زمانِ حال~
" اجازه بدید، آقا برید کنار، خواهش میکنم کمی کنار برید، اجازه بدید. " املیه با دلواپسی انگشتهای لرزونش رو روی شونهی مردم میذاشت و ازشون تمنا میکرد هیکلهای بلند و درشتشون رو کمی جابجا کنن تا برای اون دختر هم شرایطِ تماشا فراهم بشه. اما مردم غرقتر از چیزی بودن که صدای نازک املیه رو بشنون یا اصلا به فشارهای خواهشمند اون دختر توجه کنن. ناچار بود تن لاغرش رو از شکافها به جلو هدایت کنه تا بتونه چیزی ببینه.
" بالهاش کجان؟ "
قلبِ املیه ایستاد. گوش تیز کرد چیزی از مکالمههای دور و برش بشنوه.
" شنیدم شاهزاده از خونِ خودش به این پسر خورونده و بالهاش تا آخرین پَر زمین ریختن. میبینی؟ حالا هیچ بالی روی کمرش نیست. دیگه اصلا شبیهِ اون موجودِ قدرتمندِ روزای گذشته نیست. "
املیه بالاخره به جلوی جمعیت رسیده بود. نفسش از بوی عرق و فشار تنها گرفته بود اما اصلا اهمیتی نمیداد. چیزی که باعث شده بود خودش رو به این مهلکه برسونه، شایعات بین مردم بود. سربازها درهای قصر رو باز کرده بودن چون ظاهرا شاهزادهی زال اعلام کرده بود نمایشی عمومی در حالِ اجراست.
روی نوکِ پا بلند شد و بیشتر تلاش کرد.
" با این که این بالدار و ملکهش مملکت ما رو نابود کردن ولی هنوز نمیتونم شاهد چنین صحنهای باشم. حالم داره بهم میخوره. "
املیه ناگهان کف دست روی لبهای بازش کوبوند و با دو چشمِ کاملا گشادشده، به جلو چشم دوخت. به جایی روی سکوی سنگی، وسطِ میدان قصر، وسطِ چهار ستونِ پهن و سنگی که هر کدوم یکی از دو پا و دو دستِ تهیونگ رو اسیر کرده بود. بدنِ برهنهی پسر بین اون ستونها معلق بود و سرش به عقب افتاده بود. گردنش بیرون زده بود و موی سیاهش تاب میخورد. حالا هیچ بالی نداشت. جای دو زخم دوباره به کمرش برگشته بود.
" چه خبره؟ میخوان باهاش چی کار کنن؟ "
" ای نادون! به اون چهار تا ستون نگاه کن. اونا هر کدوم یه کورهی خاموشن که به زودی روشن میشن. "
املیه به تماشای سربازهایی ایستاد که با مشعل کورهها رو روشن میکردن تا آهسته گرم بشن. صورتِ تهیونگ نشون میداد از حال رفته. کبودیِ زیر چشم و خونِ جاری از سوراخ بینیش میگفت که تا سرحد مرگ مشت و لگد خورده. لبش پاره و خشک بود و شکاف بینش ثابت میکرد نفس کشیدن از راه بینی به قدری براش دشواره که دهانشو باز کرده.
املیه دید که سربازها همگی روی زمین زانو زدن و مشعلهاشون رو روی صفحهای که دقیقا زیرِ کمر تهیونگ قرار داشت پرتاب کردن. ناگهان آتشی عصبانی زبونه کشید و حرارتِ تندش به یکباره تهیونگ رو بیدار کرد. بدنش رو به بالا پرتاب کرد، فریادی بلند سر داد و تلاش کرد دست و پاش رو از اسارت طنابها و کورههای سنگی آزاد کنه. نتیجه تنها بهم پیچیدنِ جسم عریانش بالای شعلهها و بیرون اومدن دونههای عرق از منافذ پوستش بود که آهسته رنگِ سرخ به خودش میگرفت.
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...