tangerine...

5K 834 49
                                    

باز دوباره چه فکری توی اون مخ کوچولوت داره میگذره؟"
نامجون چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و با کلافه گی به پسر نگاه خیره ای انداخت
این طبیعی بود که هر وقت اون پسر داشت از خوشمزه ترین دسر عمرش لذت میبرد.
تمام مشکلات دوستش شروع میشه.
نه این طبیعی به نظر نمی رسید‌!

تهیونگ که توی فکر فرو رفته بود توجهی به حرف های بتای جوان نکرد و گفت:
من یه ایده ای دارم"
و با گذاشتن دستی بر روی چونه اش گفت:
میتونم صبر کنم تا بچه بدنیا بیاد و بعد برم"

وقتی میگم‌ مغز فندقی هستی ناراحت میشی خب بگو ببینم چه سودی برای تو داره؟"
نامجون با گذاشتن دست هاش دو طرف سرش گفت.

خب موضوع همینه من میرم ولی با بچه"
امگای نعنایی به ارومی زمزمه کرد و خودش رو بیشتر درون صندلی فرو برد.
فکر خوبیه نه؟
هر جوری که با خودش کلنجار میرفت نمی تونست اون انگل کوچولو رو ترک کنه ، میتونست؟

کیم تهیونگ تو تا حالا حرف های احمقانه زیادی توی عمرت گفتی و باید بهت تبریک بگم این بدترینشون بود"
نامجون با صورت جمع شده ای این حرف رو بیان کرد و میلک شیک شکلاتیش رو بالا برد.

در مقابلش امگای نعنایی ضربه نسبتا محکمی به نامجون زد و گفت:
چرا؟این فکر خوبیه من و انگل کوچولو تا ابد"

بتای جوان خودش رو کنار کشید گفت:
خب پس من یه ایده دارم چرا جونگ کوکم شریک این ابدیت قرار نمیدی نگو ازش خوشت نمیاد که باور نمی کنم"

خودت که میدونی اگه پدرم دوباره من رو پیدا کنه چه اتفاقی برام میوفته؟ منم میشم یکی مثل مادرم مخصوصا که حالا همون صفت آلفا رو هم ندارم"
تمام این جملات رو تهیونگ در حالی میگفت که ناخن هاش رو از استرس میجوید.
اون مرد همیشه باعث ترس تهیونگ میشد.

هی تهیونگا قرار نیست اون مرد رو دوباره ببینی شرط میبندم حتی الان قیافه تو رو هم بیاد نمیاره"
نامجون با لحن آرامش بخشی که همیشه داشت این رو به دوستش گفت و ادامه داد:
میدونی اون الفاهه اونقدری که فکر میکردم بد نبود چرا فقط به زندگی با جونگ کوک فکر نمی کنی؟"

نامجون بهتر از هر کسی تهیونگ و تمام عادت هاش رو میشناخت اون پسر زیادی با خودش ترس حمل میکرد.
و هیچوقت هم قرار نبود تغییری در این موضوع بده.

اما این رو هم میدونست که امگای نعنایی عاشق بچه اش و شاید جونگ کوکه؟
هر چی تهیونگ فقط باید با خودش کنار می اومد.

امگای نعنایی بالاخره دست از سر ناخن هاش برداشت و شروع به نوشتن خطوط بدون معنی روی میز کرد گفت:
فعلا نقشه ام همینه شاید..."
وقتی خواست تا بگه پشیمون بشم آب دهنش رو قورت داد و ادامه داد:
هیچی فکر کنم بهتره من برم"

تهیونگ با لبخند محوی که معمولا کمتر از خودش نشون میداد گفت و نامجون قبل از خروج امگای نعنایی با خباثت گفت:
راستی تهیونگا تپل تر شدی"
و خنده بامزه ای به پسرک که حالا مطمئن بود حرصی شده نشون داد‌‌.

I'm an alpha(kookv)Where stories live. Discover now