I'll take care of you, no matter what.
Warning: pain
Vote: 99
Comment: 99
Go with brother by Kodaline🎵♡♡♡
فلشبک- نُه سال پس از تولدِ زالِ زوال
تهیونگ راجع به این که باید از استاد چنین چیزی درخواست کنه، دودل بود. نمیدونست اگر پدر ازش بپرسه چرا ازش پول خواسته، در جواب چی باید بگه. قبلا پیش نیومده بود برای خریدن خوراکیهای رنگارنگی که توی بازار فروخته میشد از استاد پول بخواد. تهیونگ اصلا شبیه بقیهی بچهها نبود. نُه سال بیشتر نداشت اما رفتارش با تمام همسن و سالهاش فرق میکرد. بیشتر وقتش رو در حال کمک به استاد و هل دادن گاری به سمت بازار بود. در تمام مدتی که استاد روی چهارپایه مینشست و به مشتریها جواب میداد، این تهیونگ بود که در سکوت، با چشمانی خالی، مطیعانه دستورات پدرش رو اجرا میکرد و از داروهای مورد نیاز مشتریها که معمولا مردم خسته و فقیرِ رعیت بودن، توی کیسه میریخت.
اما حالا، بالاخره بعد از مدتها چیزی بود که فکرش رو به خودش مشغول کرده بود و تهیونگ نمیدونست چطور باید خواستهش رو با استاد در میون بذاره. با این که اون پسر حرفی به زبون نیاورده بود، اما استاد چیزهایی حس کرد. نزدیکِ غروب، بعد از فروختن بیش از نیمی از داروها، وقتی همراه پسر کوچیکتر راهِ خونه رو در پیشگرفته بودن، بالاخره خودش پا پیش گذاشت:
" تهیونگ؟ "
پسرش گاری رو به جلو هل میداد. موهای کنار صورتش از شدت عرق خیس و نمناک شده بودن: " بله پدر؟ "
" حرفی هست که باید بهم بزنی؟ "
تهیونگ سر بلند کرد. قامت بالای پدرش رو دید که دو دستش رو پشت سر قفل کرده و کنارش قدم برمیداره و گاهی با روی خوش برای مردم سری تکون میده و بهشون سلام میکنه.
" حقیقت اینه که به کمی پول احتیاج دارم. "
دستهی گاری رو فشرد. اگر استاد علتشرو جویا میشد، تهیونگ جوابی نداشت که بده. نمیخواست حرفی از اون پسربچهی گرسنه و ولگردِ توی بازار بزنه.
استاد کیسهی پولی رو که به کمرش بسته بود، باز کرد. فروش اون روز بهتر از همیشه بود و کیسهشون با سکه پُر شده بود. استاد دست داخل کیسه فرو کرد و صدای جیرینگ چند سکه به گوش تهیونگ رسید.
" ما با هم کار میکنیم تهیونگ. تو هم از این پول سهم داری. پولی که مال توئه. بیا. بگیرش. " ده سکه توی دستش گذاشت و مشتش رو بست: " به مقدار بیشتری احتیاج داری؟ "
چشمهای تهیونگ برای اولین بار درخشیدن، حالا میتونست فکری رو که داشت عملی کنه: " نه پدرجان، همین کافیه. " مودبانه تعظیم کرد.
استاد دست روی دستگیرهی گاری گذاشت و به جلو هلش داد: " حالا برو و سهمت رو هر طور که میل داری خرج کن. "
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...