Part.16

5.1K 558 66
                                    

حدود ساعت ده شب بود که بالاخره ماشین جونگکوک جلوی پنت هاوس رسید و جلوش ایستاد..

سرش رو سمت پسر که بخواب عمیقی رفته بود چرخوند و با لبخند عمیقی نگاهش کرد.... تجونگ به قدری از سرو کولش بالا رفته بود که از خستگی تا سوار ماشین شدن به خواب رفته بود ....

صورتش رو بهش نزدیک تر کرد با دیدن لب هاش که کمی از هم فاصله گرفته بود نتونست طاقت بیاره و با خم شدن سمتش بوسه کوتاهی روش گذاشت....

تهیونگ اخمی کردو با غر سرشو چرخوند که باعث خنده جونگکوک شد... به آرومی سمت گوش پسر رفت و زمزمه کرد

_بیبی....؟! نمیخوای بیدار شی؟ هوم؟؟ دارلینگ؟

با شنیدن صدای مرد نزدیکی گوشش خوابالود چشم هاش رو باز کرد و با دیدن صورتش متعجب گفت

_چی شده ؟

_چیزی نشده عزیزم ... اما رسیدیم خونت.. بهتره بری بالا استراحت کنی امروز خیلی خسته شدی

با مالیدن چشمش خمیازه کوتاهی کشیدو با لبخند گفت

_ بخاطر تجونگ نیس... وقت گذروندن باهاش رو دوست دارم امروز از هیجان زود بیدار شده بودم برای همون خوابم برد..

دستش رو سمت موهای پسر برد و با نوازش کردنش خیره به چشم های جذابش گفت

_میدونم لاو.... ازت خیلی ممنونم که وجود تجونگ رو توی زندگیت قبول کردی... همش میترسیدم که نخوای ببینیش و اون توی این سن کم آسیب ببینه، از اونجایی که خیلی بهت وابستس مطمعن بودم با قبول نکردنش این اتفاق میفته

_چطور میتونم وجودش رو توی زندگیم قبول نکنم؟ ! من از همون لحظه اول که دیدمش حس کردم که یه تیکه از وجودمه کنارش خیالم راحته و آرامش دارم.....

جونگکوک با چشم های گرد مظلومانه نگاهش کردو گفت

_پس من چی؟ تکلیف منی که عاشقتم چی میشه؟ میشه ازت بخوام منو هم توی زندگیت قبول کنی؟ میشه مال من شی؟

با صورت سرخ شده سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید خیلی وقت بود که با خودش کنار اومده بود و بلاخره تصمیم گرفته بود شانسی به جفتشون بده.... اینکه دیگه مرد روبروش رو نبینه و توی زندگیش نداشته باشتش براش مثل کابوس بود.... کابوسی که چهار سال تحمل کرده بود... حالا وقت آرامش بود....مهم نبود اطرافیانش چه فکری در موردش بکنند یا خانوادش چه عکس العملی نشون بدن ... مطمعن بود که به تصمیمش احترام میزارن ، تا خودش برای زندگیش تصمیم بگیره. سرش رو با اطمینان بالا آورد با دیدن صورت نا امید مرد لبخند شیرین مستطیلی زد

_میشه......

با شنیدن جواب مثبت پسر ، چشم هاش به درشت ترین حالت خودش رسید و با ناباوری بهش خیره شد...

_چ...چی گفتی؟

از شوک بودن مرد لبخندی زدو با نزدیک کردن خودش به صورتش شمرده گفت

💙𝕃𝕠𝕤𝕥 𝕀𝕟 𝕐𝕠𝕦𝕣 𝔼𝕪𝕤𝕖🦋Where stories live. Discover now