_اون از چی متاسف بود؟ !

کلافه از صدای بغض آلود پسر نفسش رو با صدا بیرون دادو از اتاقش خارج شد

.
.
.

روز بعد بلاخره جونگکوک با سپردن بم به نامجون به سمت دگو راه افتاد... به لطف پسرش تونسته بود مطمعن بشه که جیسو از جای تهیونگ خبر داشت و به دیدنش رفته بود.. حقیقتا کمی از دستش ناراحت بود.. اون نباید چیز به این مهمی رو ازش قایم میکرد... خصوصا وقتی دیده بود که چقدر داره عذاب میکشه و دلتنگ تهیونگه...

حدود ساعت دوازده ظهر بود که به دگو رسید و به سمت خونه شون حرکت کرد. به کسی اومدنش رو خبر نداده بود و میخواست سوپرایزشون بکنه...

همین که نمای ساختمون خونه شون رو از دور دید، لبخندی از دلتنگی زد... خیلی وقت بود که به مادرش سر نزده بود و مطمعن بود که حسابی از دستش ناراحته...

با دیدن ماشین آشنایی که جلوی خونه نگه داشت شوکه شد و سریع جایی که دیده نشه نگه داشت... با ضربان تند شده قلبش قامت پسرکش رو که با لبخند داشت از ماشین پیاده میشد از نظر گذروند... همه تنش چشم شده بود و وجب به وجب معشوقش رو رصد میکرد و تازه میفهمید که چقد دلتنگ پسر مقابلشه...

به سختی جلوی خودش رو نگه داشته بود تا پیاده نشه و با تمام وجودش به اغوشش نکشه....

تهیونگ جلوی در ایستاد و با باز شدنش جیسو و پسرش رو دید که بدو خودش رو بغل پسر انداخت و تهونگ با بغل کردنش گونه اش رو بوسیدو و روی هوا چرخوندش... لبخندی به تصویر مقابلش زد و ته دلش خودش رو از اینکه پسرش رو از پدرش جدا کرده بود سرزنش کرد

با سوار شدنشون تصمیم گرفت تعقیبشون بکنه و به آرومی جوری که دیده نشه پشتشون به راه افتاد

مدتی بعد با نگه داشتن تهیونگ مقابل مرکز خرید و تفریحی بزرگی کمی دور تر ازش ایستاد و منتظر موند

با دیدن داخل شدنشون سریع ماسک و عینکش رو از داشبرد ماشین برداشت و بعد زدن به صورتش ار ماشین پیاده شدو پشت سرشون وارد شد...

تمام طول مدتی که پنهونی نگاهشون میکرد میتونست بفهمه که تهیونگ واقعا به تجونگ اهمیت میده و به خوبی باهاش رفتار میکنه...

تهیونگ مقابل مغازه بزرگی که لباس های مردونه داشت ایستاد و لباسی که نظرش رو جلب کرده بود رو نگاه کرد...

بارونی بلند مشکی رنگ جذابی تن مانکن بود و تهیونگ با دیدنش اولین چیزی که از نظرش گذشت این بود که لباس مقابلش شدیدا به تن جونگ کوک میاد و دوست داشت بخرتش اما کمی تردید داشت...

جیسو کنارش ایستاد و با دنبال کردن رد نگاهش به بارونی اورسایزی رسید که مطمعن بود برای تهیونگ خیلی بزرگه..!

نیشخندی زدو گفت

_اوپا.. ازش خوشت میاد؟ فکر کنم خیلی برات بزرگ باشه..

💙𝕃𝕠𝕤𝕥 𝕀𝕟 𝕐𝕠𝕦𝕣 𝔼𝕪𝕤𝕖🦋Where stories live. Discover now