رو داره؟ آیا وقتی خودت هم در اون چارچوب تعیین کننده قرار بگیری و هرگونه حق انتخاب در مسیریابی ازت سلب بشه، بازهم به اندازه چشم های زیبایی پرست ازش لذت میبری؟ من وقتی سر بلند میکنم و ستاره هارو میبینم، زیبایی رو در پراکندگیشون مییابم اما آیا میشه واقعا گفت که اونها بیشتر از موجودات این پایین، آزادی دارن؟ اگر واقعا صلح و آرامش در راستای آزادی قرار نداشت چی؟ چطور میشه جنون و عشق انسان ها نسبت به زدودن این واژه از هستی رو توجیه کرد؟
سی دی فیلم قدیمی چارلی چاپلین رو کناری گذاشتم و سرم رو از روی میز برداشتم. تقریبا عصر شده بود و این یعنی دیگه میتونستم به خونه برگردم، اما چیزهای زیادی جلوم رو میگرفتن. امتحان ها تموم شده بود، فشار روانی این مدت حتی به مفاصل پاهام هم یک قرص استامینوفن تزریق میکرد و خونه از تک چراغ این کتاب فروشی فراموش شده هم تاریک تر مینمود.
«*به تمام آن هایی که صدایم را میشنوند میگویم، ناامید نشوید. این ستم و بدبختیای که اکنون پیش روی ماست، چیزی جز هوس و تلخی انسان هایی نیست که از پیشرفت بشریت وحشت دارند. نفرت مردم میگذرد و دیکتاتورها میمیرند. سپس قدرتی که آنها از ملت دزدیدهاند، به مردم بازمیگردد.
سربازها! خودتان را تسلیم این مردان که از شما نفرت دارند و در شما چیزی جز بردگی نمیبینند نکنید. خودتان را به این مردمان ماشینی با قلب های موتوری و ذهن های مکانیکیشان نفروشید. شما یک گله گاو نیستید! شما انسانید! عشق به انسانیت در شما جریان دارد، شما نفرت نمیورزید! ای سربازها! برای بردگی نجنگید! برای آزادی بجنگید!»
اندک تکه هایی از سخنرانی بغض آورنده مردی که سال ها پشت موسیقی فیلم هایش با سکوت سخن میگفت و سرانجام، یک سال پس از آغاز جنگ جهانی دوم، در فیلمی به کارگردانی خود، سکوتش را با فریاد آزادی خواهی شکوند درحالی که نقش بزرگترین دیکتاتور معاصر را بازی میکرد. هیچوقت نفهمیدم چرا وقتی دیروز این سی دی رو داخل یکی از قفسه های کتاب فروشی که مخصوص فیلم های قدیمی کلاسیک بود پیدا کردم، حسی درونم قد علم کرد و مغزم رو که برای خوندن داستان کوتاه جدیدش ذوق داشت، رو به روی خود نشوند تا قانعش کنه که باید در اون شب، این فیلم رو تماشا کنیم. من چیز زیادی برای از دست دادن نداشتم و دیدن فیلم های قدیمی برعکس خیلی ها، برام حوصله سر بر نبود. به هرحال برای کسی که بیست و چهار ساعت از زندگیش رو در گذشته سیر میکرد، دیدن فیلم جدید دکوتا جانسن خیلی سخت تر از "دیکتاتور بزرگ" چارلی چاپلین مینمود.
YOU ARE READING
Just Another One || Yoonmin
Fanfiction«امروز از اون دسته روز هاست که خورشید فقط طلوع میکنه تا با تمام وجودش بهت بخنده.» - Fight Club ژانر: زندگی روزمره - انگست - دراما - روانشناسی By: Vida