_ اومدی اینجا تا ببینی زخم هایی که بهم زدی جاش میمونه یا نه؟
_ تو هم زخم های زیادی به من زدی تهیونگ، شاید خودت ندونی اما برعکس تو زخم های من انقدر سطحی نیستن و هیچوقت ردشون از روی زندگیم پاک نمیشه.
با صدای محکم اما ارومی گفت و با لبخند عجیبی که روی لب هاش نشسته بود قدمی نزدیکتر رفت و ادامه داد:
_ گفتم که از همزاد ها فقط یک نفر زنده میمونه تهیونگ.... وگرنه نظم این جهان بهم میخوره.
تهیونگ قدمی عقب رفت و خیره به پسری که دستش رو تو جیب کت بلند و مشکیش برده بود با نفس های سنگینی به چشم های تیره مقابلش خیره موند و با صدایی که میلرزید لب زد:
_ میخوای چیکار کنی شی وو؟
_ میخوام نظم جهان رو بهش برگردونم تهیونگ... میخوام کار درست رو انجام بدم.
***
با باز شدن در آسانسور نگاهش رو از موبایلش گرفت و بیرون رفت، قدم هاش رو اروم سمت راهروی سمت چپ طبقه سوم کشوند و با عقب دادن گوشه اورکتش دست راستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و با انگشت شستش رینگ نقره ای رنگ ازدواجش رو لمس کرد. تمام مدت درگیر مصاحبه های متفاوت و بحث با سهامدارهایی بود که حالا یا میخواستند با برکنار شدن و از بین رفتن زندگی حرفه ای سومین جایگاهش رو ازش بگیرن و یا مشغول مهربونی های ظاهری بودند تا خودشون رو تو قلب رئیس جدید جا کنند و جونگکوک واقعا توان و حوصله ای برای تحمل کردن این رفتارهای متظاهرانه نداشت.
با رسیدن به نزدیکی اتاق با دیدن یونگی که با حالت آشفتهای بیرون اتاق ایستاده بود و جونگکوک حدس میزد دلیلش بحث با جیمین سر موضوعی باشه که به تازگی ازش شنیده بود. نفس عمیقی کشید و با قدم های بلندتری سمتش رفت و قبل از اینکه حرفی بزنه به پسر که روبروش ایستاد و سد راهش شد اخم کمرنگی کرد:
_ هنوز اینجایی؟ بهت گفتم که دارم میام. برو خونه یکم استراحت کن فردا اولین جلسه تجدیدنظر...
_ وایسا جونگکوک... به من گوش کن.
یونگی با بغض سرخورده ای گفت و سعی کرد جونگکوک که با تعجب نگاهش میکرد رو سر جاش، دقیقا تو ده قدمی اون اتاق لعنتی که دکترا و حراست بیمارستان تلاش میکردند سرنخی از بیماری که کاملا ناپدید شده بود و هیچ اثری ازش نبود پیدا کنند نگه داره.
چی باید میگفت ؟ چطور باید بهش راجع به اون فیلم های دوربین مداربسته بیمارستان که دزدیده شدن تهیونگ رو به تصویر کشیده بودند حرفی میزد و...
_ چی داری میگی؟ چیشده یونگی از سر راهم برو کنار.
یونگی محکمتر از قبل بازوی جونگکوک رو گرفت و با نفس عمیقی که همراه اولین کلمه از اون جمله لعنتی و نفرین شده ازاد شد، نگاهش رو تو فضای سرد و استرلیزه بیمارستان چرخوند و لب زد:
YOU ARE READING
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Romance( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...